داستان اصحاب فیل برای کودکان
در زمان های دور در سرزمین یمن مردی بنام ابرهه زندگی می کرد .
او حاکمی بی ایمان و ظالم بود .
یک روز ابرهه شنید که همه مردم برای عبادت به شهر مکه می روند .🕋
ابرهه خیلی ناراحت شد.
او با خود گفت : باید کاری کنم که مردم به مکه نروند و برای زیارت به یمن بیایند .🤔
ابرهه تصمیم گرفت عبادتگاهی بهتر از کعبه بسازد .🏛
او دستور داد صدها کارگر و بنّا آماده کار شوند . کارگر ها شب و روز کار کردند . بعد از چند ماه ساختمان بسیار بزرگی با سنگ های زیبای مرمر و مجسمه های دیدنی ساختند .
ابرهه به مردم دستور داد آن خانه را زیارت کنند . ولی مردم با ایمان حرف او را گوش نکردند و مثل قبل به زیارت خانه کعبه می رفتند.
داستان کودکانه دو گنجشک
روزی ، روزگاری ، دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند .
سوراخ ، بالای دیوار خانه ای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی می کردند . پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجه ای شدند . آنها خوشحال و خرم بودند . یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکی ها بود به لانه آمد .
گنجشک مادر جوجه گنجشک رو به دهان گرفت و پرواز کرد و روی دیوار نشست.گنجشک مادر سر و صدا کرد . نزدیک مار رفت . به او نوک زد اما فایده ای نداشت .مار بدجنس همانجا روی لانه گرفت و خوابید .
کمی بعد گنجشک پدر رسید . گنجشک مادر گریان و نالان قضیه را تعریف کرد . گنجشک پدر هم ناراحت شد . اما لانه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد . دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام لانه را از مار بگیرند .
ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد . برای همین هم فورا پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت . آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت . چوب نیم سوز روی چوبهای خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد . افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند.
قصه کودکانه گل سر گمشده
یکی بود یکی نبود.غیر ازخدا هیچ کَس نبود. یه جنگل داریم مثل تمام جنگلای دنیا قشنگ وپرازدرخت.حیوونهای زیادی توی جنگل ما زندگی می کنن، که اسم یکی از اونها تانا است.تانا یه گنجشکِ خیلی قشنگیه به طوریکه هر حیوونی اونو می بینه ازش تعریف می کنه و به به و چه چه راه میاندازه.قصّه از اون جا شروع شد که……
تانا یه گل سر خیلی قشنگ داشت وهر روز که از خواب بلند می شد اونو به سرش می زدو این طرف واون طرف جنگل پرواز می کرد.گل سر تانا سفید بودویه نگین طلایی روش داشت.همه ی حیوونهای جنگل تانا رو به خاطر زیباییش تحسین می کردن.یک روز صبح تانا وقتی از خواب بیدار شد با تعجب دید که گل سر،سر جاش نیست همه جای اتاقش رو گشت ولی افسوس پیدانشد که نشد…
تانا با ناراحتی به پیش مادرش رفت.مادر در حال آماده کردن صبحانه بود.تانا به مادرش گفت:مادر جون ،گل سر منو ندیدی؟
قصه کودکانه میوه های غمگین
پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند.
پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟
گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند. من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد.
یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.
یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم. بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم. اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد...
قصه کودکان ملکه گل ها
روزی روزگاری ، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پرگل زندگی می کرد ، که به ملکه گل ها 👸 شهرت یافته بود .
چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد .
مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد .
گل ها🌺🌻🌹🌸 هم خیلی دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود ، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند .
روزی از همان روزها ، کبوتر سفیدی 🕊 کنار پنجره اتاق ملکه گل ها🌺👰🌺 نشست . وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید ، دختر مهربانی که کبوتر ها 🕊 از او حرف می زنند ، همین ملکه👰 است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است .
گل ها 🌺🌻🌹🌷🌼🌸که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند . یکی از آن ها گفت : « کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد ! »
کبوتر 🕊 گفت : « این که کاری ندارد ، من می توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم . »
گل ها🌺🌻🌹🌷🌼🌸 با شنیدن این پیشنهاد کبوتر 🕊خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آن ها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد.
یک شب ، که ملکه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد .
دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد فهمید که صدای گریه مربوط به کیست ، این صدای گریه غنچه های کوچولوی باغ بود .
آن ها نتوانسته بودند پیش ملکه 👰بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشکفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آن ها احساس تنهایی می کردند .
ملکه👰 مدتی آن ها را نوازش کرد و گریه آن ها را آرام کرد و سپس به آن ها قول داد که هر چه زودتر گل ها 🌹🌸🌹را به باغ برگرداند .
صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی که وارد باغ شد ، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا کرد ، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک .
با این کار حالش کم کم بهتر می شد ، تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند .
👰 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹👰
گل ها و غنچه ها از اینکه باز هم کنار هم از دیدار ملکه و مهربانی های او ، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند.
منبع:جامعه مجازی کودکان و نوجوانان ایران
____________________________
قصه های بیشتر:
قصه کودکانه میمون بی ادب
یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چندتا میمون وسط درختها زندگی میکردند
در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود.
همیشه روی شاخه ای می نشست وبه یک نفر اشاره میکرد وباخنده میگفت
اینوببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو وزشته وبعد قاه قاه می
خندید.
هر چه مادرش اورانصیحت میکرد فایده ای نداشت.
تااینکه یک روز درحال مسخره کردن بود که شاخه شکست وقهوه ای روی زمین افتاد.
مادرش اوراپیش دکتریعنی میمون پیربرد.
داستان کودکانه کدو قلقله زن
یکی بود یکی نبود. یه پیرزنی بود. یه روز خواست بره دیدن یه دونه دخترش . کارهاشو رو به راه کرد و در خونه اش رو بست و رفت و رفت و رفت تا رسید به کمرکش کوه، که یک دفعه یه گرگ گنده سر و کله اش پیدا شد، جلوش دراومد و گفت :
آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ بیا که وقت خوردنت رسیده.
پیرزنه گفت: ای بابا من که پیرم و پوست و استخون. بگذار برم خونه دخترم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور.
گرگه گفت : خب برو. من همین جا منتظرم.
پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پلنگ. پلنگه گفت:
آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ هیچ جا نرو که من خودم می خورمت.
پیرزنه گفت: من پیرم، پوست و استخونم بزار برم خونه دخترم پلو و چلو بخورم چاق و چله بشم، بعد می آم تو منو بخور.
پلنگه گفت : خیلی خب برو اما من همین جا منتظرم.
پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به آقا شیره. آقا شیره یه خرناسی کشید و گفت:
ننه پیرزن کجا می ری؟ بیا اینجا که می خوام بخورمت.
پیرزنه گفت: ای آقا شیر عزیز. ای سلطان جنگل آخه من پیرزن پوست و استخون که خوردن ندارم. بزار برم خونه دخترم حسابی بخورم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور.
داستان کودکانه خرگوش باهوش
در جنگل سر سبز و قشنگی خرگوش باهوشی زندگی می کرد.
یک گرگ پیر🐕و یک روباه بدجنس هم همیشه نقشه می کشیدند تا این خرگوش را شکار کنند .
ولی هیچوقت موفق نمی شدند .
یک روز روباه مکار به گر گ گفت : من نقشه جالبی دارم و این دفعه می توانیم خرگوش را شکار کنیم.
گرگ گفت : چه نقشه ای؟
روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا که قارچهای سمی رشد می کند و خودت را به مردن بزن .
من پیش خرگوش می روم و می گویم که تو مردی . وقتی خرگوش می آید تا تو رو ببیند تو بپر و او را بگیر .
گرگ قبول کرد و به همانجائی رفت که روباه گفته بود .
روباه هم نزدیک خانه خرگوش رفت و شروع به گریه و زاری کرد.
با صدای بلند گفت : خرگوش اگر بدونی چه بلائی سرم آمده و همینطور با گریه و زاری ادامه داد ، دیشب دوست عزیزم گرگ پیر اشتباهی از قارچ های سمی جنگل خورده و مرده اگر باور نمی کنی برو خودت ببین .
و همینطور که خودش ناراحت نشان میداد دور شد.
داستان کودکانه موضوع با درخت پیر قهر نکنید
کلاغ شروع کرد به غار غار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت: هیس.... آرام باش. آواز نخوان. سرم درد می گیرد... حوصله ندارم... کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست.
دارکوب نشست روی شاخه ی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن. درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت نه نه نزن. خواهش می کنم نوک نزن. من طاقت ندارم... اعصاب ندارم... زود خسته می شوم... دارکوب ناراحت شد و رفت.
پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانه اش، که روی یکی از شاخه های درخت پیر بود. درخت پیر تا دوستان پرستو را دید، گفت: خواهش می کنم سر و صدا نکنید من می خواهم بخوابم... مریضم ... حوصله ندارم... پرستو هم از درخت پیر دلگیر شد.
غرزدن و زود خسته شدن درخت پیر، کم کم همه ی پرندگان را ناراحت کرد. پرنده ها یکی یکی با درخت پیر قهر کردند و رفتند و فقط کلاغ پیش او ماند. کلاغ، از بقیه ی پرنده ها باوفاتر بود و درخت پیر را خیلی دوست داشت. او یادش می آمد که از زمانی که یک جوجه کلاغ بود روی شاخه های همین درخت زندگی کرده بود. یادش می آمد که چقدر همین درخت، که الان پیر و کم حوصله شده است، با او مهربان بود و به او محبت می کرد. به خاطر همین هیچ وقت حاضر نبود از پیش او برود.
کلاغ پیش او ماند اما بدون سر و صدا و وروجک بازی . کلاغ آرام و با حوصله با درخت پیر زندگی می کرد.
یک روز درخت پیر که خیلی دلتنگ شده بود، به کلاغ گفت: دلم برای پرستو و دارکوب تنگ شده است. ای کاش آنها هم مثل تو کمی مهربان بودند و با من قهر نمی کردند. من دیگر پیر شده ام و نمی توانم سروصداهای زیاد را تحمل کنم. نمی توانم مثل قبل، زحمت بکشم و کار کنم. بیشتر وقتها می خواهم بخوابم اما همه ی پرنده ها را مثل تو دوست دارم و دلم می خواهد هر روز آنها را ببینم اما آنها خیلی زود از دست من عصبانی می شوند و با من قهر می کنند.
کلاغ حرفهای درخت پیر را شنید و خیلی غصه خورد او تصمیم گرفت هر طوری شده به بقیه ی پرنده ها یاد بدهد که چگونه با درختان پیر با مهربانی رفتار کنند. کلاغ هر روز با پرنده ها صحبت کرد و از مهربانی های قدیم درخت پیر برایشان خاطرات زیادی نقل کرد.
پرنده ها دوباره دلشان برای درخت پیر تنگ شد و پیش او برگشتند اما از این به بعد وقتی پیش درخت پیر می آمدند آرام حرف می زدند و مراقب رفتارشان بودند تا درخت پیر اذیت نشود. اینطوری دوباره شادی و صفا در بین شاخ و برگ درخت پیر پیدا شد و همه از هم راضی و خوشحال بودند.
داستان کودکانه وسایل مانی
آموزنده و کوتاه برای سنین مهد کودک
امسال اولین سالی بود که مانی می خواست بره مدرسه .خیلی هم خوشحال بود و عجله داشت .کیفشو برداشت تا وسایل مدرسه شو توی کیفش بذاره .اما بعد از یه مدتی با خستگی و عصبانیت اومد پیش بابا و گفت :هر کاری می کنم کتابام توی کیفم جا نمی شه !
بابا نگاهی به کیف مانی کرد و با تعجب گفت :مگه چی توی کیفت گذاشتی که این همه باد کرده .
بعد کیف مانی رو گرفت و وسایلشو درآورد تا ببینه مانی چه چیزایی باخودش برداشته .
اول خرس کوچولو ،بعد تلفن اسباب بازی ،ماشین کوکی ،چند تا کتاب قصه …زیر همه اینها هم یه دفترچه بود که البته مچاله شده بود و جلدش خراب شده بود .
بابا گفت :آخه عزیزم دیگه قرار نیست بری مهد کودک .تو باید بری مدرسه ،اینها هیچ کدوم توی مدرسه به درد نمی خوره .
مانی از مخالفت بابا ناراحت شد و گفت آخه خرس کوچولوم می خواد درس بخونه .تازه تلفن باید باشه تا به مامان زنگ بزنم .کتاب قصه هامو هم برداشتم تا وقتی باسواد شدم خودم بخونم.
بابا گفت مدرسه جای آدمهای بزرگ و مهمه .تو هم الان یه آدم بزرگ و مهم هستی که باید درس بخونی و بعد بری سر کار و کارهای خیلی مهم انجام بدی .این اسباب بازی ها برای نی نی هاست که تو مهد کودک بازی می کنن.
مانی گفت: مثل شما ،مثل عمو … آره خیلی بزرگ شدم .بعد یه کم فکر کرد و گفت اصلا خرسه بمونه توی خونه تا من برگردم .تلفن هم نمی خوام .آخه اینکه واقعا زنگ نمی زنه .بابا با لبخند گفت کتاب قصه ها تو هم بذار توی خونه .تو مدرسه باید کتابای درسی مدرسه رو بخونی .
مانی گفت پس چی بذارم تو کیفم ؟
بابا اول کتابای مانی رو توی کیفش گذاشت .بعد جلد دفتر چه مانی رو با کاغذ کادو و چسب درست کرد و گذاشت توی کیفش .بعد یه لیوان ،یه دستمال،یه جعبه مداد رنگی و مداد پاکن و تراش و ..
بابا همه وسایل لازم رو توی کیف مانی گذاشت ولی هنوز کیف مانی پر پر نشده بود و سبک بود .مانی گفت حالا راحت می تونم کیفمو ببرم.
فردا صبح وقتی می خواست بره مدرسه بابا صدا زد راستی مانی جان یادت نره همیشه باید زیبهای کیفتو ببندی .اگه زیب کیفتو باز بزاری ممکنه مدادات ، پاکن یا تراشت بیفتن و گم بشن .
مانی گفت حواسم هست و بعد راهی مدرسه شد تا یه آدم مهم و با سواد بشه