داستان کودکانه کندوی عسل

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی

هدف از قصه امشب اعتماد نکردن به هر شخص و کنار گذاشتن غرور هست

روزی روزگاری تو جنگل یه مورچه در پی جمع کردن دونه های جو از یه راهی میگذشت که نزدیک کندوی عسل بود. از بوی عسل دهنش آب افتاد ولی کندوی عسل بالای سنگ بود و هر چی سعی کرد از دیواره سنگی بالا بره و به کندو برسه نتونست و دست و پاش لیز میخورد و می افتاد.

مورچه کوچولو خیلی دوست داشت از اون عسل بخوره برای همین داد زد: من عسل میخوام اگه کسی پیدا بشه و منو به کندوی عسل برسونه یه جو بهش پاداش میدم. همون لحظه که مورچه بالدار داشت تو هوا پرواز میکرد. صدای مورچه رو شنید و بهش گفت: اصلا اونجا نرو ، کندو خیلی خطر داره. مورچه گفت: بی خیالش من میدونم چیکار باید بکنم. بالدار بهش گفت: عسل خیلی چسبناکه و دست و پات توش گیر میکنه. مورچه گفت: اگه دست و پا گیر میکرد هیچ کس نمیتونست عسل بخوره. بالدار گفت: خودت میدونی ولی بیا و از من بشنو و از اینکار دست بردار اگه اونجا بری ممکنه خودت رو تو دردسر بندازی. مورچه گفت: اگه میتونی منو برسون اونجا اگه هم نمیتونی جوش زیادی نزن ، من از کسی که نصیحت میکنه خوشم نمیاد. بالدار بهش گفت: من نمیتونم بهت کمک کنم چون میدونم این کار نتیجه خوبی نداره. بالدار اینو گفت و رفت.

مورچه دوباره داد زد: هیچکسی نیست که منو به کندو برسونه و یه جو پاداش بگیره. یه مگس رسید و گفت: بیچاره مورچه عسل میخوای ، من شما رو به آرزوت میرسونم. مورچه گفت: خیلی ممنون شما واقعا حیوون خوبی هستی. مگس مورچه رو از زمین بلند کرد و اون رو دم کندو گذاشت و رفت. مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به چه کندویی ، چه بویی ، چه عسلی. دیگه خوشبختی از این بالاتر نمیشه ، مورچه ها هیچوقت کندو نمیان تا غذای زیادی داشته باشن. مورچه یه کمی از اینجا و اونجا عسل رو چشید و هی پیش رفت تا رسید به وسط حوضچه عسل و یه دفعه دید که دست و پاش به عسل چسبیده و دیگه نمیتونه از جاش حرکت کنه و هر چی برای نجات دادن خودش تلاش کرد نتیجه نداشت. اون وقت داد زد: عجب گیری افتادم ، بدبختی از این بدتر نمیشه اگه کسی منو از این کندو بیرون ببره دو جو بهش پاداش میدم. مورچه بالدار که از سفرش برمیگشت دلش به حال اون سوخت و مورچه رو از کندو نجات داد و بهش گفت: نمیخوام سرزنشت کنم ولی غرورت بود که اینجا گرفتار شدی. این دفعه شانس آوردی که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش و نصیحت رو گوش کن و از کسی که نمیشناسی کمک نگیر ، مگس نمیتونه دوست و خیرخواهت باشه. مورچه کوچولو از بالدار تشکر کرد و تصمیم گرفت به هر کسی اعتماد نکنه و غرورش رو کنار بزاره.