قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۲۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه» ثبت شده است

قصه کودکانه روباه گرسنه ‌ای که در تنه درخت گرفتار شد

قصه کودکانه روباه گرسنه‌ای که در تنه درخت گرفتار شد 🦊🌳

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه داستان برادر کوچولو - قصه داستان برای پیش دبستانی

روزی روزگاری در جنگلی روباهی زندگی میکرد. اون روز روباه خیلی گرسنه اش شده بود. هرجایی رو هم که میگشت هیچی برای خوردن پیدا نمیکرد. کم کم داشت دیگه از جنگل بیرون میرفت که یه دفعه چشمش به یه درخت افتاد که توی تنه اش یه سوراخ خیلی بزرگ بود.
توی سوراخ یه بسته‌ی خیلی بزرگ بود. روباه که دیگه گرسنگی خیلی بهش فشار آورده بود و مغزش هم دیگه اصلا کار نمیکرد با خودش فکر کرد که توی اون بسته پر از غذاست و خیلی خیلی خوشحال شد. سریع به داخل سوراخ پرید و بسته رو باز کرد. بله! فکر روباه درست بود .توی اون بسته پر بود از غذاهای خوشمزه. برنج،‌نون، گوشت و میوه.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه گنجشک چه می‌گفت؟

    قصه کودکانه گنجشک چه می‌گفت؟

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان برادر کوچولو - قصه برای دبستانی ها - قصه شب

    تابستان بود و میوه ها دیگر رسیده بود .
    گنجشک ها روی درخت ها این طرف و آن طرف می پریدند،
    جیک جیک می کردند و به میوه ها نوک می زدند .
    امام رضا ع و سلیمان بین درخت های میوه قدم می زدند
    و با هم صحبت می کردند .
    سلیمان یکی از دوستان نزدیک امام بود .
    او شاخه ای را از جلوی صورتش کنار زد و گفت :
    چقدر امروز هوا گرم است ! بادی هم نمی وزد.
    بعد، نگاهی به این طرف و آن طرف کرد و باز گفت :
    « درخت ها پر از لانه ی گنجشک است .
    حتماً خیلی از آنها روی تخم نشسته اند ! بیچاره ها از گرما هلاک می شوند . »
    یکی از گنجشک ها دائم بالای سر امام پرواز می کرد، هر جا امام می رفت،
    او هم بالای سرش بود و مدام جیک جیک می کرد . ناگهان امام ایستاد .
    گنجشک هم روبه رویش روی شاخه ی درختی نشست
    و باز جیک جیک کرد .
    تند و تند جیک و جیک می کرد .

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه شکارچی دانش آموز

    قصه شکارچی دانش آموز

    قصه داستان شکارچی دانش آموز - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی

    روزی بود و روزگاری بود. در زمان قدیم یک شکارچی بود که بعضی از روزها در بیابان، کبک ها و کبوترهای صحرایی را شکار می کرد و بعضی روزها در کنار دریا ماهی صید می کرد و با این کار زندگی خود و زن و بچه اش را روبراه می کرد.
    یک روز این آقای شکارچی در گوشه ای از بیابان، کنار یک تپه قدری گندم و برنج و ارزن پاشیده بود و دام، یعنی تور مخصوص شکار را روی آن آماده کرده بود و خودش سر نخ آن را گرفته بود و در پشت تپه پنهان شده بود – به قول معروف، در کمین نشسته بود – و منتظر بود که کبوترهایی که در آن نزدیکی دانه برمی چیدند، به دام او بیفتند.

    قصه شکارچی دانش آموز

    پس از انتظار زیاد که سه تا از کبوترها به دام نزدیک شده بودند، ناگهان شکارچی از پشت سر خود صدای داد و فریاد دو نفر را شنید که داشتند نزدیک می شدند و با صدای بلند با هم گفت و گو می کردند. شکارچی از ترس اینکه کبوترها رَم کنند و به دام نیفتند، فوری خود را به آن دو نفر رسانید و گفت: آقایان، محض رضای خدا در این جا داد و فریاد نکنید تا مرغ های من نترسند و فرار نکنند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه پروانه‌ی وسواسی

    قصه کودکانه پروانه‌ی وسواسی

    قصه داستان پروانه‌ی وسواسی - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود. یک پروانه بود وسواسی. پروانه خانم از صبح تا شب ده بار بال‌هایش را گردگیری می‌کرد. ده بار شاخک‌هایش را برق می‌انداخت. ده بار گلی را که رویش می‌نشست، آب می‌ریخت و می‌شست. شب که می‌شد، باز هم می‌گفت: «هنوز هیچ جا تمیز نیست.»
    یک شب دست‌های پروانه خانم گفتند: «چروک شدیم! چه قدر باید هی بشوریم! تا کی باید هی بسابیم!»

    قصه کودکانه پروانه‌ی وسواسی

    صبح که پروانه خانم بیدار شد، جیغ زد: «آخ! دستم درد می‌کند. وای! دستم جان ندارد.»
    پروانه‌ی همسایه جیغش را شنید. آمد و گفت: «بلا به دور! چی شده پروانه خانم؟»
    پروانه خانم گفت: «بالم را خاک گرفته، شاخکم برق نداره، گُلم پر از گِل شده. با دستی که درد می‌کند، چه جوری خاک بروبم و برق بندازم و گل بشورم؟ آخ دستم!» بعد دستش را هی بوس کرد و گفت: «خوب شو دست من! درد نکن دست من!»

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه صیاد و آهو

    قصه کودکانه صیاد و آهو

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان صیاد و آهو - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    امام رضا (ع) و همراهانش از مدینه به خراسان می‌رفتند. دیگر به نزدیکی‌های سمنان رسیده بودند. ظهر بود و هوا گرم. امام و همراهانش از اسب‌ها و شترهایشان پیاده شدند. نمازشان را خواندند و ناهار خوردند. همه خسته بودند. قرار شد مدتی همان‌جا استراحت کنند و بعد به سفرشان ادامه دهند. هرکس به دنبال سایه‌ی درختی رفت تا در آنجا استراحت کند. جوی آبی از کنار درخت‌ها میگذشت.

    قصه کودکانه صیاد و آهو

    کمی دورتر کلاغی کنار جوی نشسته بود و آب می خورد .
    امام مثل بقیه زیر سایه ی درختی نشست و به صحرا چشم دوخت .
    گاهی صدای پرنده ای از دور به گوش میرسید .
    امام که به آن دورها چشم دوخته بود،
    ناگهان حیوانی را دید که به سرعت می دوید و به طرف آنها می آمد .
    وقتی خوب دقت کرد،
    دید یک آهوست .آهو با تمام قدرتش میدوید و به طرف امام می آمد .
    سرانجام نفس نفس زنان خودش را به امام رساند و کنار پاهای او خوابید .
    همه ی یاران امام صدای دویدن آهو را شنیده بودند
    و به این منظره چشم دوخته بودند .
    آهو خیلی ترسیده بود و از کنار امام تکان نمی خورد .
    به سختی نفس نفس می زد . معلوم بود که راه خیلی زیادی را دویده است .
    در همین موقع، صیادی را از دور دیدند که او هم با سرعت می دوید
    و به آن طرف می آمد .
    صیاد که آهو را کنار امام دید، با خوشحالی به آنجا رفت
    و گفت : « بالاخره گیرش انداختم . »
    و آن وقت، طناب بزرگی را از توی کیسه بیرون آورد
    تا دست و پای آهو را ببندد . ولی امام جلویش را گرفت .
    آهو را پیش خود نگه داشت و گفت : « صبر کن صیاد . . . »
    صیاد که مرد جوانی بود، با تندی گفت : « برای چه صبر کنم؟ این آهوی من است.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه هوس های مورچه ای

    قصه کودکانه هوس های مورچه ای

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    روزی روزگاری، یک مورچه در پی جمع کردن دانه‌های جو از راهی می‌گذشت که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد، ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگ بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می‌خورد و می‌افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد: ای مردم... من عسل می‌خواهم... اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند، یک جو به او پاداش می‌دهم.

    یک مورچه بالدار که در هوا پرواز می کرد ، صدای مورچه را شنید و به او گفت: مبادا بروی... کندو خیلی خطر دارد. مورچه گفت: بی‌خیالش باش... من می‌دانم که چه باید کرد... .

    بالدار گفت: آنجا نیش زنبور است.

    مورچه گفت: من از زنبور نمی‌ترسم.

    بالدار گفت: عسل چسبناک است و دست و پایت گیر می‌کند.

    مورچه گفت: اگر دست و پا گیر می‌کرد هیچ کس عسل نمی‌خورد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه نقاشی جادویی

    قصه نقاشی جادویی

    قصه داستان نقاشی جادویی - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی

    دان عاشق نقاشی کشیدن بود. یک روز غروب با مداد شمعی‌های جدیدش یک تابلوی قشنگ کشید. او یک روستا با خانه‌ها و مردم و جنگل و یک قلعه و یک اژدهای وحشتناک با شعله‌های آتش که از دهانش بیرون می‌آمد، کشید. قبل از خاموش کردن چراغ اتاق، یک پری کوچولو هم به نقاشی‌اش اضافه کرد.

    قصه نقاشی جادویی

    نصف شب، دان از خواب پرید. پری نقاشی، دان را تکان می‌داد و فریاد ‏می‌زد: «دان! چشماتو باز کن، زود باش! اژدهای وحشتناک دارد با دهانش همه جا را آتش می‏زند! باید کمک‏مان کنی، برویم دنبالش. بلند شو!»
    دان گفت: «اما من نمی‌دانم چه‏ طوری با اژدها بجنگم.»
    پری گفت: «دنبال من بیا!»
    یک لحظه بعد، پری به نقاشی برگشت. دان با شک و تردید، جعبه‌ی مداد شمعی و کتاب طراحی‌اش را برداشت و با نگرانی گفت: «خب باشه، بفرمایید!» و رفت دنبال پری.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه مردی که یک روز راه رفته بود

    قصه مردی که یک روز راه رفته بود

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی

    مردی که یک روز راه رفته بود و خسته بود، به کنار جوی آبی رسید. جوراب هایش را در آورد و پاهایش را شست. بعد، جوراب هایش را هم شست و روی علف ها انداخت تا خشک شود. خودش هم خوابید. مرد که خوابش برد، جوراب ها بلند شدند و توی آب شیرجه زدند و شناکنان دور شدند.
    کمی که رفتند، یک لنگه از جوراب ها به علف های کنار جوی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست خودش را نجات بدهد و همان جا ماند. اما لنگه ی دیگر جوراب همراه آب رفت و رفت تا این که دو تا ماهی آن را دیدند.
    یکی از ماهی ها تپل بود و یکی لاغر. ماهی لاغر گفت: « اول من دیدمش. مال من است. » ماهی تپل گفت: « کجای کاری؟ من از آن دور دورها دیده بودمش. مال من است. » ماهی ها سر لنگه ی جوراب دعوا راه انداختند و هر کدام یک سر جوراب را گرفتند و کشیدند. ماهی تپل گفت: « این جوراب من است. ولش کن! » ماهی لاغر گفت: « جوراب تو؟ این جوراب مال من است! »

    قصه مردی که یک روز راه رفته بود

    همین موقع اردکی که یک لنگه جوراب به پا داشت، از راه رسید و بگو مگوی آن ها را شنید. خندید و با منقار خود، جوراب را از دست آن ها بیرون کشید و گفت: « جوراب ما کسی است که پا دارد. » جلوی چشم ماهی ها لنگه ی دوم جوراب را هم پوشید؛ قِری به کمرش داد و گفت: « قشنگه؟ بهم میاد؟ »

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه بره کوچولو و نرده‌های مزرعه

    قصه کودکانه بره کوچولو و نرده‌های مزرعه

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 2 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود. در یک مزرعه ای بزرگ و سرسبز گله‌ای از گوسفندان زندگی می کردند.
    هر روز صبح گوسفندها برای چرا از خانه‌ی شان که اسمش طویله بود بیرون می‌آمدند و از خوردن علف‌های چراگاه لذت می‌بردند.
    دور مزرعه نرده‌ها و حصارهای بلندی وجود داشت که گوسفندها نمی‌توانستند از آن خارج شوند. در بین گوسفندها بره کوچولوی نازی همراه مادرش هر روز به چرا می رفت. گوسفند مامان به بره ناز می گفت: مامانم! عزیزم! بره قشنگم! همیشه کنار من بمان و هیچ وقت از نرده‌ها عبور نکن آن طرف خطرناک است.

    قصه کودکانه بره کوچولو و نرده‌های مزرعه

    اما بره ناز دلش میخواست که آن طرف نرده‌ها را ببینند و به گوسفند مامان میگفت : آن طرف چه خبر است ؟ چرا نباید آنجا بروم؟ گوسفند مامان می‌گفت: همه حیوان‌هایی که آنطرف رفته‌اند می گویند که خطرناک است. تازه بعضی‌هایشان هم برنگشته‌اند. بره ناز بیشتر به فکر فرو رفت. او دلش می‌خواست که از آن طرف نرده ها باخبر باشد. یک روز که سگ‌های گله داشتند با هم صحبت می کردند و گوسفند مامان مشغول خوردن علف بود، بره ناز به سمت نرده‌ها رفت و از زیر نرده ها رد شد. آن طرف نرده‌ها درخت های بسیار بلندی وجود داشت که باعث خنکی هوا شده بودند. روی زمین پر از علف‌های خوشمزه بود و صدای پرنده ها که لابه لای درخت‌ها آواز می خواندند، محیط آنجا را زیبا و دلنشین کرده بود. رودخانه‌ای با آب زلال از پای درخت ها عبور می کرد.بره ناز با خودش گفت: کاش گوسفند مامان هم اینجا بود و میدید که اینجا چقدر قشنگ است و چقدر علف های تازه و خوشمزه ای دارد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه مسواک شتره

    قصه کودکانه مسواک شتره

    قصه داستان مسواک شتره - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.
    تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»


    مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»
    شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟»
    مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»
    شتره گفت: «منم نمی دونم!»

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر