قصه کودکانه دو همسایه
هدف از قصه دوستی و مهربونی هست.
تو یه باغچه کوچیک دو درخت زندگی میکردن که یکی درخت آلبالو و او یکی درخت گیلاس بود. این دو تا همسایه با هم مهربون نبودن و قدر همدیگه رو نمیدونستن ، بهار که میرسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شکوفه های قشنگ میشد ولی به جای این که با رسیدن بهار این دو هم مهربونتر و با صفاتر بشن ولی سر شکوفه هایشون و این که کدومشون زیباتر و قشنگتره بحث میکردن و تو فصل تابستون هم بحث اونا این بود که میوه های کدومشون از اون یکی بهتر و خوشمزه تره. درخت آلبالو میگفت: آلبالو های من نقلی و کوچولو و قشنگ هستن اما گیلاس های شما سیاه و بزرگ و زشتن. درخت گیلاس هم میگفت: گیلاس های من شیرین و خوشمزه است اما آلبالوهای شما ترش و بدمزه است.
سالها گذشت تا اینکه دو تا درخت پیر و کهنسال شدن اما عجیب این بود که اونا هنوز هم با هم مهربون نبودن. تو یکی از روزهای پاییزی که طوفان شدیدی هم می اومد یه دفعه یکی از شاخه های درخت گیلاس شکست و بعد هم شروع کرد به ناله و فریاد. درخت آلبالو که تا اون روز هیچ وقت دلش برای درخت گیلاس نسوخته بود و اصلا بهش اهمیتی نداده بود یه دفعه دلش نرم شد و به درد اومد و گفت همسایه عزیز نگران نباش اگه در برابر باد قدرت ایستادگی نداری میتونی به من تکیه کنی ، من کنارت هستم و تا جایی که بتونم کمکت میکنم آخه ما که به جز همدیگه کسی رو نداریم. درخت گیلاس از محبت و مهربونی درخت آلبالو یه کمی آرامش پیدا کرد و گفت: آلبالو جان از لطفت متشکرم میبینی دوست عزیز ، دوستی و مهربونی خیلی زیباست ولی حیف شد که ما این چند سال گذشته رو صرف کینه و بد اخلاقی خودمون کردیم. بعد هر دو تصمیم گرفتن که خودخواهی رو کنار بگذارن و زیبایی های همدیگرو هم ببینن. فصل بهار که از راه رسید درخت گیلاس رو کرد به آلبالو و گفت : به به چه شکوفه های قشنگی چه قدر خوشبو و خوشرنگ ، اینطوری خیلی زیبا و قشنگ شدی و درخت آلبالو جواب داد: دوست نازنینم این زیبایی وجود خودته که منو زیبا میبینی ، به خودت نگاه کن که چقدر زیبا و دلنشین شدی و دیگه هر چی حرف بین اونا رد و بدل میشد از مهربونی بود و همدلی و دوستی ، راستی که دوستی و محبت چقدر زیباست.
یادتون باشه قدر دوستای خوبتون رو بدونین و تو همه کارها به همدیگه کمک کنین و لذت ببرین.