قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۲۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

قصه کودکانه کی از همه قوی تره

قصه کودکانه کی از همه قوی تره

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان کی از همه قوی تره - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

یک روز صبح موش موشک از مادرش پرسید: مادر کی از همه قویتره؟

مادرش خندید و گفت: هر کس به اندازه خودش قویه. موش موشک فکر کرد که مادرش شوخی می کند، با خودش گفت: امروز می روم جنگل و یک دوست قوی پیدا می کنم.

موشی از خونه بیرون اومد و رفت و رفت تا اینکه خسته شد و روی زمین دراز کشید.

چشمش به خورشید گرم و پر نور افتاد، با خودش گفت: خورشید از همه قویتره چون همه جا را روشن می کند. بلند شد و فریاد کشید: ای خورشید درخشان که در آسمان می درخشی، من یک دوست قوی می خواهم. آیا تو دوست من می شوی؟

خورشید خندید و گفت: درست است که من خیلی پرنورم ولی ابر از من قویتر است. چون او می تواند جلوی من بیاید و نورم را بگیرد.
موشی از خورشید خانم خداحافظی کرد و رفت.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کوکانه گنجشک و روباه

    قصه کوکانه گنجشک و روباه

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان گنجشک و روباه - قصه شب

    یکی بود یکی نبود. در یک جنگل کوچک و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی می‌کردند. خانم گنجشکه بتازگی 2تا جوجه کوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری می‌کرد.روزها به اطراف جنگل می‌رفت تا برایشان غذا پیدا کند و بیاورد، اما چند روزی بود که آقا روباه مکار دوباره سروکله‌اش پیدا شده بود و دوروبر گنجشک‌ها می‌پرید.یک روز از این روزها که خانم گنجشکه می‌خواست دنبال غذا بره دید که روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچه‌هایش نگاه می‌کند. با خودش گفت این روباهه دوباره آمده تا جوجه‌هایم را بخوره... برای همین پشیمان شد و برگشت خانه و از بچه‌هایش مراقبت کرد.گنجشک‌های کوچولو خیلی گرسنه بودند و خانم گنجشکه حتما باید می‌رفت به جنگل تا غذا تهیه کند، ولی روباه مکار که فکر می‌کرد از همه زرنگ‌تر و مکارتره، 4چشمی ‌مراقب جوجه‌ها بود تا سر یک فرصتی آنها را یه لقمه چرب کند.خانم گنجشکه فکری کرد و با خودش گفت: ای روباه بدجنس! دیگه نمی‌گذارم بچه‌هایم را بخوری و با خودش گفت حالا من چطوری خانه‌ و بچه‌هایم را تنها بگذارم و بروم... همین طور که با خودش صحبت می‌کرد، ناگهان فکری به ذهنش رسید و بعد رفت نزدیک روباه و گفت: سلام روباه عزیز. از این طرفا...!روباه گفت: سلام گنجشک مهربون، داشتم از اینجا رد می‌شدم، گفتم یک سری به شماها بزنم.گنجشک گفت: وای چقدر کار خوبی کردی. روباه عزیز دوست خوب من! من باید بروم و برای بچه‌هایم غذا بیاورم، تو می‌توانی از آنها مراقبت کنی تا من برگردم.روباه گفت: بله حتما من خیلی خوب از آنها مراقبت می‌کنم. برو خیالت راحت باشه.گنجشک گفت: روباه عزیز! برعکس صحبت‌هایی که درباره‌ات می‌کنند تو چقدر مهربانی، ولی من به همه می‌گم که تو با وجود مریضی‌ات از بچه‌های من نگهداری کردی.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه مورچه کوچولو

    داستان کودکانه مورچه کوچولو

    داستان کودکانه مورچه کوچولو - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    یه روز صبح مورچه کوچولو همراه مامانش از خونه اومد بیرون

    مامانش بهش گفت :از من دور نشی مورچه کوچولو

    اما بچه ها مورچه کوچولوی شیطون حرف مامانشو گوش نکرد و گم شد.

    همینطوری که داشت می رفت رسید به 5 تا پله پیش خودش گفت اینجا کجاست ؟!

    برم بالا شاید مامانمو از روی بلندی پیدا کنم مورچه با زور و زحمت از پله ها رفت بالا

    (اینجای قصه انگشتهای دست بچه رو یه کم فشار می دهیم )

    اینجا کجاست ؟... یه جاده است!

    بهتره برم تا ته جاده شاید مامانم اونجا باشه

    (مادر با انگشتاش روی ساق دست بچه حرکت می کنه )

    رفت و رفت و رفت تا که رسید به دره !اینجا کجاست یه دره؟!

    مورچه کوچولو افتاد توی دره چند دفعه سعی کرد از دره بیاد بالا ولی نمی تونست تا اینکه بالاخره موفق شد و اومد بالا

    (دره زیر بغل بچه است که با انگشت قلقلک می دهیم )

    رفت و رفت و رفت تا که رسید به یک غار اینجا کجاست؟

    یه غاره چه تاریکه !چه تنگه !شاید توش یه پلنگه

    (غار گوش بچه است )

    ترسید و رفت بالاتر رفت و رفت و رفت تا که رسید به جنگل اینجا کجاست یه جنگل!!

    ( جنگل در واقع موهای بچه است)

    یواش یواش رفت توی جنگل وسطهای جنگل که رسید ترسید و تند دوید ودوید از جنگل که اومد بیرون به یک غار دیگه رسید

    چه تاریکه چه تنگه شاید توش یه پلنگه!

    ترسید و سرخورد پایین دوباره افتاد تو دره

    مورچه کوچولو چند دفعه سعی کرد از دره بیاد بالا تا اینکه موفق شد

    رسید به یک دشت وسیع

    (شکم بچه )

    اینجا کجاست ؟!یه دشته !!خدای من چه نرمه

    بهتره اینجا یه کمی بازی کنم مورچه کوچولو می دوید و می پرید پایین و بالا

    خوشحال بود و می خندید

    (مادر با دستش شکمه بچه رو قلقلک می ده )

    اما یه دفعه افتاد توی یه گودال

    (ناف بچه که مادر با انگشت ناف بچه رو قلقلک می ده )

    خدایا حالا چیکار کنم !اینجا کجاست ؟

    مورچه کوچولو ترسید شروع کرد به فریاد زدن مامان مورچه صداشو شنید اومد کمکش

    (مادر با دستش پهلوی بچه رو قلقلک میده )

    دست مورچه کوچولو رو گرفت از گودال آوردش بیرون بهش گفت مورچه کوچولو دیگه نباید بی اجازه من جایی بری گم میشی.

    حالا ببریم به خونه باهم غذا بخوریم .

    بعدش مورچه کوچولو و مامانش سرخوردن از دشت اومدن پایین و رفتن خونشون.

    (مادر با دو تا دستاش پهلوهای بچه رو قلقلک می ده )

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه با موضوع پول

    قصه کودکانه با موضوع پول

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان موضوع پول - قصه شب - قصه برای دبستانی ها

    در زمانهای قدیم مرد کفاشی زندگی می کرد . او کفشهایی را که می دوخت با چیزهایی که لازم داشت عوض می کرد.

    به نانوا کفش می داد و بجایش از او نان می گرفت.
    به شکاری کفش می داد و از او گوشت می گرفت.

    ولی این کار بی دردسر هم نبود...

    چون یک روز که پیش نانوا رفت تا از او نان بگیرد ، نانوا به او گفت من به کفش احتیاجی ندارم . کوزه سفالی من شکسته است ، برو یک کوزه بیار و بجایش نان ببر .

    کفاش نزد کوزه گر رفت و از او کوزه خواست.
    کوزه گر هم به او گفت : من به کفش احتیاج ندارم ولی کمی گوشت لازم دارم . اگر برایم کمی گوشت بیاوری من هم به تو کوزه می دهم .

    کفاش نزد شکارچی رفت ، ولی او هم کفش لازم نداشت و یک عدد چاقو میگی خواست.

    شکارچی گفت : چاقوی من شکسته برایم یک چاقو بیاور تا به تو گوشت بدهم .

    کفاش نزد چاقو ساز رفت ، اما او هم کفش نمی خواست

    پیرمرد خسته شده بود. این مشکل هر روز بدتر می شد. او با خود گفت:

    آیا برای بدست آوردن یک کالا باید این همه سختی کشید
    پیرمرد به میدان ده رفت و مردم را جمع کرد و مشکلش را گفت . همه مردم با او موافق بودند چون آنها هم دچار همین مشکل بودند . با خود گفتند باید فکر کنیم و راه حلی پیدا کنیم .

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه موش تنبل کلاغ دانا

    قصه کودکانه موش تنبل و کلاغ دانا

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - شعر کودکانه - قصه داستان موش تنبل کلاغ دانا

    یکی بود یکی نبود کپل بچه موشی بود که با برفی برادرش، پدر و مادرش در لانه شان در صحرا زندگی میکردند.

    کپل خیلی تنبل بود و تمام مدت روی صندلی مخصوصش نشسته بود و از خوراکی هایی که آنها به لانه میآوردند میخورد و ایراد میگرفت :اینها چیه دیگه؟ یه چیز خوشمزه تر بیارید!

    .آن ها از دستش خسته شده بودند و هر چه اعتراض می کردند فایده ای نداشت.

    تااینکه یک روز که کپل بیرون لانه در حال استراحت در آفتاب بود وبقیه داخل لانه بودند باد شدیدی وزید و او را به جای دوری برد.

    وقتی کپل چشمانش را باز کرد خودش را کنار یک برکه دید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه قورباغه پر حرف

    قصه کودکانه قورباغه پر حرف

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان قورباغه پر حرف - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای کودک 3 ساله

    خونه خاله قورباغه مهمون اومده بود.
    یه مهمون قورباغه ای.
    قوری قوری دختر صاحبخانه پیش مهمان آمد و با ادب سلام کرد.
    مهمان از قوری قوری خوشش آمد و گفت: به به چه قورباغه ی مۆدبی بیا ببینم عزیزم تو کلاس چندمی چند سالته ...
    قوری قوری جواب همه سوالهای مهمان را داد.
    مهمان گفت: آفرین صد آفرین عزیزکم قورقورکم ...
    قوری قوری گفت: من شعر هم بلدم قور قور کنم .
    مهمان گفت: راست می گی بقور ببینم.
    قوری قوری شروع کرد به شعر قوردن.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه توپ تیغ تیغی

    قصه کودکانه توپ تیغ تیغی

    داستان - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه کودکانه توپ تیغ تیغی

    موکی، میمون کوچولویی بود. توی جنگل راه می رفت که چشمش به یک توپ عجیب افتاد. یک توپ که روی آن پُر از خارهای تیز بود. موکی به توپ خاردار دست زد. خارها به دستش فرو رفتند.
    موکی دستش را عقب کشید و با پایش به آن توپ ضربه ای زد. خارها به پایش فرورفتند و او جیغ کشید. موکی خیلی دلش می خواست توپ خاردار را با دست هایش بگیرد. او باز هم به توپ دست زد. خاری از توپ جدا شد و در دستش فرو رفت و او باز هم جیغ کشید.
    مادرش که روی درختی مشغول چرت زدن بود، صدای او را شنید. از درخت پایین آمد و به سوی موکی رفت. موکی هنوز کنار توپ ایستاده بود.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه شکموترین پنگوئن

    قصه کودکانه شکموترین پنگوئن

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان شکموترین پنگوئن - قصه شب - قصه برای دبستانی ها

    یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود.

    پدر و مادر پنگوئن کوچولو که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می گفتند: چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟

    می گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی بگیرم.

    مامانش می گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی.

    پنگوئن کوچولو جواب می داد: مامانی نگران من نباش، من می دونم چی کار کنم.

    هر چی بابا و مامان پنگوئن کوچولو نصیحتش می کردند، اون گوش نمی کرد و فقط می خورد.

    یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن به جزیره ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه ای انجام می دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می بستند و روش راه می رفتند.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه کودکانه عمو نوروز و ننه سرما

    قصه کودکانه

    عمو نوروز و ننه سرما

    صه داستان عمو نوروز و ننه سرما - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها

    یکی بود, یکی نبود. پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی, زلف و ریش حنا بسته, کمرچین قدک آبی, شال خلیل خانی, شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه شهر.

    بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی می کرد که دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار, صبح زود پا می شد, جایش را جمع می کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط, خودش را حسابی تر و تمیز می کرد. به سر و دست و پایش حنای مفصلی می گذاشت و هفت قلم, از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش می کرد. یل ترمه و تنبان قرمز و شلیته پرچین می پوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش می زد و فرشش را می آورد می انداخت رو ایوان, جلو حوضچه فواره دار رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوه پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ و پاکیزه سیر, سرکه, سماق, سنجد, سیب, سبزی, و سمنو می چید و در یک سینی دیگر هفت جور میوه خشک و نقل و نبات می ریخت. بعد منقل را آتش می کرد و می رفت قلیان می آورد می گذاشت دم دستش. اما, سر قلیان آتش نمی گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز می نشست.
    اینو چند وقت پیش پیدا کردم و گذاشتم که قبل از عید پست کنم…

    چندان طول نمی کشید که پلک های پیرزن سنگین می شد و یواش یواش خواب به سراغش می آمد و کم کم خرناسش می زفت به هوا.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه با موضوع بهترین بابای دنیا

    قصه کودکانه

    موضوع: بهترین بابای دنیا

    قصه داستان موضوع بهترین بابای دنیا پدر - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها

    یکی بود یکی نبود، یه موش کوچولو به اسم موش قزی با پدرش زندگی می کرد. بابا موشه از صبح تا شب کار میکرد و شب که به خونه می رسید خسته بود و می خواست استراحت کنه. اما موش قزی شروع می کرد به سر و صدا و بالا و پائین پریدن، تا اینکه بابا موشی سرش درد می گرفت و داد می زد: موش قزی چقد سر و صدا میکنی؟

    موش قزی هم گوشه ای کز میکرد و با بابا موشی قهر می کرد.

    یکبار پیش خودش گفت: فردا از اینجا می رم تا یه بابای خوب برای خودم پیدا کنم.

    فردای آن روز موش قزی از خانه بیرون آمد و رفت و رفت تا به یک قصابی رسید. داخل شد. سلام کرد و به آقای قصاب گفت:

    اینجا و اونجا می کنم بابائی پیدا بکنم

    آیا تو بابا می شوی؟ در دل من جا می شوی

    اما نباید اخم کنی قلب منو زخم کنی

    آقا قصاب خندید و گفت: برو سوخته سیاه، دختر دارم چو قرص ماه، موشه قزی می خوام چیکار؟

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر