شعر لالا لالایی مادر میخونه
لالا لالایی
مادر می خونه
تا من بخوابم
بیدار می مونه
لالا لالایی
بالا نگاه کن
یاس و شقایق
نسرین و مینا
لالا لالایی
مهتاب می تابه
می خوابه ماهی
گهواره اش آبه
باز کرم شب تاب
امشب بیداره
تا صبح می تابه
مثل ستاره
مرغ شباهنگ
می خونه کوکو
پر میشه پونه
از عطر شب بو
***
شعر کودکانه آموزش اشکال هندسی
آی بچه های مهربان
سلام به روی ماهتان
منی که رنگا رنگم
این همه هم قشنگم
آدمکم آدمک
عروسکم عروسک
بچه ها کار دستی ام
شگفتی هستی ام
معلم هندسه
آورد من و مدرسه
نگاه کنید با دقت
با مهر وبا محبت
ترکیب نازی دارم
شکل ریاضی دارم
خوب و قشنگ وشکیل
مربع و مستطیل
یک عالمه خاطره
مثلث و دایره
شکل های خوب وزیبا
کوشید ؟ کجایید شما ؟
من که سه گوشم این جا مثلثم بچه ها
چار تا دیوار چار دلیل
به من می گن مستطیل
بی گوشه وبی دیوار
دایره ام من انگار
شکل های نازو دیدیم
حرفا شونا شنیدیم
***
شعر کودکانه خدای خوب و مهربان
خدای خوب و مهربان
داده به ما گوش و زبان
بخشیده ما را دل و جان
چشم و سر و دست و دهان
او داده ما را عقل و هوش
او داده ما را آب و نان
از لطف نعمت های او
ما زنده ایم و پر توان
***
شعر کودکانه انار دونه دونه پلیس چه مهربونه
انار دونه دونه
پلیس چه مهربونه
شب تا سحر بیداره
چه کار سختی داره
شب که می شه تو کوچه ها می گرده
روز که می شه کجا می ره
هی بالا و پایین می ره
به فکر رفت و آمد ماشین هاست
به این می گه برو به چپ
به آن می گه برو به راست
راه می ره و سوت می زنه
دوست تو و دوست منه
***
جوجه کلاغ پارک🌳
تابستان بود؛ مدرسه ها تعطیل شده بود و پارک بزرگ شهر هر روز پسین پر می شد از هیاهو و سر و صدای بچه ها. جان می گرفت از شور و شادی و خنده آنها. پی بازی بودند همه؛ در جنب و جوش؛ سرسره بازی، تاب و الاکلنگ، ترامپولین، هفت سنگ. گر چه گهگاهی هم صدای گریه کودکی که زمین خورده بود، یا بهانه گیری می کرد به گوش می رسید، اما از آن بالا اگر کسی پارک را می دید گوشه ای از بهشت را می دید انگار.
بر فراز یکی از کاج های بلند، درست چسبیده به زمین بازی بچه ها لانه کلاغی بود.
درون این لانه جوجه کلاغی که یک ماهی بود سر از تخم درآورده بود با پدر و مادرش زندگی می کرد. جوجه کلاغ که به تازگی چشمانش باز شده بود و پرهای سیاهش داشتند کم کم پدیدار می شدند هر روز پسین می آمد لبه لانه، سرک می کشید و با اشتیاق پایین را نگاه می کرد. او که این همه شادی و شادمانی را در بچه ها می دید دوست داشت زودتر بزرگ شود، بتواند پرواز کند و برود با بچه های آدمها بازی کند.
یک روز همین آرزویش را به پدر و مادرش گفت. آنها به او گفتند ما نمی توانیم با انسان ها بازی کنیم چون برخی از آنها ما را آزار می دهند؛ در قفس زندانی می کنند، سنگ به ما پرت می کنند، چوب به ما می زنند، پرهای ما را می کنند. ما حتی نباید به آنها نزدیک شویم. خیلی از آنها هم خوبند و نه تنها ما را آزار نمی دهند بلکه به ما کمک هم می کنند؛
خوراک و دون می دهند به ما، اگر بیمار شده باشیم درمانمان می کنند، اگر زخمی شده باشیم بر زخم هایمان مرهم می گذارند. اما مشکل اینجاست که ما نمی دانیم کدام انسان خوب است کدام انسان بد. برخی از انسانها برای ما دون می پاشند و وانمود می کنند با ما دوستند اما دنبال این هستند که ما پرنده ها را بگیرند و در قفس بیاندازند یا حتی بدتر بکشند.
شعر کودکانه
دو چشم دارم
مثل دو چشمه روشنه
ماله منه
دو گوش دارم
کارش چیه ؟ شنیدنه
مال منه
دو دست دارم
محکمه مثل آهنه
مال منه
دو پا دارم
کارش چیه ؟ دویدنه
مال منه
با چشم و گوش
با دست و پا ،
همیشه و
در همه جا
شکر می کنم ،
شکر خدا
***
شعر کودکانه
کنار گل تو باغچه
نشستن دو تا زنبور
یه مهمونی گرفتن
با یه دونه انگور
خانوم و آقا مورچه
رد میشدن از اونجا
زنبورای مهربون
صدا زدن بفرما!
شاپرک و کفشدوزک
می پریدن رو گلها
زنبورای مهربون
صدازدن بفرما!
کنار باغچه حالا
زیاد شدن مهمونا
مورچه ها و کفشدوزک
شاپرک و زنبورا
یه مهمونی گنده
دادن اون دو تا زنبور
منم بردم براشون
دو تا خوشه انگور
***
داستان کودکانه با موضوع مریم میرزاخانی
مریم میرزاخانی
۱۳ اردیبهشت ۱۳۵۶ / تهران
ریاضیدان
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود دختری به نام مریم بود که آرزو داشت نویسنده بشود. کتابهای زیادی میخواند، هر کتابی که میدید دوست داشت بخواند.
دختر قصه ما وقتی بزرگتر شد فهمید که درس ریاضی را خیلی دوست دارد. وقتی کلاس دوم دبیرستان بود در المپیاد ریاضی شرکت کرد و به مرحله دوم رسید. المپیاد ریاضی یک مسابقه است که در آن شرکتکنندهها در یک جور امتحان شرکت میکنند و به هر کس که نمره بیشتری بیاورد مثل ورزشکارها مدال میدهند. در آن زمان به کلاس دومیها اجازه نمی دادند در رقابتهای کشوری شرکت کنند، اما معلم او با مسئولان المپیاد صحبت کرد و او توانست مدال طلای کشوری را به دست بیاورد. او اولین دختری بود که توانست به تیم المپیاد جهانی ریاضی ایران راه پیدا کند و مدال طلای جهان را برنده شود. سال بعد هم دوباره به تیم المپیاد ریاضی ایران راه پیدا کرد و در مسابقهی جهانی موفق شد نمره کامل بیاورد، یعنی همان بیستِ خودمان. او اولین کسی بود که توانست این کار را بکند.
شعر کودکانه
با دستی از شکوفه
در انتظار هستیم
روزی که او بیاید
گویی بهار هستیم
با دستی از شکوفه
از راه خواهد آمد
در لحظهای پُر از گُل
ناگاه خواهد آمد
پروانهها در آن روز
خواهند خواند آواز
لبهای غنچه آن روز
با خنده میشود باز
آن روز آخرین روز
از عمر انتظار است
پایان فصل سردی
آغاز نو بهار است
***
شعر آموزش مفاهیم ریاضی
چپ و چپ و چپ👈
راست و راست و راست👉
همگی حالا
دستامون بالاست🙌
بالا و پایین👆👇
بلندشو بشین🚶🙇
یه چرخی بزن 👬👫
همه رو ببین👪
***
شاعر: خانم مرشدی