قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

قصه کودکان ملکه گل ها

قصه کودکان ملکه گل ها

قصه داستان ملکه گل ها - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

روزی روزگاری ، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پرگل زندگی می کرد ، که به ملکه گل ها 👸 شهرت یافته بود .

چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد .

مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد .


گل ها🌺🌻🌹🌸 هم خیلی دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود ، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند .

روزی از همان روزها ، کبوتر سفیدی 🕊 کنار پنجره اتاق ملکه گل ها🌺👰🌺 نشست . وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید ، دختر مهربانی که کبوتر ها 🕊 از او حرف می زنند ، همین ملکه👰 است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است .


گل ها 🌺🌻🌹🌷🌼🌸که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند . یکی از آن ها گفت : « کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد ! »

کبوتر 🕊 گفت : « این که کاری ندارد ، من می توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم . »


گل ها🌺🌻🌹🌷🌼🌸 با شنیدن این پیشنهاد کبوتر 🕊خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آن ها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد.

یک شب ، که ملکه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد .

دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد فهمید که صدای گریه مربوط به کیست ، این صدای گریه غنچه های کوچولوی باغ بود .

آن ها نتوانسته بودند پیش ملکه 👰بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشکفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آن ها احساس تنهایی می کردند .

ملکه👰 مدتی آن ها را نوازش کرد و گریه آن ها را آرام کرد و سپس به آن ها قول داد که هر چه زودتر گل ها 🌹🌸🌹را به باغ برگرداند .

صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی که وارد باغ شد ، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا کرد ، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک .

با این کار حالش کم کم بهتر می شد ، تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند .

👰 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹👰
گل ها و غنچه ها از اینکه باز هم کنار هم از دیدار ملکه و مهربانی های او ، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند.

منبع:جامعه مجازی کودکان و نوجوانان ایران

____________________________

قصه های بیشتر:

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه میمون بی ادب

    قصه کودکانه میمون بی ادب

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان میمون بی ادب - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چندتا میمون وسط درختها زندگی میکردند
    در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود.
    همیشه روی شاخه ای می نشست وبه یک نفر اشاره میکرد وباخنده میگفت
    اینوببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو وزشته وبعد قاه قاه می
    خندید.

    هر چه مادرش اورانصیحت میکرد فایده ای نداشت.
    تااینکه یک روز درحال مسخره کردن بود که شاخه شکست وقهوه ای روی زمین افتاد.

    مادرش اوراپیش دکتریعنی میمون پیربرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر کودکانه بابا و من

    شعر کودکانه بابا و من

    شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر کودکانه موضوع بابا و م

    داره می آد بابا جونم
    از پله ها یواش یواش
    می بینمش از لای در
    دستش داره سه تا لواش!
    من درو زود وا می کنم
    می گم: اومد بابام، بابام
    می خنده بابا و می گه:
    من اومدم، سلام، سلام!
    مامان می گه: خسته شدم
    از دست آقا پسرت
    مثل همیشه پشت در
    نشسته بود منتظرت!

    ***

    جعفر ابراهیمی
    از کتاب الک دولک یه آدمک

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر قدیمی کودکانه یک مال من دو مال تو

    شعر قدیمی کودکانه یک مال من دو مال تو

    شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر کودکانه یک مال من دو مال تو

    یک مال من
    دو مال تو
    سه مال آبجیش
    آهای کوفته برنجیش
    آهای مادر گنجیش
    آهای کفگیر ملاقه
    آهای قابلمه داغه
    آهای آش رو چراغه
    بیا گشنه نباشیم
    با هم بخوریم و پاشیم

    ***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر کودکانه سلمانی مداد

    شعر کودکانه سلمانی مداد

    شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر کودکانه سلمانی مداد

    در جا مدادی من
    او یک مغازه دارد
    او کار میکند چون
    از من اجازه دارد

    یک تیغ تیز دارد
    او یک تراش شاد است
    اسم مغازه او
    سلمانی مداد است

    ***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه کدو قلقله زن

    داستان کودکانه کدو قلقله زن

    شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

    یکی بود یکی نبود. یه پیرزنی بود. یه روز خواست بره دیدن یه دونه دخترش . کارهاشو رو به راه کرد و در خونه اش رو بست و رفت و رفت و رفت تا رسید به کمرکش کوه، که یک دفعه یه گرگ گنده سر و کله اش پیدا شد، جلوش دراومد و گفت :

    آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ بیا که وقت خوردنت رسیده.


    پیرزنه گفت: ای بابا من که پیرم و پوست و استخون. بگذار برم خونه دخترم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور.

    گرگه گفت : خب برو. من همین جا منتظرم.

    پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پلنگ. پلنگه گفت:

    آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ هیچ جا نرو که من خودم می خورمت.

    پیرزنه گفت: من پیرم، پوست و استخونم بزار برم خونه دخترم پلو و چلو بخورم چاق و چله بشم، بعد می آم تو منو بخور.

    پلنگه گفت : خیلی خب برو اما من همین جا منتظرم.

    پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به آقا شیره. آقا شیره یه خرناسی کشید و گفت:

    ننه پیرزن کجا می ری؟ بیا اینجا که می خوام بخورمت.

    پیرزنه گفت: ای آقا شیر عزیز. ای سلطان جنگل آخه من پیرزن پوست و استخون که خوردن ندارم. بزار برم خونه دخترم حسابی بخورم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر کودکانه پاشو پاشو کوچولو از پنجره نگاه کن

    شعر کودکانه

    پاشو پاشو کوچولو از پنجره نگاه کن

    شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر کودکانه پاشو پاشو کوچولو

    پاشو پاشو کوچولو
    از پنجره نگاه کن
    با چشمان قشنگ
    به منظره نگاه کن
    آن بالا بالا خورشید
    تابیده بر آسمان
    یک رشته کوه پایین تر
    پایین ترش درختان
    نگاه کن آن دورها
    کبوتری میپرد
    شاید برای بلبل
    از گل خبر می برد

    ***

  • ۰ لایک
  • ۲ نظر

    داستان کودکانه خرگوش باهوش

    داستان کودکانه خرگوش باهوش

    داستان قصه خرگوش باهوش - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    در جنگل سر سبز و قشنگی خرگوش باهوشی زندگی می کرد.

    یک گرگ پیر🐕و یک روباه بدجنس هم همیشه نقشه می کشیدند تا این خرگوش را شکار کنند .

    ولی هیچوقت موفق نمی شدند .

    یک روز روباه مکار به گر گ گفت : من نقشه جالبی دارم و این دفعه می توانیم خرگوش را شکار کنیم.
    گرگ گفت : چه نقشه ای؟

    روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا که قارچهای سمی رشد می کند و خودت را به مردن بزن .
    من پیش خرگوش می روم و می گویم که تو مردی . وقتی خرگوش می آید تا تو رو ببیند تو بپر و او را بگیر .
    گرگ قبول کرد و به همانجائی رفت که روباه گفته بود .

    روباه هم نزدیک خانه خرگوش رفت و شروع به گریه و زاری کرد.
    با صدای بلند گفت : خرگوش اگر بدونی چه بلائی سرم آمده و همینطور با گریه و زاری ادامه داد ، دیشب دوست عزیزم گرگ پیر اشتباهی از قارچ های سمی جنگل خورده و مرده اگر باور نمی کنی برو خودت ببین .

    و همینطور که خودش ناراحت نشان میداد دور شد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر کودکانه زنگوله پا

    شعر کودکانه زنگوله پا

    شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر کودکانه زنگوله پا

    زنگوله پا،کنار جو راه می ره
    زیر درختهای هلو راه می ره

    جست می زند روی دو پا
    می زنه زیر شاخه ها

    از رو درخت،چندتا هلو
    گیر می کنه به شاخ او

    باغ هلو که ساکته همیشه
    پر از صدای حرف و خنده می شه

    زنگوله پا،باغ را بهم می زنه
    شده درختی که قدم می زنه

    ***

    شاعر: افسانه شعبان نژاد

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر کودکانه نهنگ و دریا

    شعر کودکانه نهنگ و دریا

    شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر کودکانه نهنگ و دریا - شعر کوتاه برای حفظ کودکان

    دریاچه آبی رنگه
    توش ماهی و نهنگه

    ماهی رو موج می شینه
    نهنگ اونو می بینه

    می گه نهنگ پرزور
    یه وقت نری راه دور

    شب که بشه، جای شام
    می خورمت هام و هام

    ماهیه از روموجا
    می پره توی دریا

    شناکنون می ره
    به یک جای دور

    جا می مونه
    نهنگ چاق و مغرور

    ***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر