قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

داستان کودکانه کاکتوس و جوجه تیغی

داستان کودکانه کاکتوس و جوجه تیغی

داستان قصه کاکتوس و جوجه تیغی - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
یک روز سولماز کوچولو و مادرش به بازار رفتند. سر راهشان یک گل فروشی بود.
سولماز کوچولو جلوی گل فروشی ایستاد. دست مادر را کشید و گفت: «مامان ... مامان... از این گل های خاردار برایم می خری؟»
مادر به گل های پشت شیشه نگاه کرد و گفت: «اینها را می گویی؟ اینها کاکتوسند.»
بعد هم به داخل گل فروشی رفتند و یکی از آن گلدان های کوچولوی کاکتوس را خریدند. مادر گفت: «هفته ای یکی دو بار بیشتر به آن آب نده. خراب می شود.»
آن وقت رفتند، خریدشان را کردند و به خانه برگشتند. سولماز کوچولو خوشحال بود.
از گل کاکتوس خیلی خوشش آمده بود. او در خانه یک جوجه تیغی کوچولو هم داشت. جوجه تیغی سولماز را دید که گلدان کوچولوی کاکتوس را به خانه آورد و گوشه اتاقش توی یک نعلبکی گذاشت. بعد هم با یک استکان به آن آب داد.

جوجه تیغی کوچولو با تعجب به گل کاکتوس نگاه می کرد. او نمی دانست که آن یک گل است. با خود گفت: «چه جوجه تیغی مسخره ای! چطوری آب می خورد!»
دو روز گذشت. جوجه تیغی کوچولو گفت: «باید بروم نزدیک، شاید بتوانیم با هم دوست شویم. فکر می کنم خیلی خجالتی است!»
بعد هم یواش یواش به گل کاکتوس نزدیک شد. جلوی آن ایستاد و گفت: «سلام... من تیغی هستم. تو اسمت چیست؟»ولی هیچ جوابی نشنید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه سیب معجزه گر

    داستان کودکانه سیب معجزه گر

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان قصه سیب معجزه گر - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    روزی روزگاری در یک روستایی درختی بود که هر پنج سال یک بار یکی از سیب هایش با بقیه فرق میکرد. هر کسی این سیب را میخورد آینده را میدید.
    پادشاهی سه پسرداشت که همگی برسر به قدرت نشستن به جای تخت پادشاهی با هم بحث می کردند .
    روزی پدر آنها را خواست و گفت فرزندان من وقت آن رسیده که من یکی از شماها را به عنوان پادشان به مردم معرفی کنم.
    من به شما ماموریت می دهم که هر سه بروید و گرانبهاترین شیئ دنیا را برایم بیاورید.
    هر کس گرانبهاترین را آورد آن را انتخاب خواهم کرد. هر سه کوله بارشان را جمع کرده و راه افتادند.
    هر کدام به سمتی رفتند پسر بزرگ به کشور چین رفته و کاسه ای بسیار گران قیمت را خرید و به سمت پدر برگشت .
    پسر وسطی به هندوستان رفت و طوطی سخنگویی را خریداری کرده و به پیش پدر برگشت . و لی پسر کوچک به جهانگردی روی آورد و هر که را که دانا می دید به پیش آن می رفت و چیزی یاد می گرفت. بطوری که هر چه پول داشت در این راه خرج کرد و مجبور شد به کار کردن روی آورد. وی در پی کار جویی سر از روستایی در آورد. در یش باغداری که پیر و فرسوده شده بود و صاحب زنی پیر بود رفت و در باغ او مشغول کار کردن شد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه دختر خنده رو و موش زبل

    داستان کودکانه دختر خنده رو و موش زبل

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب - داستان قصه دختر خنده رو و موش زبل

    یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
    دختری بود که روی سرش اصلا مو نداشت. اما یک کله گرد و قشنگ داشت. دخترک خیلی کم می خندید، اما وقتی می خندید، چهار تا پروانه رنگارنگ، بال بال زنان می آمدند و خنده اش را تماشا می کردند.👼
    یک روز، دخترک، موش زبلی را دید که یک سیب را قل قل هول می داد تا به لانه اش ببرد. سیب قل می خورد و این طرف می رفت. بعد قل می خورد و آن طرف می رفت.👀🐁🍎
    موشی، دنبال سیب این طرف می دوید و بعد هم آن طرف می دوید. دخترک از کارهای موشی آنقدر خندید آنقدر خندید که ده تا پروانه آمدند و خنده اش را تماشا کردند!🐁🍎😂
    موشی صدای خنده دخترک را شنید و به او نگاه کرد: «وای! چه دختر قشنگی!» بعد برای اینکه بتواند دخترک را بهتر ببیند، سرش را بالا گرفت و عقب عقب رفت تا اینکه تالاپ، از پشت افتاد روی زمین!🐁😱
    این طرفی شد، آن طرفی شد، تا بالاخره از جایش بلند شد. دخترک به سر موشی دستی کشید و دوباره خندید.🐁😊
    این بار بیست پروانه دیگر هم آمدند و خنده قشنگ او را تماشا کردند.
    موشی با خودش فکر کرد که اگر از سیب بالا برود و روی آن بنشیند، می تواند دخترک را بهتر ببیند، پس تصمیم گرفت از سیب بالا برود، اما همین که سوار سیب شد، سیب قل خورد و موشی هم با سیب قل خورد و رفت و رفت آن طرف اتاق.🐁🍎
    صدای خنده دخترک همه جا پیچید و یک لحظه بعد، اتاق پر شد از پروانه. آنها روی سر و شانه های دخترک نشستند.👼
    موشی هیچ وقت دختری به این قشنگی ندیده بود. موش، سیب را رها کرد و رفت جلوی پای دخترک ایستاد و دست هایش را بالا گرفت.🐁👼
    دخترک موش را از زمین برداشت و به او نگاه کرد. موش خندید و آنها با هم دوست شدند.🐁😊
    حالا یک دختر بود که شبیه خودش بود. یک موش بود که زبل و بامزه بود! و یک عالمه پروانه بودند که همه با هم خوش و خندان و شاد، زندگی می کردند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر کودکانه جشن عروسی

    شعر کودکانه جشن عروسی

    شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر کودکانه موضوع جشن عروسی

    همراه بابا ومامان

    رفته بودم عروسی

    مجلس جشن و شادی

    خنده و دیده بوسی

    خانم عروس

    خوشگل و ملوس

    با تور سفید

    شاد وپرامید

    آقای داماد

    با چهره ی شاد،

    کنارهم نشستند

    با شور و شادمانی

    با هم یه عهدی بستند

    قرارگذاشتن همیشه

    شریک و غمخوار باشن

    سالهای سال کنارهم

    مثل دوتا یار باشن

    ***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه بستنی خوشمزه

    داستان کودکانه بستنی خوشمزه

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه بستنی خوشمزه

    کوتی‌کوتی رفته بود پارک.
    چه پارک شلوغی!
    اول سُرسُره بازی کرد، بعد سوار چرخ‌فلک شد.
    اما وقتی از چرخ‌فلک پیاده شد آن قدر گیج شده بود که بابا و مامانش را ندید.
    که یادش رفت بابا و مامانش کجا نشستند.
    برای پیدا کردن آنها راه افتاد.
    این طرف رفت، آن طرف رفت.
    شش دور، دور حوض وسط پارک چرخید.
    شش لیوان اشک ریخت و اشک ریخت و اشک ریخت.
    شش بار فکر کرد بابا و مامانش او را دوست ندارند.
    «سلام کوچولو، چرا گریه می‌کنی؟» این نگهبان پارک بود که دست روی سرش می‌کشید.
    کوتی‌کوتی گفت: «بابا و مامان من گم شدند. شما آنها را پیدا نکردید؟»
    شنید: «هاهاها! تو گم شده‌ای یا آنها؟»
    گفت: «آنها گم شده‌اند. من که اینجا هستم.»
    نگهبان گفت: «هاهاها! حرفت درسته. حالا با من بیا تا پیدایشان کنم. گریه هم نکن.»
    کوتی‌‌کوتی را به دفتر پاک برد. یک بستنی برایش خرید و گفت: «اسمت چیه عزیزم؟»
    کوتی‌کوتی بستنی را لیس زد و گفت: «چه خوشمزه‌است.»

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان اصحاب فیل برای کودکان

    داستان اصحاب فیل برای کودکان

    داستان قصه اصحاب فیل برای کودکان - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب - قصه داستان برای پیش دبستانی

    در زمان های دور در سرزمین یمن مردی بنام ابرهه زندگی می کرد .

    او حاکمی بی ایمان و ظالم بود .

    یک روز ابرهه شنید که همه مردم برای عبادت به شهر مکه می روند .🕋

    ابرهه خیلی ناراحت شد.

    او با خود گفت : باید کاری کنم که مردم به مکه نروند و برای زیارت به یمن بیایند .🤔

    ابرهه تصمیم گرفت عبادتگاهی بهتر از کعبه بسازد .🏛

    او دستور داد صدها کارگر و بنّا آماده کار شوند . کارگر ها شب و روز کار کردند . بعد از چند ماه ساختمان بسیار بزرگی با سنگ های زیبای مرمر و مجسمه های دیدنی ساختند .

    ابرهه به مردم دستور داد آن خانه را زیارت کنند . ولی مردم با ایمان حرف او را گوش نکردند و مثل قبل به زیارت خانه کعبه می رفتند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر کودکانه نی نی کوچولو کفش های سوت سوتی داره

    شعر کودکانه نی نی کوچولو کفش های سوت سوتی داره

    شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر کودکانه موضوع کفش

    نی نی کوچولو
    کفشای سوت سوتی داره

    یه توپ ماهوتی داره
    بازی فوتبال می کنه،
    شوت می زنه

    کفشاش براش سوت می زنه

    ***

    شاعر : مهری ماهوتی

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر کودکانه از پشت کوه دوباره خورشید خانوم در اومد

    شعر کودکانه خورشید خانم🌞

    شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر کودکانه خورشید خانم

    از پشت کوه دوباره
    خورشید خانوم در اومد🌤

    با کفشای طلا و👡
    پیرهنی از زر اومد👘

    آهسته تو آسمون
    چرخی زد و هی خندید🌞

    ستاره ها رو آروم🌟
    از توی آسمون چید


    با دستای قشنگش
    ابرا رو جابه جا کرد⛅️☁️


    از اون بالا با شادی
    به آدما نیگا کرد🌞

    دامنشو تکون داد
    رو خونه ها نور پاشید☀️

    آدمها خوشحال شدن
    خورشید بااونها خندید...🌞

    ***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر کودکانه صبح به مامان سلام میدم همین که چشمم وا میشه

    شعر کودکانه

    صبح به مامان سلام میدم

    همین که چشمم وا میشه

    شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر کودکانه موضوع سلام

    صبح به مامان سلام میدم
    همین که چشمم وا میشه

    اونم واسه بوسیدنم
    هرجانشسته پا میشه

    مهمونمون هر کی باشه
    مامان بزرگ یا عمه جون

    در وا بشه میگم سلام
    خوشحال وخیلی مهربون

    به آسمون سلام میدم
    ستاره چشمک میزنه

    تو دنیاهرچی خوبیه
    بایک سلام مال منه

    ***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر قدیمی کودکانه فرش اتاق خاله پشم تن بزغاله

    شعر قدیمی کودکانه خاله

    شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر قدیمی کودکانه فرش اتاق خاله پشم تن بزغاله

    فرش اتاق خاله
    پشم تن بزغاله
    جاروی اتاق خاله
    از موهای بزغاله

    مرواریدای خاله
    دندونای بزغاله
    مهمونیای خاله
    از شیرهای بزغاله

    ***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر