قصه کودکانه خرگوش باهوش و گرگ طمع کار
روزی همهی حیوانات، در وسط جنگل دور هم جمع شده بودند. از بزرگترین تا کوچکترین حیوان، همه آمده بودند اسب، گاو، خرگوش، روباه، اردک، موش، پرنده و تمام حیواناتی که در جنگل زندگی میکردند.
همه ترسیده بودند؛ چون یک گرگ بزرگ به جنگل آمده بود و گفته بود که اگر هر روز برای من غذا نیاورید، شماها را خواهم خورد بدین ترتیب حیوانات تمام روز را مجبور بودند برای گرگ غذا جمع کنند و چیزی برای خودشان نمیماند. برای همین دور هم جمع شده بودند تا راه حلی پیدا کنند.
اردک گفت: «باید چه کار کنیم؟»
اسب گفت: «باید چهکار بکنیم؟»
و همه با هم، هم صدا گفتند: «باید چه کار بکنیم؟» خرگوش گفت: «من میدانم چه کار باید کرد، باید گرگ بزرگ را کشت... و من این کار را انجام میدهم.» و به طرف خانهی گرگ رفت.
اردک به بقیه گقت: « او میخواهد چه کار بکند؟» هنگامی که خرگوش از جنگل عبور میکرد چشمش به یک رودخانه افتاد و فکری به ذهنش رسید.
به داخل آب پرید و وقتی که بدنش خیس خیس شد از آب بیرون آمد و به روی زمین غلتید تا خاکی شد خرگوش الان ظاهری زشت و کثیف پیدا کرده بود و به سوی خانهی گرگ رفت...
قصه کودکانه گرم ترین لانه
هدف از قصه مهربونی و محبت کردن هست.
باد سردی میاومد و درختا رو به شدت تکون میداد ، سحر کوچولو کلاه پشمی خودش رو به سر کرد و دستکش گذاشت که سردش نشه و همراه مادربزرگ برای خرید به بیرون از خونه رفت. مادربزرگ و نوه کوچولو بعد از دو ساعت تونستن همه چیزایی رو که باید تهیه میکردن ، بخرن و چون سحر کوچولو تمام این دو ساعت که همراه مادربزرگ بود دختر خوب و حرف گوش کنی بود و مادربزرگ برای اینکه ازش تشکر کنه بهش قول داد سحر کوچولو رو با خودش به پارک ببره تا سحر بتونه اونجا بازی کنه.
سحر خوشحال بود و تو پارک شروع کرد به تاب بازی و سرسره بازی کردن ، اون داشت بازی میکرد که که بارون تندی شروع به باریدن گرفت و سحر کوچولو که زیر بارون خیس شده بود به طرف مادربزرگ دوید. باد با سرعت بیشتری درختا رو تکون میداد و مادربزرگ دست نوه کوچولو رو گرفته بود و به راه افتاده بودن. اون سعی میکرد تا هر چه زودتر از پارک خارج بشن تا به خونه برن که در همین لحظه بود که یه دفعه چشم سحر به چیزی افتاد. اون مادربزرگش رو صدا زد و گفت: مامان بزرگ ، ببین زیر اون درخت یه چیزی افتاده؟ و بعد به طرف درخت دوید. وقتی مادربزرگ کنار سحر رفت ، متوجه لونه کبوتری شد که برای شدید بودن وزش باد روی زمین افتاده بود و جوجه کوچیکی از بالای درخت روی زمین افتاده بود و جیک جیک میکرد.
قصه کودکانه درخت کاج
هدف از قصه کمک کردن و مشورت کردن هست.
روزی روزگاری توی یک جنگل سبز و قشنگ یه درخت کاج بود که از همه درختهای جنگل بلندتر و زیباتر بود. این درخت در جایی قرار داشت که از روی شاخه هاش همه جنگل و درختای سرسبزش دیده میشدن. به خاطر همین مدتها بود که به خاطر این درخت بین بعضی از حیوونای جنگل دعوا میشد سنجاب و گنجشک و دارکوب و کلاغ و … همه میخواستن لونشونو روی این درخت بسازن. بالاخره اختلاف و درگیری بین اونا بالا گرفت و همه تصمیم گرفتن برای مشورت از جغد دانا مشورت بگیرن که چیکار باید بکنن تا مشکلشون حل بشه.
همه حیوونا رفتن پیش جغد دانا و همه اتفاقهارو براش تعریف کردن ، جغد دانا بعد از یه کمی فکر کردن گفت: من توی شهر آدمها دیدم که خونه هایی روی هم میسازن که بهش میگن آپارتمان.
بهترین کار اینه که روی درخت کاج هم یه آپارتمان چند طبقه درست کنیم تا همه حیوونای درخت نشین جنگل بتونن یه خونه روی اون درخت داشته باشن. این نظر با موافقت همه روبرو شد و قرار شد تا همه حیوونا با کمک هم اولین آپارتمان رو تو جنگل سبز بسازن. دارکوب که مهارت زیادی توی خونه ساختن روی درختا
داشت ، نقشه آپارتمان رو کشید و به همه نشون داد و همه از نقشه دارکوب خوششون اومد چونکه اون یه آپارتمان ده طبقه خیلی زیبا طراحی کرده بود. طبقه اول برای سنجاب ، طبقه دوم برای لک لک پیر ، طبقه سوم برای گنجشک ، طبقه چهارم برای دارکوب ، طبقه پنجم برای کلاغ و… قرار شد دو طبقه از آپارتمانشون رو هم برای پذیرایی از مهمونایی که به جنگل اونا مهاجرت میکنن خالی نگهدارن.
قصه کودکانه درخت بی میوه
هدف از قصه امشب مهربونی و دوستی هست...
شروع داستان درخت بی میوه:
درخت سرو یه نگاهی به اطراف خودش انداخت ، جنگل پر بود از درختای کوچیک و بزرگ. روی هر درخت یه جور میوه بود آلبالو ، گیلاس ، زرد آلو و میوه های خوشمزه دیگه که روی درختا بودن. درخت سرو با ناراحتی گفت: کاش منم میوه ای داشتم تا مردم برای خوردن اون به من نزدیک میشدن و از شاخ و برگهام بالا و پایین میرفتن و با شاخه هام بازی میکردن. درخت سرو با این فکر ها خیلی ناراحت بود و احساس تنهایی میکرد. یه روز یه پرنده قشنگ و زیبا پر زد و روی شاخه سرو نشست و با دقت اطراف رو نگاه کرد. درخت سرو ازش پرسید: برای چی این طرف و اونطرف رو نگاه میکنی؟ پرنده گفت: خیلی وقت هستش که دنبال جایی میگردم تا لونه خودم رو اونجا درست کنم.
قصه کودکانه دم آقا خرسه چی شده؟
🐻😊🐻😊🐻😊🐻😊🐻😊🐻😊
فصل زمستون❄️ از راه رسیده بود و خرسه 🐻مدتی بود که به خواب😴 زمستونی رفته بود .حیوونای جنگل که همیشه از خرس بزرگ جنگل می ترسیدن😨 حالا که به خواب رفته بود کنجکاو شده بودن تا برن خونه ی آقا خرسه رو ببینن.
آقا خرسه توی یه غار زندگی می کرد . حیوونا که می دونستن آقا خرسه تا آخر زمستون خوابه، با جرات وارد غار خرس شدن .اونا از اینکه می تونستن اطراف آقا خرسه با خیال راحت راه برن و نگران نباشن، خوشحال بودن .☺️
خرگوشه🐇 دوربین عکاسی شو آورده بود تا کنار آقا خرسه عکس بگیرن تا بعدا به همه نشون بدن و به شجاعت خودشون افتخار کنن. اونا چندتا عکس یادگاری با آقا خرسه گرفتن .اما وقتی می خواستن برن یه دفعه سنجاب🐿 جیغ زد ای وای دم آقا خرسه کجاست کی دمشو کنده؟
همه با تعجب😯 نگاه کردن. مثل اینکه دم آقا خرسه کنده شده بود و فقط یه ذرش مونده بود . اونا اول یه خورده با هم دعوا کردن هیچ کس به کندن دم خرس اعتراف نکرد.همشون می گفتن ما اصلا از اولش دمشو ندیدیم . به هر حال تصمیم گرفتن هر جوری شده دم خرسه رو پیدا کنن و تا از خواب😴 بیدار نشده اونو به بقیه دمش وصل کنن.
حیوونای بیچاره با نگرانی همه جای جنگل رو گشتن تا اینکه بلاخره موفق شدن و یه دم خیلی بزرگ پیدا کردن که زیر سایه درختها🌴 مخفی شده بود.اونا با خودشون گفتن حتما همین دم آقا خرسه🐻 است .بعد همه باهم سرشو گرفتنو کشیدن .دم بزرگ یه دفعه تکون خورد و خودش رو جمع و جور کرد و از توی دست حیوونا روی زمین انداخت .حیوونا با ترس و وحشت از اطرافش فرار کردن. اونا فکر کردن مگه یه دم هم می تونه حرکت کنه ؟
دم بزرگ صدا زد اصلا معلوم هست چکار می کنید ؟می خواستید منو کجا ببرید؟ خرگوشه🐇 گفت مگه تو دم آقا خرسه نیستی می خواستیم ببریمت سر جات بذاریمت. دم بزرگ خندید😀 و گفت من دم آقا خرسم؟ کی همچین حرف خنده داری زده . چطور فکر کردید که من دم کسی هستم؟
سنجابه گفت آخه آقا خرسه خودش خیلی بزرگه دمش هم باید خیلی بزرگ باشه .اما الان فقط یه خورده از دمش مونده، ما همه جا رو گشتیم تا قبل از اینکه بیدار بشه بقیه دمشو پیدا کنیم. دم بزرگ گفت شما اشتباه می کنید دم خرسه اصلا کنده نشده بلکه دم خرسها خیلی کوچیکه.
تازه من فقط یه مارم یه مار !🐍 هنوز خیلی هم بزرگ نشدم و دلم می خواد با شما دوست باشم .اصلا بیایید باهم بازی کنیم . حیوونا وقتی ماجرا رو فهمیدن از مار تشکر🙏 کردن و با هم مشغول بازی شدند.☺️
____________________________________
🌨 قصه کودکانه آهو و ابر خوشحال 🌨
آهو کوچولو داشت تو جنگل قدم می زد که یه هو بارون گرفت.
دید که از یه تیکه ابر داره قطره بارون می ریزه اهو کوچولو که تا حالا بارون ندیده بود، خیلی تعجب کرد.
سرش و بالا گرفت و گفت: چرا گریه می کنی؟
اما جوابی نشنید.
دوباره گفت: پنبه ای کوچولو چی شده؟ کسی ناراحتت کرده؟ چرا گریه می کنی؟
اما باز هم جوابی نشنید پیش خودش فکر کرد شاید نمی خواد به من بگه! راه افتاد به سمت برکه.
دم برکه قور باغه را دید گفت: قورباغه جان می شه به من کمک کنی؟
قور قوری گفت: چی شده؟
آهو گفت: فکر کنم ابر پنبه ای از یه چیزی ناراحته که داره گریه می کنه اما به من نمی گه.
🍑🍃 قصه کودکانه هلوی خوشمزه 🍃🍑
در باغچه ی کوچک و قشنگی، روی یک درخت چنار بلند، گنجشک های زیادی لانه داشتند. هر روز صبح وقتی خورشید خانم سرحال و شاداب به آسمان برمی گشت و همه جارا روشن می کرد، گنجشکها با سروصدا از لانه هایشان بیرون می آمدند و برای پیدا کردن غذا به هر طرف می رفتند، و بقیه ی روز را هم به بازی و پرواز و حرف زدن با همدیگر می گذراندند.
یکی از روزهای قشنگ بهار، وقتی گنجشکی که از همه ی گنجشکها کوچکتر بود، از لانه اش بیرون آمد و پر زد و روی زمین نشست تا برای خودش دانه ای پیدا کند، لابه لای علف های بلند، چشمش به هلویی خوش رنگ و آبداری افتاد ، توی باغچه ی آنها هیچ درخت هلویی نبود و گنجشک کوچولو نمی دانست آن هلو از کجا آمده است.
اما خیلی دلش می خواست مزه ی هلو را بچشد، چون هیچ وقت هلو نخورده بود و فقط از دوستانش شنیده بود که چه میوه ی خوشمزه ای است. سپس با خوشحالی جلو رفت و نوک کوچکش را باز کرد ، اما ناگهان فکری به نظرش رسید، با خودش گفت :” درست نیست که من به تنهایی هلو را بخورم، باید به دوستانم هم خبر بدهم تا همه باهم این هلوی خوشمزه را بخوریم .”
بعد، با خوشحالی پرواز کرد و روی شاخه ی درخت چنار نشست و با صدای بلند گفت :” همه گوش کنید! من یک هلوی آبدار و خوشمزه پیدا کردم. بیایید باهم آن را بخوریم .”
طولی نکشید که همه ی گنجشکها پیش گنجشک کوچولو آمدند و با عجله پرسیدند که هلو را از کجا پیدا کرده است . گنجشک کوچولو پر زد و جلو رفت و علفها را کنار زد و گفت :” اینجاست . نمی دانم چطور اینجا افتاده،نگاهش کنید چه قدر قشنگ است .باید خیلی هم خوشمزه باشد .” اما گنجشک ها ، بدون اینکه به حرفهای گنجشک کوچولو گوش بدهند همه باهم به طرف هلو پریدند و جایی برای گنجشک کوچولو باقی نگذاشتند.
قصه کودکانه تمساح و میمون زیرک 🐒🐊
♧قسمت اول♧
روزی روزگاری ،دریک جنگل بزرگ و سرسبز و قشنگ که پر بود از درخت و چمن و گلهای رنگارنگ یه میمون باهوش و مهربون روی درختی که سیبهای قرمز آبدار و خوشمزه و شیرین داشت زندگی می کرد. اون خیلی خوشحال و خندون بود. یه روز خوب ، یه تمساح که داشت تو رودخونه وسط جنگل شنا میکرد چشمش به درخت سیب قرمز و میمون خندون افتاد. تمساخ به طرف درخت شنا کرد و به میمون که بالای درخت سیب بود گفت : سلام میمون ، من راه خیلی طولانی ای رو شنا کردم به خاطر همین خیلی گرسنه هستم و دنبال غذا میگردم. میمون که خیلی مهربون بود به تمساح گفت : این سیبای قرمز خیلی شیرین و آبدارن ، دوست داری چندتا سیب بهت بدم تا بخوری؟ تمساح پیشنهاد میمون رو قبول کرد و سیب های قرمزی که میمون براش از درخت چیده بود رو خورد و از اونا بسیار لذت برد. تمساح از میمون پرسید : میتونم بازم بیام اینجا و از این سیبای قرمز و خوشمزه بخورم؟ . میمون به تمساح لبخندی زد و بهش گفت که هر وقت که خواست میتونه بیاد و از این سبهای آبدار و قرمز بخوره.
تمساح روز بعد هم اومد و همینطور روزهای بعد و اینطوری شد که تمساح دیگه هر روز میومد پیش میمون و اونم براش از درخت سیب میچید و با هم شروع میکردن به خوردن سیبهای آبدار و خوشمزه. تمساح و میمون زیرک خیلی زود دوستهای خیلی خوبی برای هم شدن. میمون و تمساح مثل همه دوستهای دیگه از دوستاشون از خانوادشون و از زندگیشون برای هم حرف میزدن و تعریف میکردن . تمساح به میمون گفت که با خانم تمساحه تو یه خونه ای که اونطرف رودخونست زندگی میکنه.میمون مهربون قصه ما وقتی اینو شنید رفت و یه تعدادی سیب قرمزشیرین از درخت چید و به تمساح داد تا اونارو بهونش ببره و با خانم تمساحه قسمت کنه. تمساح از میمون تشکرکرد و به سمت خونش به راه افتاد. وقتی خانم تمساحه سیبهای شیرین و آبدارو خورد کلی از مزه اونا خوشش اومد و دلش خواست که هر روز از این سیبا بخوره.به خاطر همین به آقا تمساحه گفت که بهش قول بده که هر روز براش از این سیهای خوشمزه و قرمزبیاره.
بله بچه ها روزها میگذشت و دوستی بین میمون و تمساح عمیق تر میشد و اونها بیشتر وقت خودشون رو کنار هم میگذروندن. روزها با هم سیب میخوردن و برای همدیگه خاطره و داستان تعریف میکردن و بعد که تمساح میخواست برگرده به خونش کلی هم سیب قرمز از میمون برای خانم تمساحه میگرفت و میبرد . حالا بشنویم از خانم تمساحه ، خانم تمساحه که بدجنس بود دیگه به خوردن سیبهای قرمز راضی نبود و زیاده خواهی کورش کرده بود ، اون با خودش میگفت که اگر غذای میمون این سیبهای خوشمزه و آبداره پس گوشت اون هم حتما باید بسیار شیرین و لذیذ باشه.
قصه کودکانه دشمن در شهر مورچه ها
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
توی شهر مورچه ها همه چیز مرتب و منظم بود.همه ی مورچه ها دانه جمع می کردند و به انبارها می بردند تا برای فصل زمستان به اندازه ی کافی غذا داشته باشند.
ناگهان صدای فریاد نگهبانی که جلوی دروازه ی شهر ایستاده بود بلند شد.او فریاد زد:«آهای مراقب باشید! دشمن به ما حمله کرده است.»
همه ی مورچه ها آماده ی دفاع از شهرشدند. زنبور قرمز بزرگی سعی می کرد به زور وارد شهر شود.نگهبان ها نیزه هایشان را به سوی او نشانه گرفتند اما زنبور آن قدر بزرگ و قوی بود که همه را به گوشه ای انداخت و به زحمت از دروازه ی شهر عبور کرد و وارد دالان ورودی شهر شد.
قصه کودکانه آقا شیر و موش کوچولو
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
در زمانهای قدیم در جنگلی سبز شیری زندگی میکرد که سلطان جنگل بود.
اونروز آقا شیر زیر یه درخت خوابیده بود که یه دفعه یه موش کوچولو همونطوری که داشت تند تند میدوید قل خورد و افتاد روی آقا شیر و آقا شیر رو از خواب بیدار کرد.
آقا شیر که خیلی ناراحت شده بود میخواست موش کوچولو رو بگیره ولی موش کوچولو بهش گفت: آقا شیر ای سلطان جنگل! خواهش میکنم اینبار من رو ببخش. من قول میدم که دیگه هیچ وقت اینکارو نکنم و قول میدم که هیچ وقت این مهربونی تو رو فراموش نکنم. کسی چه میدونه شاید در عوض روزی من بتونم برای تو کاری بکنم.
آقا شیر خیلی خنده اش گرفت که چطور یه موش کوچولو میتونه به آقا شیر به اون بزرگی کمک کنه و اینقدر خندید که دستشو از روی موشه برداشت واجازه داد موش کوچولو بره.
چند روز گذشت تا اینکه یه روز شکارچی ها به جنگل سبز اومدن و آقا شیر رو توی تور گیر انداختن. موقعی که اونها رفتن تا ماشینشون و بیارن و آقا شیر رو بذارن توی ماشین، موش کوچولو که داشت ازونجا رد میشد آقا شیر رو دید که گرفتار شده. رفت و تور شکارچی ها رو جوید رو آقا شیر رو آزاد کرد.