قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۲۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه» ثبت شده است

قصه کودکانه سنجاب و دوست خیالی

قصه کودکانه سنجاب و دوست خیالی

قصه داستان سنجاب و دوست خیالی - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه

(مناسب چهار تا شش سال)

{هدف: پرورش خیال‌پردازی و تخیل کودکان}

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در یک شهر بزرگ و شلوغ، پسرکی به نام سامی همراه پدر و مادرش زندگی می‌کرد. سامی خواهر و برادری نداشت و خیلی اوقات به تنهایی بازی می‌کرد. البته او دوستانی داشت که گاهی در باغ نزدیک خانه بازی می‌کردند. اما بعضی اوقات که در اتاقش تنها میشد، شروع به تخیل‌پردازی می‌کرد و کتاب داستانهایش را ورق میزد.

سامی همیشه دوست داشت نقاشی کند و طرحهای زیبایی را که به ذهنش می‌رسد با رنگهای زیبا روی کاغذ بکشد. یک روز که سامی در اتاقش مشغول بازی بود، به تختخوابش نگاه کرد و متوجه شد چوب تخت خواب پر از طرح های مختلف و زیباست.


سامی به این طرح ها خیره شده بود و خیال‌پردازی می‌کرد. در بین طرحهای زیبای چوب، چشمش به فرمی شبیه به یک سنجاب افتاد. درست بود انگار یک سنجاب تنها در بین فرم‌های درهم‌پیچیده‌‌‌‌ی چوب پنهان شده بود. به نظر می‌رسید سنجاب ناراحت است و هیچکس در کنارش نیست. سامی با خودش فکر کرد، این سنجاب خیلی تنهاست و دلش می‌خواهد یک همبازی داشته باشد تا با او بازی کند.

سامی یک ماژیک سیاه برداشت و دو سنجاب کوچولو روی چوب تخت‌خواب نقاشی کرد. او حالا برای این سنجاب تنها و ناراحت، دو دوست کوچولو نقاشی کرده بود تا کنار هم شاد باشند و بازی کنند.

ناگهان مادر سامی وارد اتاقش شد. مادر نگاهی به سامی کرد و گفت: « پسرم چه‌کار می‌کنی؟». سامی داستان را برای مادرش تعریف کرد. مادرش خندید و گفت: « آفرین به تو پسرم. خیلی زیبا نقاشی کردی. اما بهتر نبود روی کاغذ نقاشی کنی؟». سامی گفت:« مامان جون، من برای سنجاب چوبی، دوست‌های کوچولو نقاشی کردم. اگر روی کاغذ می‌کشیدم، آنها دیگر با هم دوست نبودند».

مادرش خندید و گفت: «امان از دست تو پسر شیطونم».

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه درخت قلقلکی

    قصه کودکانه درخت قلقلکی

    قصه داستان درخت قلقلکی - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی

    (مناسب چهار تا شش سال)

    {با هدف: پرورش خلاقیت و تخیل‌پردازی کودکان، مهربانی و نوع‌دوستی، مشورت و هم‌فکری}

    در جنگلی سرسبز و زیبا، دسته‌ای از مورچه‌ها با یکدیگر زندگی می‌کردند. آنها هر روز خوراکی‌های زیادی از جنگل پیدا می‌کردند و به سمت لانه خود حمل می‌کردند. مورچه‌ها سخت کار می‌کردند و لانه خود را گسترش می‌دادند.

    روزی مورچه‌ها متوجه لرزش‌های ریز و درشتی در لانه خود شدند. هر کدام از مورچه‌ها یک فکر می‌کرد. یکی می‌گفت: شاید زلزله آمده، دیگری می‌گفت: شاید رعد و برق آسمان است. یک دیگر می‌گفت: شاید کسی میاید و لانه ما را تکان می‌دهد. هیچ کدام از مورچه‌ها نمی‌دانستند علت این لرزش‌ها چیست.

    تا این‌که یک روز چند مورچه فکر جدیدی کردند. آنها با یکدیگر صحبت می‌کردند و نظرات خود را می‌گفتند و به این نتیجه رسیدند که ما باید زمان‌های مختلفی که لانه‌مان شروع به لرزش می‌کند را پیدا کنیم. آنها بعد از مدتی متوجه شدند هر زمان از دیوارهای لانه با سرعت بالا و پایین می‌روند یا هر زمان که شروع می‌کنند فضای لانه را گسترش دهند، لانه شروع به لرزش می‌کند.

    مورچه‌ها انقدر کوچک بودند که نمی‌دانستند دقیقا کجا لانه ساخته‌اند؟ چون نمی‌توانستند بالای سرشان را نگاه کنند. زیرا آنها خیلی خیلی کوچک بودند. برای همین چند تا از مورچه‌ها رفتند روی یک تپه بلند تا از فاصله دورتر مکانِ لانه خود را تماشا کنند. آنها متوجه شدند که در بدنه یک درخت لانه ساخته‌اند. همان‌طوری که از دور نگاه می‌کردند، متوجه شدند به خاطر رفت و آمدهای‌شان روی تنه‌ی درخت، باعث خنده و قلقلک درخت بزرگ می‌شوند.

    مورچه‌ها وقتی موضوع را کشف کردند، خیلی تعجب کرده بودند و نمی‌دانستند باید چکار کنند. به سمت درخت راه افتادند و وقتی به درخت رسیدند، دوباره با یکدیگر صحبت کردند و به این نتیجه رسیدند بهتر است با درخت حرف بزنند. آنها درخت را صدا زدند. درخت همان‌طور که از خنده می‌لرزید، به آنها نگاه کرد و گفت: آه مورچه‌های ناقلا شما مرا از اندوه و تنهایی دراوردید. من از شما خیلی ممنونم. یک درخت اینجا در کنار من بود که مدتی پیش خشک شد و شکست. او دوست من بود. از وقتی که شکست و افتاد من خیلی احساس تنهایی و اندوه می‌کردم. اما حالا که شما آمده‌اید، هر روز از خنده غش می‌کنم و حالم خوب شده.

    مورچه‌ها که خیلی تعجب کرده‌ بودند، روبه درخت کردند و گفتند: آخر از خنده‌های تو لانه‌ی ما ممکن است خراب شود. مورچه‌ها دوباره مشورت کردند و با هم گفتند: ما جای دیگری در کنار تو لانه می‌سازیم و فقط انبار غذاها را می‌گذاریم اینجا باشد تا تو هم هر وقت ما آمدیم، حسابی بخندی. مکان اصلی لانه را کمی آنطرف‌تر می‌سازیم. درخت هم که هنوز داشت می‌خندید، گفت: آآه دوستان بامزه من. قبول است. فقط قول بدهید زود به زود به انبار غذاهایتان سر بزنید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه دو همسایه

    قصه کودکانه دو همسایه

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان دو همسایه

    هدف از قصه دوستی و مهربونی هست.

    تو یه باغچه کوچیک دو درخت زندگی میکردن که یکی درخت آلبالو و او یکی درخت گیلاس بود. این دو تا همسایه با هم مهربون نبودن و قدر همدیگه رو نمیدونستن ، بهار که میرسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شکوفه های قشنگ میشد ولی به جای این که با رسیدن بهار این دو هم مهربونتر و با صفاتر بشن ولی سر شکوفه هایشون و این که کدومشون زیباتر و قشنگتره بحث میکردن و تو فصل تابستون هم بحث اونا این بود که میوه های کدومشون از اون یکی بهتر و خوشمزه تره. درخت آلبالو میگفت: آلبالو های من نقلی و کوچولو و قشنگ هستن اما گیلاس های شما سیاه و بزرگ و زشتن. درخت گیلاس هم میگفت: گیلاس های من شیرین و خوشمزه است اما آلبالوهای شما ترش و بدمزه است.

  • ۰ لایک
  • ۴ نظر

    قصه کودکانه شانه به سر

    قصه کودکانه شانه به سر

    قصه شانه به سر - babystory.blog.ir - قصه داستان شانه به سر - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    هدف از قصه کمک کردن هست.

    روزی روزگاری شانه به سر روی درخت لونه ای داشت و تو لونه قشنگش زندگی میکرد. یه روز ابری که باد شدیدی میومد ، شانه به سر برای پیدا کردن غذا از لونه بیرون رفته بود و وقتی که به لونش برگشت دید که باد لونشو خراب کرده. اون هم روی شاخه درخت نشست و شروع کرد به گریه کردن که خونه و زندگیش خراب شده بود. همون لحظه دو تا سنجاب که از اون نزدیکی رد میشدن: صدای گریه اون رو شنیدن و با دیدن لونه شانه به سر فهمیدن که چرا گریه میکنه. سنجابها به طرف شانه به سر رفتن و بهش گفتن: اصلا ناراحت نباش ، ما یه فکری برات میکنیم و با کمک همدیگه لونت رو درست میکنیم صبر کن الان ما میریم و برمیگردیم. سنجاب ها پیش خانوم دارکوب رفت و بهش گفتن: خانوم دارکوب عزیز ، باد لونه شانه به سر رو خراب کرده لطفا با ما بیا تا براش یه لونه درست کنیم و خوشحالش کنیم. خانوم دارکوب قبول کرد و همراه سنجاب ها به پیش شانه به سر رفتن تا به کمک هم بتونن برای شانه به سر لونه درست کنن.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه کمک کردن

    قصه کودکانه کمک کردن

    قصه داستان کمک کردن - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    هدف از قصه مهربونی و کمک کردن هست.

    خرسی خانم با سه تا بچش توی جنگل زندگی میکردن ، بچه های خرسی خانم کوچیک بودن و هنوز نمیتونستن برای پیدا کردن غذا با مادرشون به جنگل برن به خاطر همین هر وقت خرسی خانم میخواست بره جنگل و برای بچه ها غذا بیاره اونا رو پیش مامان بزرگشون میذاشت تا ازشون نگهداری و مراقبت کنه بعد هم خودش میرفت به جنگل و برای بچه ها غذاهای خوشمزه میاورد اما حالا مامان بزرگ بچه ها یه چند روزی بود که سرما خورده بود و نمیتونست بیاد پیش خرس کوچولوها تا ازشون نگهداری و مراقبت کنه و باهاشون بازی کنه.

    خانم خرسی خیلی ناراحت بود و غصه میخورد چون نمیتونست بره بیرون و غذا بیاره ولی بعد با خودش فکر کرد که ناراحتی که چیزی رو حل نمیکنه باید به فکر چاره باشم به خاطر همین تصمیم گرفت یه کیسه پر از سیب و گلابی برداره و اونو به هر کدوم از حیوونای جنگل که قبول کردن از بچه خرسا نگهداری کنن بده تا اون بتونه بره دنبال غذا. اینطوری شد که راه افتاد تو جنگل و همینطوری که داشت میرفت خانم کلاغه بهش رسید و گفت: خرسی خانم کجا میری؟ خانم خرسی گفت: دارم دنبال کسی میگردم تا وقتی که برای آوردن غذا از خونه میرم بیرون از خرس کوچولوهام مراقبت کنه و باهاشون بازی کنه تا من برگردم. خانم کلاغه قارقاری کرد و گفت: باشه من از بچه هات مراقبت میکنم. خرسی خانم گفت: این کیسه ای که رو دوشمه پر از گلابی و سیبه ، همشو برای تشکر بهت میدم. کلاغه خندید و گفت: خرسی خانم نصف این سیبا و گلابیا رو هم به من بدی کافیه من از خرس کوچولوها نگهداری میکنم. خرسی خانم با خوشحالی گفت: راست میگی؟ میتونی اونارو سرگرم کنی و باهاشون بازی کنی تا من برگردم؟ کلاغ قارقاری کرد و گفت: البته که میتونم. من براشون آواز هم میخونم ، گوش کن: قار ، قار ، قار. صدای کلاغه خیلی بلند و گوش خراش بود برای بچه ها ، برای همین خرسی خانم با شنیدن صدای کلاغ یه کمی ناراحت شد و گفت: خانم کلاغه ممنون ولی من فکر میکنم خرس کوچولوهام از این صدا خوششون نیاد و بعد به راه افتاد. یه کمی که رفت خانم اسبه رو دید ، خانم اسبه بهش گفت: خرسی خانم کجا میری؟ خانم خرسی گفت: دنبال کسی میگردم که از خرس کوچولوهام نگهداری کنه تا من برم از جنگل غذا بیارم. اسب گفت: من میتونم بهت کمک کنم و از بچه هات مراقبت کنم. خرسی خانم گفت: این کیسه که رو دوشمه پر از سیب و گلابیه حاضرم همشو به کسی بدم که از بچه هام نگهداری کنه و باهاشون بازی کنه. خانم اسبه گفت: فقط سیباتو به من بده تا از خرس کوچولوها نگهداری کنم. خانم خرسی گفت: راست میگی؟ بلدی اونارو سرگرم کنی؟ میتونی براشون آواز بخونی؟ خانم اسبه گفت: معلومه خرسی خانم ، من خودم بچه هامو همینطوری سرگرم میکنم نگاه کن و بعد شروع کرد به شیهه کشیدن.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه کار اشتباه

    قصه کودکانه کار اشتباه

    قصه داستان کار اشتباه - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    هدف از قصه امشب کنار گذاشتن دروغگویی هست...

    روزی روزگاری پسرک چوپانی در دهکده ای زیبا زندگی میکرد. اون هر روز صبح گوسفندای مردم دهات رو از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده میبرد تا گوسفندها علفهای تازه بخورن ، اون تقریبا تمام روز رو تنها بود.
    یه روز که حوصله اش خیلی سر رفته بود از بالای تپه چشمش به مردم ده افتاد که کنار هم در وسط ده جمع شده بودن ، یه دفعه فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا یه کمی تفریح کرده باشه و یه کمی سرگرم بشه ولی نمیدونست کارش به چه اندازه اشتباهه. پس داد زد: گرگ ، گرگ ، ای مردم گرگ اومده.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه ابر کوچولو و مامانش

    قصه کودکانه ابر کوچولو و مامانش

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه برای کودکانه زیر 3 سه سال - قصه داستان ابر کوچولو و مامانش - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه کودکانه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه شب

    ابر کوچولو، ناراحت بود. رفت پیش مامان ابر. مامان ابر گفت: چی شده؟ باز با ابرهای دیگر دعوایت شده؟

    ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده است. هی مرا هُل می دهد و میزند به ابرهای دیگر.

    مامان ابر خندید و گفت: باد دوست ماست. مگر تو دوست نداری باران شوی؟

    چشم های ابر کوچولو برق زد. آرزو داشت باران شود. برود روی زمین. گل های کوچولو را آب بدهد. با قطره های توی رودخانه همبازی شود.

    ابر کوچولو گفت: دوست دارم باران شوم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه مهتاب و ستاره

    قصه کودکانه مهتاب و ستاره

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان مهتاب و ستاره

    مهتاب کوچولو دخترکوچولوی نازیه که در یک خانه ی کوچک با مامان وباباش زندگی میکند. او آسمان را خیلی دوست دارد.شبها قبل ازخواب به ستاره های آسمان نگاه می کند و با آنها حرف می زند. اودختر خیلی مرتب و منظمی است و کارهایش را خوب انجام می دهد.مامان و باباش خیلی دوستش دارند و از او راضی هستند.
    شبها که مهتاب کوچولو به رختخوابش می رود تا بخوابد، همین که چشمهایش را می بندد، فرشته ی مهربان از پنجره وارد اتاقش می شود وکارهای خوب مهتاب را می شمارد و به تعداد کارهای خوبی که مهتاب در آن روز انجام داده ،برایش از آسمان ستاره می چیند و می گذارد روی سقف اتاق.سقف اتاق مهتاب به خاطر کارهای خوبش، پر از ستاره های کوچولوشده است. اگر روزی اشتباه کند وحواسش هم نباشد، فوری معذرت خواهی میکند.
    یک روز که مهتاب رفته بود کودکستان،دوستش ستاره،خیلی دیر آمد.مهتاب ازاو پرسید:«ستاره چرا دیر اومدی؟ »ستاره گفت:« آخه مامانم مریض بود نتونست منو به موقع بیاره .» مهتاب متوجه شد که لباس ستاره اتو ندارد و موهایش هم به هم ریخته است.مهتاب نگاهی به سرتاپای ستاره انداخت و به او گفت:«ستاره خیلی خنده دار شدی لباسات ، موهات… وای چقدر امروز خنده دار شدی!» بعد هم به ستاره خندید.
    ستاره خیلی ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد و چیزی نگفت.آن روزوقتی مهتاب به خانه رفت ،ناهارش را خورد و در کارها به مامان کمک کرد، تمام کارهایش را هم خوب انجام داد تا شب .آن شب موقع خواب چشمهایش را که بست، منتظر فرشته ماند اما هرچه صبر کرد فرشته نیامد.دوباره چشمهایش را بست اما فرشته مهربان نیامد که نیامد. مهتاب با خودش فکر کرد؛ گفت خوب من امروز صبح که از خواب بیدار شدم رفتم دست وصورتم رو شستم ،به مامان و بابا سلام کردم. صبحانه رو کامل خوردم،مامان لباس تنم کرد.وسایلمو برداشتم رفتم کودکستان،برگشتم خونه تلویزیون دیدم، تمرینهامو انجام دادم خوراکی خوردم با دوستم بازی کردم بعد از شام هم که مسواک زدم… او هرچه فکرکرد، نفهمید چه کار کرده که فرشته مهربان به سراغش نیامده.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه کودکانه میمون پر حرف

    قصه کودکانه میمون پر حرف

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان میمون پر حرف

    #رازداری

    یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود.

    در جنگلی بزرگ و زیبا حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی حیوانات جنگل با هم مهربان بودند، ولی سه تای آن ها پنگوئن و آهو و میمون سال های زیادی بود که با هم دوست بودند.
    🐧🐒
    یک روز پنگوئن و آهو یه عالمه میوه پیدا کردند و تصمیم گرفتند آن را قایم کنند و به کسی نگویند. در راه آن ها میمون را می بینند، میمون که خوشحالی آن ها را دید از آن ها دلیلش را پرسید. آن ها به او گفتند که نمی توانند بگویند و این که این یک راز است. اما میمون از آن ها خواست که به او اعتماد کنند. آن ها هم در مورد میوه همه چیز را گفتند.
    🍏🍎🍊🍋🍌🍇🍒🥕🥝
    وقتی آهو و پنگوئن و میمون به روستا رسیدند، میمون قولش را فراموش کرد و راز را به همه گفت. وقتی پنگوئن و آهو به جایی که میوه ها را پنهان کرده بودند رفتند، دیدند که همه ی حیوانات جنگل به آن جا آمده اند و تمام میوه ها را خورده اند.😕😠
    🧀🍞🍪🥜🌰
    همان روز پنگوئن و آهو یک عالمه غذا پیدا کردند و دوباره همانند دفعه ی قبل میمون را دیدند. آن ها از دست او عصبانی بودند، چون به قولش عمل نکرده بود، به همین خاطر تصمیم گرفتند درس خوبی به میمون بدهند.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه کودکانه سرمایه های سارا کوچولو

    قصه کودکانه سرمایه های سارا کوچولو

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی

    روزی که سارا کوچولو به دنیا اومد، مامان بزرگ و بابابزرگ و عمه و خاله و عمو و دایی خیلی خوشحال شدند. اون روز هرکدوم به سارا کوچولو هدیه های مختلفی دادند. بعضی ها هم بهش پول هدیه دادند تا مامان باباش هرچی خواستند براش بخرند. مامان و بابا ی سارا تصمیم گرفتند یک حساب بانکی برای سارا باز کنند و پولهاش رو اونجا نگهداری کنند تا وقتی بزرگتر شد خودش تصمیم بگیره چطور از اونها استفاده کنه.
    وقتی سارا پنج سالش شد یک روز از باباش در مورد هدیه هاش پرسید. بابا بهش گفت که از وقتی کوچیک بوده کلی هدیه گرفته مقداری هم پول گرفته که الان توی بانک براش پس‌انداز کردند. سارا پرسید بابا جون پس‌انداز به چه دردی میخوره ؟بابا گفت آدمها بخشی از پولی که لازم ندارند رو میذارند توی بانک تا کم کم بیشتر بشه و بعدا اگه خواستند یک چیزی بخرند از اون پولها بردارند و استفاده کنند. سارا گفت چه خوب یعنی من میتونم برای خودم یه ماشین بزرگ بخرم ؟ بابا خندید و گفت نه عزیزم حالاها باید صبر کنی تا هم پول بیشتری جمع کنی هم بزرگ بشی تا بتونی برای خودت ماشین بخری.

    عمو مجید که اونجا نشسته بود و به حرف‌های پدر و دختر گوش میداد گفت پس‌انداز کردن خیلی خوبه ولی یک راه دیگه هم هست برای اینکه ادم از پول‌هاش استفاده کنه اونم سرمایه گذاریه. یعنی به جای اینکه پولهات رو جمع کنی میتونی از پولهات استفاده کنی تا باهاشون یک کاری کنی و پولهات بیشتر بشن.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر