قصه کودکانه کمک کردن

قصه داستان کمک کردن - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

هدف از قصه مهربونی و کمک کردن هست.

خرسی خانم با سه تا بچش توی جنگل زندگی میکردن ، بچه های خرسی خانم کوچیک بودن و هنوز نمیتونستن برای پیدا کردن غذا با مادرشون به جنگل برن به خاطر همین هر وقت خرسی خانم میخواست بره جنگل و برای بچه ها غذا بیاره اونا رو پیش مامان بزرگشون میذاشت تا ازشون نگهداری و مراقبت کنه بعد هم خودش میرفت به جنگل و برای بچه ها غذاهای خوشمزه میاورد اما حالا مامان بزرگ بچه ها یه چند روزی بود که سرما خورده بود و نمیتونست بیاد پیش خرس کوچولوها تا ازشون نگهداری و مراقبت کنه و باهاشون بازی کنه.

خانم خرسی خیلی ناراحت بود و غصه میخورد چون نمیتونست بره بیرون و غذا بیاره ولی بعد با خودش فکر کرد که ناراحتی که چیزی رو حل نمیکنه باید به فکر چاره باشم به خاطر همین تصمیم گرفت یه کیسه پر از سیب و گلابی برداره و اونو به هر کدوم از حیوونای جنگل که قبول کردن از بچه خرسا نگهداری کنن بده تا اون بتونه بره دنبال غذا. اینطوری شد که راه افتاد تو جنگل و همینطوری که داشت میرفت خانم کلاغه بهش رسید و گفت: خرسی خانم کجا میری؟ خانم خرسی گفت: دارم دنبال کسی میگردم تا وقتی که برای آوردن غذا از خونه میرم بیرون از خرس کوچولوهام مراقبت کنه و باهاشون بازی کنه تا من برگردم. خانم کلاغه قارقاری کرد و گفت: باشه من از بچه هات مراقبت میکنم. خرسی خانم گفت: این کیسه ای که رو دوشمه پر از گلابی و سیبه ، همشو برای تشکر بهت میدم. کلاغه خندید و گفت: خرسی خانم نصف این سیبا و گلابیا رو هم به من بدی کافیه من از خرس کوچولوها نگهداری میکنم. خرسی خانم با خوشحالی گفت: راست میگی؟ میتونی اونارو سرگرم کنی و باهاشون بازی کنی تا من برگردم؟ کلاغ قارقاری کرد و گفت: البته که میتونم. من براشون آواز هم میخونم ، گوش کن: قار ، قار ، قار. صدای کلاغه خیلی بلند و گوش خراش بود برای بچه ها ، برای همین خرسی خانم با شنیدن صدای کلاغ یه کمی ناراحت شد و گفت: خانم کلاغه ممنون ولی من فکر میکنم خرس کوچولوهام از این صدا خوششون نیاد و بعد به راه افتاد. یه کمی که رفت خانم اسبه رو دید ، خانم اسبه بهش گفت: خرسی خانم کجا میری؟ خانم خرسی گفت: دنبال کسی میگردم که از خرس کوچولوهام نگهداری کنه تا من برم از جنگل غذا بیارم. اسب گفت: من میتونم بهت کمک کنم و از بچه هات مراقبت کنم. خرسی خانم گفت: این کیسه که رو دوشمه پر از سیب و گلابیه حاضرم همشو به کسی بدم که از بچه هام نگهداری کنه و باهاشون بازی کنه. خانم اسبه گفت: فقط سیباتو به من بده تا از خرس کوچولوها نگهداری کنم. خانم خرسی گفت: راست میگی؟ بلدی اونارو سرگرم کنی؟ میتونی براشون آواز بخونی؟ خانم اسبه گفت: معلومه خرسی خانم ، من خودم بچه هامو همینطوری سرگرم میکنم نگاه کن و بعد شروع کرد به شیهه کشیدن.
خرسی خانم از صدای بلند شیهه اسب گوشاشو گرفت و بعد به خانم اسبه گفت: ممنون خانم اسبه ولی من فکر کنم این سرگرمی ها به درد بچه های من نمیخوره و بعد راهشو ادامه داد و رفت. خرسی خانم رفت و رفت تا به یه خانم سنجابه رسید ، خانم سنجابه که دید خرسی ناراحته بهش گفت: چیه خرسی خانم به نظر ناراحت میای؟ خرسی خانم گفت : دنبال کسی میگردم تا ازش بخوام از بچه هام مراقبت کنه تا بتونم براشون از جنگل غذا بیارم ولی هیچ کسی رو پیدا نمیکنم. خانم سنجابه گفت: من حاضرم ازشون نگهداری کنم ، هیچکسی بهتر از من نمیتونه از خرس کوچولوها مواظبت کنه.
خرسی خانم گفت: راست میگی؟ واقعا میتونی سرگرمشون کنی بگو ببینم چی کار میکنی؟ خانم سنجابه لبخندی زد و گفت: من با اونا بازی می کنم ، آواز میخونم براشون ، قصه میخونم و یک عالمه نقاشی براشون میکشم بعد اگه دلشون برات تنگ شد بهشون میگم مامان خرسی رفته براتون کلی غذا و میوه خوشمزه از جنگل بیاره و زودی برمیگرده. خرسی خانم کلی ذوق کرد و گفت: خیلی خوبه ، بچه های من خیلی نقاشی و قصه دوست دارن. بعد خانم سنجابه رو به کلبه اش برد و خرس کوچولوها رو بهش سپرد. بعد از رفتن مامان خرسی خانم سنجابه با خرس کوچولوها بازی کرد ، براشون قصه خوند و به اونا شعر یاد داد و یه عالمه نقاشی کشیدن و خوراکی و غذا خوردن و بعد کنار هم خوابیدن تا خرس خانم براشون از جنگل غذا بیاره‌.

***