قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۱۸۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه کودکانه» ثبت شده است

قصه کودکانه با موضوع ملخ طلایی

قصه کودکانه

موضوع: ملخ طلایی

شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند.

او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند.

او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت.

یک روز عصر،وقتی تمام پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت،حیدر را دید.

حیدر کارگربود وروی زمین های مردم کار می کرد و دستمزد ناچیزی می گرفت.

او مرد فقیری بود و چندین بچه ی قد و نیم قد داشت و به زحمت شکم آنها را سیر می کرد.

عمو خیرخواه به حیدر سلام کرد و حالش را پرسید.حیدر با ناراحتی گفت:«عموخیرخواه،چند روزی است که نتوانسته ام کارکنم و دستمزد بگیرم.بچه هایم گرسنه اند.پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.»

عموخیرخواه جیب هایش را گشت اما هیچ پولی توی جیب هایش باقی نمانده بود.

خجالت می کشید به حیدر بگوید که پول ندارد.ناگهان ملخ درشتی روی دستش نشست.عموخیرخواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد.بدن ملخ زردرنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا میدرخشید.

هیکلش هم از ملخ های معمولی خیلی بزرگ تر بود.عموخیرخواه با خودش گفت:«ای کاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر می دادم.با پولش می توانست به راحتی زندگی کند.»
توی همین فکرها بود که حیدر پرسید:«عموخیرخواه،چی توی دستت داری؟» عموخیرخواه ملخ را کف دست حیدر گذاشت.حیدر به ملخ نگاه کرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه با موضوع ماجرای دندان خرگوش

    قصه با موضوع ماجرای دندان خرگوش

    قصه داستان با موضوع ماجرای دندان خرگوش - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
    در یک جنگل زیبا
    یک خرگوش بازیگوش بود که خیلی هویج دوست داشت .
    خرگوش کوچولو هویجاشو زیر بالشش می گذاشت . صبح که می شد یک هویج بر می داشت و می خورد .یک روز یک هویج بزرگ برداشت تا اومد گاز بزند دندونش لق شد.


    خرگوش کوچولو خیلی ترسید دویدو رفت پیشه آقا بزه آخه آقا بزه دکتر جنگل بود.
    آقا بزه گفت بشین تا دندونتو برات بکشم تا اومد وسایلش و بیار خرگوش کوچولو ترسید و سریع بلند شد و رفت. خرگوش رفت پیشه آقا فیل و داستان و برای فیل تعریف کرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه روباه و لک لک

    قصه روباه و لک لک

    قصه داستان روباه و لک لک - قصه - قصه کودکانه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - داستان کودکانه - داستان - داستان کوتاه کودکانه

    روزی روزگاری روباه بدجنسی در جنگل زندگی می کرد که دوست داشت حیوانات دیگر را اذیت کند و به آنها بخندد. کسی از این کارهای او خوشش نمی آمد اما خودش از مسخره کردن دیگران لذت می برد و خیلی می خندید. در آن جنگل لک لکی زندگی می کرد که باادب و خوش اخلاق بود. روباه تصمیم گرفت لک لک را هم مسخره کند. یک روز به لکل لک گفت:« من شما را برای ناهار به خانه ام دعوت می کنم. فردا ظهر به خانه ام بیایید تا با هم ناهار بخوریم.»
    لک لک که خیلی مهربان بود، دعوت او را قبول کرد و برای ناهار به خانه اش رفت. روباه بدجنس شیربرنج پخت و آن را داخل دوتا بشقاب صاف ریخت و سر سفره گذاشت. لک لک با منقار بلندش نمی توانست شیربرنج را از داخل بشقاب بخورد اما روباه با زبانش تا ته بشقاب را لیسید و شیربرنج را خورد و از طعم خوب آن تعریف کرد و به لک لک که نتوانسته بود از آن بخورد خندید و مسخره اش کرد. لک لک چیزی نگفت اما نقشه ای کشید و چند روز بعد روباه را به خانه اش دعوت کرد. آش خوشمزه ای پخت و آن را در دو کوزه با دهانه های تنگ و باریک ریخت و سر سفره آورد و به روباه تعارف کرد تا آش بخورد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان گرگ و الاغ

    داستان گرگ و الاغ

    قصه داستان گرگ و الاغ - قصه کودکانه - قصه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه - داستان

    روزی الاغ هنگام علف خوردن ،‌کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید.
    الاغ خیلی ترسید ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ،
    برای همین لنگان لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید.
    الاغ ناله کنان گفت : ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل از خوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری.
    گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم.
    الاغ گفت : چون این خار که در پای من است و مرا خیلی اذیت می کند اگر مرا بخوری در گلویت گیر می کند وتو را خفه می کند. گرگ پیش خودش فکر کرد که الاغ راست می گوید برای همین پای الاغ را گرفت و گفت : تیغ کجاست ؟ من که چیزی نمی بینم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه کنه.
    در همین لحظه الاغ از فرصت استفاده کرد و با پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ زد و تمام دندانهای گرگ شکست. الاغ با سرعت از آنجا فرار کرد . گرگ هم خیلی عصبانی بود از اینکه فریب الاغ را خورده است.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه طاووس و کلاغ

    قصه طاووس و کلاغ

    قصه داستان کودکانه طاووس و کلاغ - قصه کودکانه - قصه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه - داستان - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی

    روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
    طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
    کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟
    طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
    بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
    کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه سوزی خانم یه باد بود

    قصه سوزی خانم یه باد بود

    قصه داستان سوزی خانم یه باد بود - قصه - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - داستان - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه

    سوزی خانم یه باد بود. از اون بادهای
    سرد مثل یخ، سفید مثل برف.
    یک روز از دودکش یک خونه، دودی دید.
    عصبانی شد. گفت: «این دود آتیشه.
    الآن می روم و چنین و چنان می کنم.
    آتش را خاموش می کنم. به همه جای
    این خونه قندیل آویزان می کنم. »
    و هاری کرد و هوری کرد و راه افتاد از
    کوه سر خورد و پایین رفت. هو هو کرد و
    رسید به خانه.
    رفت توی دودکش تا برود کنار آتش.
    ولی توی دودکش گیر کرد.
    آتیش سردش شد. نزدیک بود خاموش
    بشود و چند تا هیزم دیگر روشن کرد.
    سوزی خانم توی دودکش گیر کرده بود.
    گرم شد، نرم شد، یخ زده بود از سرما
    سفید شده بود ولی از گرما سرخ شد
    و صورتی شد. نرم شد و راحت راحت
    از دودکش آمد بیرون رفت کنار آبشار.
    خودش را توی آب یخ زده تماشا کرد
    و گفت: «وای! چه خوشگل شدم. دیگر
    سوزی خانم کجا بود. حالا من صورتی
    خانم شده ام.

    ___________________________

    قصه های بیشتر:

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه خرس تنبل

    قصه خرس تنبل

    قصه داستان خرس تنبل - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه برای دبستانی ها - قصه شب - داستان کودکانه - داستان - داستان کوتاه کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی

    بهار اومده و برفا آب شدند و برگای درختان از دوباره در اومدند و همه ی حیوانات جنگل بیدار شدند و با هم بازی می کنند.

    اما خرس کوچولو هنوز خوابه و نمی دونه که بهار اومده. گوش بدید صدای خرخرش میاد.

    حالا فصل تابستونه. هوا گرم شده و حیوونای جنگل مشغول بازی و شادی اند. اما بازم خرس کوچولو نیست. اون کجاست؟

    خرس کوچولو هنوز خوابه. اون نمی دونه که تابستون شده.

    حالا پاییزه. برگ درخت ها زرد و قرمز و نارنجی شده. همه ی حیوونا دارن خودشون رو برای زمستون آماده می کنن. اما خرس کوچولو کجاست؟

    خرس کوچولو هنوز خوابه. اون نمی دونه که پاییزم اومده.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه گربه ی پشمالو

    قصه گربه ی پشمالو

    قصه داستان گربه پشمالو - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه برای دبستانی ها - قصه شب - داستان کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - داستا

    در یک باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می کرد .
    او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد .
    یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند .
    پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم .
    دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود .
    آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید . شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .
    صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد. خواست پرواز کند ولی بلد نبود .
    از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد .
    روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود ،‌در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست
    وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می توانستند به او نوک زدند . گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد .
    یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کلاغ خبرچین

    قصه کلاغ خبرچین

    قصه شب - قصه برای دبستانی ها - قصه درمانی - داستان - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان کلاغ خبرچین

    در جنگلی بزرگ و زیبا ، حیوانات مهربان و مختلفی زندگی می کردند .

    یکی از این حیوانات کلاغ پر سر و صدا و شلوغی بود که یک عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت این بود که هر وقت ،کوچکترین اتفاقی در جنگل می افتاد و او متوجه می شد، سریع پر می کشید به جنگل و شروع به قارقار می کرد و همه حیوانات را خبر می کرد .
    هیچ کدام از حیوانات جنگل دل خوشی از کلاغ نداشتند.
    آنها دیگر از دست او خسته شده بودند تا این که یک روز کلاغ خبر چین وقتی کنار رودخانه نشسته بود و داشت آب می خورد صدایی شنید .... فیش، فیش ....
    بعد ، نگاهی به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگی را دید که سرش را از آب بیرون آورده است ... فیش ، فیش ...
    کلاغ از دیدن مار خیلی ترسیده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهای روی سرش ریخت و پا به فرار گذاشت .
    کلاغ خبر چین ، همینطور پر زبان حرکت کرد بالاخره به لانه اش رسید وقتی که داخل آینه نگاهی به خودش انداخت ، تازه فهمید که پرهای سرش ریخته است خیلی ناراحت شد و شروع به گریه کرد .
    طوطی دانا که همسایه کلاغ بود صدای گریه اش را شنید ، به لانه او رفت تا دلیل گریه اش را بفهمد . کلاغ با دیدن طوطی دانا سریع یک پارچه به دور سرش پیچید !
    طوطی دانا با دیدن کلاغ که روی سرش را با پارچه پوشانده شروع کرد به خندیدن .

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه سنگ کوچولو

    قصه سنگ کوچولو

    قصه داستان سنگ کوچولو - داستان - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 2 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه

    یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد میشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی دیگر. سنگ کوچولو خیلی غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده میشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.
    یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: « هندونه ی قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک برای خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه دیگر توی آن کوچه ی پرسروصدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکرد .

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر