قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۱۸۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه کودکانه» ثبت شده است

قصه کودکانه دوست سوسک کوچولو

قصه کودکانه

دوست سوسک کوچولو

قصه داستان دوست سوسک کوچولو - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

توی دیوار مدرسه، سوسک کوچولو تنها زندگی می کرد. او خیلی تمیز بود و در میان سوسک ها هیچ دوستی نداشت. خیلی دلش می خواست با بچه ها دوست شود. ولی خجالتی بود.
یک شب سوسک کوچولو از تنهایی خوابش نبرد. صبح که شد، زیر چکه ی شیر حیاط حمام کرد. شاخک هایش را تاب داد. بال هایش را برق انداخت. موی پاهایش را شانه کرد. بعد از زیر در، داخل کلاس دومی ها شد.

بالای لوله ی بخاری نشستو منتظر بچه ها شد. بچه ها آمدند و کلاس شروع شد. سوسک کوچولو دلش می خواست پایین بیاید. ولی رویش نمی شد. ناگهان معلم از دختری سوال کرد. دختر نقاشی می کرد و درس را بلد نبود. معام اخم کرد. سوسک کوچولو دلش برای دختر سوخت. یک دفعه شجاع شد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه اردک کوچولو

    داستان کودکانه

    اردک کوچولو

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان قصه اردک کوچولو - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    در مزرعه ای کوچک اردک کوچولویی از تخم بیرون آمد
    او از خودش پرسید : مامان من کجاست ؟

    اردک کوچولو در مزرعه گشت تا اینکه سگی را دید
    از او پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
    و سگ گفت : نه ، ولی به تو کمک می کنم تا او را پیدا کنی

    اردک کوچولو گفت : متشکرم
    اردک کوچولو در مزرعه به راه افتاد تا به گربه رسید

    از گربه پرسید: تو مامان مرا ندیدی ؟
    گربه گفت : نه من مامان تو را ندیدم

    دوباره اردک کوچولو رفت تا به یک اسب مهربان رسید
    از اسب پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
    و اسب مهربان جواب داد : نه من مامان تو را ندیدیم

    ولی اردک کوچولو باز هم رفت تا به ببعی رسید
    از ببعی پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
    و ببعی گفت : نه من مامان تو را ندیدم

    دوباره اردک کوچولو به راه افتاد تا به آقای گاو رسید
    از آقای گاو پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
    آقای گاو گفت : من مامان تو را ندیدم

    جوجه اردک کوچولو خیلی غمگین بود و دلش برای مادرش تنگ شده بود

    یکدفعه اردک کوچولو صدای سگ را شنید
    آقا سگه فریاد کشید : من مامان تو را پیدا کردم
    جوجه اردک کوچولو گفت : آقای سگ از شما متشکرم

    جوجه اردک به طرف مامانش دوید
    با صدای بلند گفت : مامان دوستت دارم
    و مامان هم گفت : من هم تو را دوست دارم عزیزم

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه سوسمار مهربان و شکارچی ها

    قصه کودکانه

    سوسمار مهربان و شکارچی ها

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه داستان سوسمار مهربان و شکارچی ها - داستان کوتاه کودکانه

    روز خیلی گرمی بود، سوسماری با بچه‏ هایش توی باتلاق کنار آبگیر تن‏شان را به گل می‏زدند.
    آنها که از گرمای هوا کلافه شده بودند، به طرف آب رفته و بدن‏شان را در آب خنک فرو می بردند و احساس بهتری پیدا می کردند و از آب خنک لذت می‏بردند.
    چند دقیقه‏ ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد. سوسمار به بچه‏ هایش گفت: «شکارچی‏ ها در حال نزدیک شدن هستند. بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند.

    شکارچی ‏ها نزدیک آبگیر رسیدند. یکی از شکارچی‏ ها که اسمش بیل بود به دوستش، هری، گفت: «می‏ توانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.»
    هری گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی شکار کنیم.» بعد داخل باتلاق رفت.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه با موضوع دست چپ و دست راست

    ‌ قصه کودکانه

    موضوع: دست چپ و دست راست

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان موضوع تمیزی چه خوبه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه کودکانه - ‌ قصه داستان دست چپ و دست راست - داستان کوتاه کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده

    یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
    سارا دخترکوچولویی بود که هنوز نمی تونست فرق بین دست راست و دست چپ را متوجه بشه. مادرش به دست چپ او یک النگوی پلاستیکی قرمز رنگ انداخته بود تا به وسیله ی اون النگو یادش بده که چپ کدوم طرفه و به دست راستش هم یه النگوی سبز انداخته بود.
    وقتی مامانش می گفت عزیزم برو توی آشَپزخونه، نمکدون را از کشوی سمت چپ بردار و بیار، به دستاش نگاه می کرد و می پرسید: کدوم سمت؟ این دستم یا اون دستم؟
    مامانش می خندید و می گفت: سمت النگو قرمزه سمت چپه. اونوقت سارا کوچولو می رفت و از کشوی سمت چپ واسه مامانش نمکدون می آورد.
    سارا کوچولو خیلی چیزهارو بلد نبود ولی مامان و باباش بهش یاد میدادن.
    اونها یادش میدادن که هردست 5 تا انگشت داره و دوتا دست روی هم ده تا انگشت دارند.
    یادش میدادند که برف سفیده، آرد و ماست و شیر هم سفید هستند. برگ درختا سبزهستند، شبا همه جا تاریکه و روزها خورشید همه جا را روشن می کنه و با نور طلاییش به زمین می تابه و زمین را گرم می کنه.
    یادش میدادند که گربه میومیو می کنه، کلاغ قارقار می کنه، کبوتر بغ بغو می کنه، سگ هاپ هاپ می کنه، گنجشکه جیک جیک جیک صدا می کنه، وقتی کتری آب رو روی گاز بذاریم آب جوش میاد و قل قل صدا می کنه ودست زدن به کتری آب جوش خطرناکه و بچه ها نباید با کبریت بازی کنن،
    یادش می دادن که به بزرگترها سلام کنه و بهشون احترام بذاره، دست و روشو بشوره و تمیز باشه.

    خلاصه بچه های گلم، سارا کوچولو خیلی چیزا بلد بود اما همیشه بین چپ و راست اشتباه می کرد.
    مامان سارا یادش می داد که پای چپ کدومه و پای راست کدومه می گفت: دست راستت رو روی پایی بذار که سمت دست راستته همون پای راسته.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه با موضوع فوتبال ماهی ها

    قصه کودکانه

    موضوع: فوتبال ماهی ها

    قصه داستان موضوع فوتبال ماهی ها - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    ماهی ها توی آب نشسته بودن و حسابی حوصلشون سر رفته بود. که یه دفعه یه چیز گرد و قلمبه افتاد وسط اونها . آب گل آلود شد و ماهی ها فرار کردن. بعد از چند لحظه، گل و لای آب ته نشین شد و آب دوباره شفاف شد.

    ماهی ها یواش یواش از این ور و اون ور اومدن جلو . کم کم نزدیک و نزدیک تر شدن . مثل اینکه تا حالا چنین چیزی ندیده بودن.

    یکی گفت شاید این یه بچه نهنگ قلمبه است که کله شو قایم کرده و می خواد یه دفعه دهنشو باز کنه و همه ی ما رو بخوره .

    با این حرف، ماهی ها یه کمی ترسیدن و از اون چیز گرد و قلمبه فاصله گرفتن. اونا رفتن عقبتر و از دور نگاهش کردن . اما اون چیزه، اصلا تکون نمی خورد، مگر اینکه آب تکونش می داد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه دانه ی خوش شانس

    داستان

    دانه ی خوش شانس

    داستان قصه دانه ی خوش شانس - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها - داستان کوتاه کودکانه

    سالها پیش، کشاورزی، یک کیسه ی بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد

    ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کرد
    و یکی از دانه های توی کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد.

    دانه ترسید و پیش خودش گفت: من فقط زیر خاک در امان هستم.

    گاوی که از آنجا عبور می کرد پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد.

    دانه گفت: من تشنه هستم، من به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن احتیاج دارم. کم کم باران شروع به باریدن کرد.

    صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچولوی سبز درآورد. جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلند و بلندتر شد.

    روز بعد اولین برگش درآمد. این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگتر شود.

    یک روز غروب، پرنده ای گرسنه خواست آن را بخورد . اما ریشه های دانه آن را محکم در خاک نگه داشتند.

    سالها گذشت و دانه آب باران زیادی خورد و مدتهای زیادی در زیر نور خورشید نشست تا اینکه در ابتدا تبدیل به یک درخت کوچک شد و بعد به درخت بزرگی تبدیل شد.

    حالا وقتی شما به کوه و دشت می روید. درخت قوی و بزرگی را می بینید که خودش دانه های بسیاری دارد.

    ***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه یاسمن و دارکوب قرمز

    داستان کودکانه

    یاسمن و دارکوب قرمز

    داستان- داستان کودکانه- قصه- قصه داستان برای کودک 4 ساله- قصه های کودکانه زیبا و خواندنی- قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده- قصه کودکانه- داستان کوتاه کودکانه- قصه برای دبستانی ها- داستان قصه یاسمن و دارکوب قرمز

    یک روز غروب یاسمن رفت پشت پنجره اتاقش و پنجره را باز کرد. یک دارکوب قرمز را دید که روی تنه درخت توی حیاط نشسته بود. او منقار بلندش را تق تق تق تق تق به تنه درخت میکوبید.

    یاسمن به دارکوب گفت: «پس تویی که هر روز من را از خواب بیدار میکنی؟ »

    دارکوب گفت: «آره. من باید نوکم را تند و تند به تنه درخت بکوبم. وقتی گرسنه هستم با منقارم تنه درخت را سوراخ میکنم، بعد با زبان بلندم که نوک چسبانکی دارد، کرمها را از توی سوراخ درخت بیرون میکشم و میخورم. »

    یاسمن و دارکوب با هم دوست شدند. هوا کمکم تاریک شد.

    یاسمن به دارکوب شب به خیر گفت و رفت خوابید.

    دارکوب هم روی شاخه درخت خوابید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان سلطان شهر برنجک

    داستان سلطان شهر برنجک

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه شب - داستان قصه سلطان شهر برنجک - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود،یکی نبود.
    یک دیس پر از برنج و عدس بود که آماده ی پختن شده بود.
    یک برنج زرنگ از دیس بیرون پرید.

    مورچه ای او را دید و با خود گفت:
    جانمی!ناهار داریم ! برنج داریم!
    غذا داریم! غذا داریم!

    و برنج را برداشت.

    برنج گفت:
    من سلطان برنجکم!
    پیش همه من تکم!
    کجا می بری منو؟!
    میخوای بخوری منو؟!

    مورچه گفت:
    منو ببخشید سلطان!
    دارم نزنید قربان!

    برنج گفت:
    می بخشمت!با من به شهر برنجک بیا ، تو وزیر من میشوی.

    بعد از مدتی سوسک ،موریانه ، پروانه ،عنکبوت،عدس و حشرات و خوردنی های دیگری با آنها به راه افتادند.

    برنج گفت:
    این جا خانه و قصر بسازید.

    همگی خانه و قصر ساختند و تا ابد مدیون او بودند.
    چون آن جا انسانی نبود که آنها را آزار دهد و خانه ها را خراب کند

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه حسن کچل

    داستان حسن کچل

    شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

    یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود.

    پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید.

    ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به خودش بده.

    تا اینکه فکری به خاطرش رسید بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه. یکی از سیب ها رو گذاشت دم تنور یکی رو یه کم دور تر وسط اتاق . سومی رو دم در اتاق چهارمی تو حیاط و …..آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه.

    حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیب های قرمز خوش آب و رنگ رو دید و دهنش حسابی آب افتاد.

    داد زد ننه جون من سیب می خوام.

    ننه اش گفت: اگر سیب می خوای باید پاشی خودت برداری. یه تکونی به خودت بده .

    حسن کچل دستش رو دراز کرد و اولین سیب رو برداشت و خورد و کلی کیف کرد کمی خودش رو کشید و دومی رو هم برداشت . خلاصه همینطور خودش رو

    تا دم در خونه رسوند. ننه پیرزن یواشکی اونو نگاه می کرد و دنبالش می رفت همین که حسن خواست سیب تو کوچه رو برداره فوری دوید و در رو پشت سرش بست.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه با موضوع دختری که دوست داشت گنجشک باشه

    قصه کودکانه

    موضوع: دختری که دوست داشت گنجشک باشه

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان موضوع تمیزی چه خوبه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب - قصه داستان دختری که دوست داشت گنجشک باشه

    یکی بود یکی نبود.

    دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه درحیاط، کنارباغچه می نشست به گنجشکهایی که در آسمان بودند نگاه میکرد و آرزو میکرد:

    ای کاش من هم یک گنجشک بودم!

    آن وقت هرجا دوست داشتم میرفتم و در آسمان پرواز میکردم.

    یک روز همین طور که در فکر و خیال بود، احساس کرد کوچک شده است !

    وقتی به خودش نگاه کرد، دید آرزویش برآورده شده و به یک گنجشک تبدیل شده است.

    باخوشحالی به آسمان پرید و پرواز کرد،

    او از اینکه گنجشک شده خیلی خوشحال بود،

    تا اینکه خسته وگرسنه شد و روی شاخه درختی که پراز گنجشک بود نشست.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر