قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۲۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

داستان با موضوع دو درخت همسایه

داستان

موضوع: دو درخت همسایه

قصه داستان موضوع دو درخت همسایه - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان موضوع تمیزی چه خوبه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه شب

در یک باغچه کوچک ، دو درخت زندگی می کردند . یکی درخت آلبالو و دیگری درخت گیلاس .
این دو تا همسایه با هم مهربان نبودند و قدر هم را
نمی دانستند، بهار که می رسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شکوفه های قشنگ می شد ولی به جای این که با رسیدن بهار این دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر
شکوفه هایشان و این که کدامیک زیباتر است ، بحث می کردند. در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر این بود که میوه های کدامیک از آنها بهتر و خوشمزه تر است .
درخت آلبالو می گفت : آلبالو های من نقلی و کوچولو و قشنگ هستند ، اما گیلاس های تو سیاه و بزرگ و زشتند.
درخت گیلاس هم می گفت : گیلاس های من شیرین و خوشمزه است ، اما آلبالوهای تو ترش و بدمزه است.
سالها گذشت ، تا این که دو تا درخت پیر و کهنسال شدند اما عجیب بود که آنها هنوز هم با هم مهربان نبودند.
در یکی از روزهای پاییزی که طوفان شدیدی هم می وزید ناگهان یکی از شاخه های درخت گیلاس، شکست ، بعد هم شروع کرد به ناله و فریاد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه با موضوع ملخ طلایی

    قصه کودکانه

    موضوع: ملخ طلایی

    شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

    روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند.

    او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند.

    او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت.

    یک روز عصر،وقتی تمام پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت،حیدر را دید.

    حیدر کارگربود وروی زمین های مردم کار می کرد و دستمزد ناچیزی می گرفت.

    او مرد فقیری بود و چندین بچه ی قد و نیم قد داشت و به زحمت شکم آنها را سیر می کرد.

    عمو خیرخواه به حیدر سلام کرد و حالش را پرسید.حیدر با ناراحتی گفت:«عموخیرخواه،چند روزی است که نتوانسته ام کارکنم و دستمزد بگیرم.بچه هایم گرسنه اند.پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.»

    عموخیرخواه جیب هایش را گشت اما هیچ پولی توی جیب هایش باقی نمانده بود.

    خجالت می کشید به حیدر بگوید که پول ندارد.ناگهان ملخ درشتی روی دستش نشست.عموخیرخواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد.بدن ملخ زردرنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا میدرخشید.

    هیکلش هم از ملخ های معمولی خیلی بزرگ تر بود.عموخیرخواه با خودش گفت:«ای کاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر می دادم.با پولش می توانست به راحتی زندگی کند.»
    توی همین فکرها بود که حیدر پرسید:«عموخیرخواه،چی توی دستت داری؟» عموخیرخواه ملخ را کف دست حیدر گذاشت.حیدر به ملخ نگاه کرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان اختراع پول

    داستان اختراع پول

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان موضوع تمیزی چه خوبه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه شب - قصه بلند کودکانه

    زمانهای قدیم مرد کفاشی زندگی می کرد . او کفشهایی را که می دوخت با چیزهایی که لازم داشت عوض می کرد .
    به نانوا کفش می داد و بجایش از او نان می گرفت . به شکارچی کفش می داد و از او گوشت می گرفت . ولی این کار بی دردسر هم نبود.

    چون یک روز که پیش نانوا رفت تا از او نان بگیرد ، نانوا به او گفت من به کفش احتیاجی ندارم . کوزه سفالی من شکسته است ، برو یک کوزه بیار و بجایش نان ببر .
    کفاش نزد کوزه گر رفت و از او کوزه خواست . کوزه گر هم به او گفت : من به کفش احتیاج ندارم ولی کمی گوشت لازم دارم . اگر برایم کمی گوشت بیاوری من هم به تو کوزه می دهم.

    کفاش نزد شکارچی رفت ، ولی او هم کفش لازم نداشت و یک عدد چاقو می خواست .
    شکارچی گفت : چاقوی من شکسته برایم یک چاقو بیاور تا به تو گوشت بدهم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه با موضوع ماجرای دندان خرگوش

    قصه با موضوع ماجرای دندان خرگوش

    قصه داستان با موضوع ماجرای دندان خرگوش - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
    در یک جنگل زیبا
    یک خرگوش بازیگوش بود که خیلی هویج دوست داشت .
    خرگوش کوچولو هویجاشو زیر بالشش می گذاشت . صبح که می شد یک هویج بر می داشت و می خورد .یک روز یک هویج بزرگ برداشت تا اومد گاز بزند دندونش لق شد.


    خرگوش کوچولو خیلی ترسید دویدو رفت پیشه آقا بزه آخه آقا بزه دکتر جنگل بود.
    آقا بزه گفت بشین تا دندونتو برات بکشم تا اومد وسایلش و بیار خرگوش کوچولو ترسید و سریع بلند شد و رفت. خرگوش رفت پیشه آقا فیل و داستان و برای فیل تعریف کرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان با موضوع روزی که خورشید خانم قهر کرد

    داستان روزی که خورشید خانم قهر کرد

    داستان قصه روزی که خورشید خانم قهر کرد - قصه کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه شب - قصه بلند کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه متن بلند - داستان کودکانه - داستان

    خورشید خانم تازه از خواب بیدار شده بود. موهای طلایی رنگ و پرنورش را شانه زد و به زمین نگاه کرد. بچه ها دستهایشان رابه هم گره کرده بودند و میچرخیدند. گلها و درختان سرسبز، شبنم روی برگهایشان را نوازش میکردند. پروانه ها خنده کنان دور گلها پرواز میکردند و بالاخره همه و همه شاد و خوشحال بودند. خورشید خانم با نوک انگشتش پشت گنجشک کوچکی را قلقلک داد. اما گنجشک عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت: وای ...چقدر امروز هوا گرم شده، فکرکنم بهتره بروم جایی که خورشید به هم نتابد. بعد هم پرواز کرد و در سایه درختی نشست. خورشید خانم خیلی دلش گرفت. او دلش میخواست مثل همه موجودات، شاد و دوست داشتنی باشد وهمه او را دوست داشته باشند. خورشید خانم با دلخوری انگشتش را روی سر قورباغه ای که کنار برکه نشسته بود کشید و گفت: سلام دوست من. قورباغه جستی در برکه زد و بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد و گفت: آخی ...چقدر خنک شدم. خیلی گرمم شده بود. اشک در چشمهای خورشید خانم پیچید. با خودش گفت: مثل اینکه هیچ کس من را دوست ندارد. باهر کسی که میخواهم بازی کنم خودش را از من دور میکند. کسی از بودن من خوشحال نیست. آن شب خورشید خانم گریه کنان پشت کوهها رفت و تصیم گرفت دیگر هیچ وقت از خانه اش بیرون نیاید. آن شب حیوانها هر چقدر خوابیدند، صبح نشد. با اینکه ساعتها بود که از خوابشان میگذشت اما هنوز هم شب بود وهوا روشن نمیشد.

  • ۰ لایک
  • ۱۵ نظر

    قصه با موضوع تمیزی چه خوبه

    قصه تمیزی چه خوبه

    قصه داستان موضوع تمیزی چه خوبه - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 2 ساله - داستان - داستان کودکانه

    یک روز کلاغ کوچولو روی شاخه‌ی درختی نشسته بود که یکدفعه دید کلاغ خال‌خالی ناراحت روی شاخه‌ی یک درخت دیگر نشسته است. کلاغ کوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» خال‌خالی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: «آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی کلاغ‌ها و پرهامو مرتب و کوتاه کنه. مامانم چندبار گفت خال‌خالی بیا پنجه‌هاتو تمیز کنم، اما من‌ که داشتم پروانه‌ها را تماشا می‌کردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!»

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه کبوتر و سنجاب

    قصه کبوتر و سنجاب

    قصه داستان کبوتر و سنجاب - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه برای دبستانی ها - قصه بلند کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - داستان - داستان کودکانه

    یکی بود یکی نبود تو یه جنگل سرسبز و بزرگ یه سنجاب زبر و زرنگ بود که تو یک درخت مهربان زندگی می کرد.

    درخت با همه حیوانات جنگل خوب بود و میوه های رنگارنگش را در اختیار همه حیوانات جنگل می گذاشت.

    اما این کار سنجاب را اذیت می کرد او دوست داشت که درخت فقط مال او باشد.اما چون درخت این طورمی خواست سنجاب هم چیزی نمی گفت.

    یک روز که هوا خیلی طو فانی بود یک کبوتر تنها که تو طوفان گرفتار شده بود به درخت پناه آورد و درخت هم بهش میوه و جاداد.
    باز هم این کار باعث ناراحتی سنجاب شد و سنجاب حسادت کرد.

    یک روز که کبوتر برای تهیه آب و دانه به اطراف جنگل رفته بود سنجاب شروع به غیبت کردن کرد و به درخت گفت که کبوتر همش می گه که درخت خیلی کهنه است و همین روزهاست که خشک بشه و میوه هاش هم تلخ و بی مزه است.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه یک روز خوب

    قصه یک روز خوب

    شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

    در یک روز برفی جوجه کوچولو دید مامانش خواب است. یواشکی در مرغ دانی را باز کرد و آمد بیرون.
    وی زمین همه جا برف پوشیده شده بود. رفت طرف آغل گوسفندها.
    یک روزخوببا نوکش تیک تیک زد به در آغل و یواش یواش جیک جیک کرد و گفت: پشمالو
    یک روزخوب پشمالو یواشکی از تو آغل بیرون آمد. آهسته بع بع کرد: وای چه برفی! چه قدر برف بیا بریم بازی.
    یک روزخوب جوجه کوچولو گفت: فقط یواشکی بازی کنیم چون مامان هایمان بفهمند دعوایمان می کنند.
    یک روزخوب پشمالو یک کم در مزرعه راه رفت و یک لاستیک پیدا کرد. جوجه کوچولو پرید روی کمر پشمالو. پشمالو هم پرید روی لاستیک.

    جوجه کوچولو و پشمالو شروع کردند به سر خوردن روی برف ها.

    یه کم بعد مامان جوجه کوچولو و مامان پشمالو بیدار شدند، آمدند بیرون.

    قیافه هایشان اخم آلود بود جوجه کوچولو تا مامانش و دید گفت: چیزه. ما اومدیم برف بازی.
    مامان پشمالو گفت: چرا اجازه نگرفتید؟

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه دو موش بد

    قصه دو موش بد

    قصه برای دبستانی ها - قصه بلند کودکانه - قصه - قصه کودکانه - قصه متن بلند - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - داستان - داستان کودکانه - قصه داستان دو موش بد

    روزی و روزگاری یک خانه عروسکی بسیار زیبایی در کنار شومینه اتاق قرار داشت .دیوارهای آن قرمز و پنجره هایش سفید بود . آن خانه پرده های توری واقعی داشت. همچنین یک درب در جلوی خانه و یک دودکش هم روی سقفش دیده می شد. این خانه متعلق به دو عروسک بود. یک عروسک بلوند که لوسیندا نام داشت و صاحبخانه بود ولی هیچوقت غذا سفارش نمی داد. دیگری هم جین نام داشت و آشپز بود اما هیچوقت آشپزی نمی کرد چون غذاهای آماده از قبل خریداری شده بودند و در یک جعبه قرار داشتند. توی جعبه دو عدد میگوی درشت قرمز ، یک ماهی ، یک تکه ران ، یک ظرف پودینگ و مقداری گلابی و پرتقال بود. آنها را نمی شد از بشقابها جدا کرد ولی بی نهایت زیبا بودند. یک روز صبح لوسیندا و جین برای گردش با کالسکه عروسکیشان بیرون رفتند. هیچکس در اتاق کودک نبود و همه جا سکوت بود.

    یکدفعه صدای حرکت آرام چیزی به گوش رسید . صدای خراشیدگی از گوشه ای نزدیک شومینه می امد جائیکه سوراخی در زیر قرنیز وجود داشت . تام شستی سرش را برای لحظه ای بیرون آورد و دوباره صداها شروع شد. لحظه ای بعد خانم موشه هم سرش را بیرون آورد .او وقتی دید کسی در اتاق نیست با جرات و بدون ترس بیرون آمد. خانه ی عروسکی در سمت دیگر شومینه قرار داشت آنها با دقت از روی قالیچه ی مقابل شومینه گذشتند و به خانه عروسکی رسیدند و درب را باز کردند. دو موش از پله ها بالا رفتند و چشمشان به اتاق غذاخوری افتاد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه روباه و لک لک

    قصه روباه و لک لک

    قصه داستان روباه و لک لک - قصه - قصه کودکانه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - داستان کودکانه - داستان - داستان کوتاه کودکانه

    روزی روزگاری روباه بدجنسی در جنگل زندگی می کرد که دوست داشت حیوانات دیگر را اذیت کند و به آنها بخندد. کسی از این کارهای او خوشش نمی آمد اما خودش از مسخره کردن دیگران لذت می برد و خیلی می خندید. در آن جنگل لک لکی زندگی می کرد که باادب و خوش اخلاق بود. روباه تصمیم گرفت لک لک را هم مسخره کند. یک روز به لکل لک گفت:« من شما را برای ناهار به خانه ام دعوت می کنم. فردا ظهر به خانه ام بیایید تا با هم ناهار بخوریم.»
    لک لک که خیلی مهربان بود، دعوت او را قبول کرد و برای ناهار به خانه اش رفت. روباه بدجنس شیربرنج پخت و آن را داخل دوتا بشقاب صاف ریخت و سر سفره گذاشت. لک لک با منقار بلندش نمی توانست شیربرنج را از داخل بشقاب بخورد اما روباه با زبانش تا ته بشقاب را لیسید و شیربرنج را خورد و از طعم خوب آن تعریف کرد و به لک لک که نتوانسته بود از آن بخورد خندید و مسخره اش کرد. لک لک چیزی نگفت اما نقشه ای کشید و چند روز بعد روباه را به خانه اش دعوت کرد. آش خوشمزه ای پخت و آن را در دو کوزه با دهانه های تنگ و باریک ریخت و سر سفره آورد و به روباه تعارف کرد تا آش بخورد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر