قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۲۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

قصه برای درمان شب ادراری کودک

قصه برای درمان شب ادراری کودک

قصه درمانی - شب ادراری کودک - داستان - داستان کودکانه - قصه شب

شب ادراری،مرحله ای عادی در سیر کنترل مثانه است.کودکان معمولا،این سیر یادگیری را در حدود دو سالگی آغاز میکنند.اما در مورد برخی بچه ها ممکن است این یادگیری تا سن شش سالگی به طول انجامد.در طول این دوره اغلب بچه ها،گهگاه شب ادراری دارند.این مسئله کاملا طبیعی است.

شب ادراری که اغلب در پسرها شایع است ،همچنین می تواند واکنشی در مقابل تنش و ترس باشد.ممکن است ناشی از یک درگیری میان ولی و فرزند باشد که به این گونه به شکل نمایش قدرت ،خود را نشان می دهد.کودکی که هر شب بستر خود را خیس می کند در می یابد که تعویض هر روزه ملافه ها برای والدینش امری دشوار است.بنابراین،شب اداری یکی از راه های نشان دادن کنترل بر روی والدین است.

اگر پدر و مادر بچه ها را به خاطر شب ادراری مورد انتقاد و ملامت قرار دهند،فقط مشکل را بدتر میکنند و دور باطلی را آغاز خواهند کرد.طرز نگرش و واکنش والدین نقش مهمی در کمک به کودک برای کنترل مثانه اش ایفا میکند.

اجازه دهید نگاه کوتاهی به چگونگی کارکرد مثانه بیندازیم. مثانه کیسه ای عضلانی و انعطاف پذیر در قسمت تحتانی ناحیه شکم است که ادرار و مواد زائد را از کلیه ها جمع آوری میکند. در سراسر دیواره ی ماهیچه ای مثانه ،بخش انتهایی تعدادی عصب قرار گرفته است. وظیفه آنها این است که وقتی به دیواره مثانه فشار می آید، علامت هایی بفرستند. این علامت ها فشار اجتناب پذیری را برای ادرار کردن به وجود می آورند.اما پس از اندکی آموزش ،کودکان می آموزند که این وضعیت را باز شناسند و خود کنترل کنند تا اینکه مکان مناسبی بیابند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه پرنده و کفشدوزک

    داستان کودکانه پرنده و کفشدوزک 🕊🐞

    داستان قصه پرنده و کفشدوزک - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود.
    در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند.
    پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود.
    یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.
    جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند.
    پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختان خودش را پنهان کرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان ماجرای تپلک و زیرک

    داستان ماجرای تپلک و زیرک

    داستان قصه ماجرای تپلک و زیرک - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب

    یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود،

    توی جنگل سبز،یک مدرسه بود. در آن مدرسه حیوانات زیادی درس می خواندند.بچه های آهو،خرگوش، روباه، شغال،میمون،موش،فیل،طاووس،عقاب،کلاغ،کبوتر،هدهد و چندتا حیوان و پرنده ی دیگر هم بودند. خانم جغد، معلم خیلی خوبی بود. او به بچه ها خیلی چیزها یاد می داد: حساب،هندسه،تاریخ،جغرافی،خواندن و نوشتن و نقاشی و ورزش.

    همه ی حیوانات مدرسه را دوست داشتند و هر روزبا خوشحالی به مدرسه می رفتند و درس می خواندند. مبصر کلاس، یک بچه میمون کوچولوی بامزه به اسم زیرک بود.او توی همه ی کارها به خانم معلم کمک می کرد و کلاس را ساکت و مرتب نگه می داشت.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان اشتباهات موش موشی

    داستان اشتباهات موش موشی

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان قصه اشتباهات موش موشی - داستان کوتاه کودکانه

    موشی می دانست که نباید در خانه توپ بازی کند اما او و برادر کوچکش موش موشی می خواستند بدانند آیا توپ پلاستیکی نوی آن ها می تواند آن قدر از زمین بالا بپرد که به سقف برسد یا نه. موشی به موش موشی گفت : « باید حتما آن را امتحان کنیم ! البته فقط یک بار. سه ، دو ، یک ، جانمی ... ! » توپ کوچولو هوا رفت و به سقف هم رسید ! اما وقتی به زمین خورد دوباره هوا رفت و این بار درست به طرف گلدان نازنین مامان موشی رفت ؛ همان گلدان زردی که خال های قرمز داشت. جرینگ ! رنگ از روی موشی پرید و فریاد زد : « وای ، نه ! » موشی به موش موشی گفت : « زود باش ! باید قبل از برگشتن مامان شیشه خرده ها را جمع کنیم. » اما موش موشی نمی توانست از جایش تکان بخورد. توی حوضچه بزرگی از آب گیر افتاده بود. موشی دست دراز کرد و موش موشی را از آب بیرون کشید. زیر لب غر می زد : « من هم عجب شانسی دارم ! چرا همه بلاها سر من می آید ؟ » موشی حوله آورد و موش موشی را خوب خشک کرد. بعد گل ها را توی پارچ گذاشت و شروع کرد به جمع کردن شیشه خرده ها.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه فقط یک جعبه

    قصه کودکانه فقط یک جعبه

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان فقط یک جعبه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    یک جعبه، وسط جاده افتاده بود.
    روباهی از راه رسید. روباه که همیشه گرسنه بود، جعبه را بو کرد و گفت: «چه جعبه ی بزرگی! حتماً توی آن یک مرغ چاق و چله هست!» و سعی کرد جعبه را باز کند.
    کمی بعد، مار از راه رسید.

    قصه کودکانه فقط یک جعبه

    مار، همیشه دنبال چیزهای عجیب و غریب می گشت. برای همین، دور جعبه حلقه زد و گفت: «چه جعبه ی شگفت انگیزی... حتماً توی آن یک چیز عجیب هست!» و سعی کرد، جعبه را از چنگ روباه در آورد.
    کلاغ از راه رسید.
    کلاغ که همیشه به فکر کش رفتن بود، گفت: «چه جعبه ی خوش بویی... حتماً توی آن یک صابون عطر دار هست!» و سعی کرد، با منقارش آن را بردارد.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    داستان کودکانه صلح حیوانات

    داستان کودکانه صلح حیوانات

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - داستان قصه صلح حیوانات

    مزرعه بزرگی در کنار جنگل قرار داشت . این مزرعه پر از مرغ و خروس بود . یک روز روباهی گرسنه تصمیم گرفت با حقه ای به مزرعه برود و مرغ و خروسی شکار کند .

    رفت ورفت تا به پشت نرده های مزرعه رسید . مرغها با دیدن روباه فرار کردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید .

    روباه گفت : صدای قشنگ شما را شنیدم برای همین نزدیکتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالای درخت رفتی ؟

    خروس گفت : از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنیت می کنم .

    روباه گفت : مگر نشنیده ای که سلطان حیوانات دستور داده که از امروز به بعد هیچ حیوانی نباید به حیوان دیگر آسیب برساند .

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه جشن تولد جوجه ها

    جشن تولد جوجه ها

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان قصه جشن تولد جوجه ها - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    وقتی امتحانات مینا تمام شد، از پدر و مادرش خواست تا او را چند روزی به روستا پیش پدربزرگ و مادربزرگ بفرستند. پدر و مادر هم قبول کردند و یک روز همه با هم به روستای باصفای پدرو مادربزرگ رفتند.
    مادربزرگ با خوشحالی برای آن ها غذا درست کرد. او مرغ و خروس های زیادی داشت و هرروز تخم مرغ ها را جمع می کرد. مقداری از آنها را می فروخت و مقداری را هم برای خودشان نگه می داشت. غذایی که مادربزرگ درست کرد یک نوع کوکو با تخم مرغ بود. مینا و پدر و مادرش این غذا را خیلی دوست داشتند. فردای آن روز پدر و مادر به شهر برگشتند اما مینا پیش پدرو مادربزرگ ماند.
    مادربزرگ هفت تا تخم زیر پای مرغی گذاشت و به مینا گفت:« دخترم این مرغ کرچ است. او 21 روز روی این تخم ها می خوابد تا تخم ها تبدیل به جوجه شوند. اگر 21 روز پیش من بمانی می توانی تولد جوجه ها را ببینی.» مینا با خوش حالی گفت:« حتماً می مانم. من روستا و مزرعه ها و گاو و گوسفندها و مرغ و خروس ها را دوست دارم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه قورباغه سبز

    قصه کودکانه قورباغه سبز

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان قورباغه سبز - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    جنگل و مرداب، ساکت ساکت بود. سنجاب، دارکوب، جوجه‏ تیغی و لک ‏لک در حال چرت زدن بودند؛ اماقورباغه‏ ی سبز، هنوز بیدار بود! او با دقّت، به این طرف و آن طرفش نگاه می‏کرد.

    ناگهان...

    ویز... ویز... ویز...

    بیز... بیز... بیز...

    وز... وز... وز...

    یک مگس بزرگ نشست روی نوک دماغ سنجاب! سنجاب همان‏طور که چشم‏هایش را بسته بود، دستش را کوبید روی نوک دماغش.

    مگس فرار کرد. دارکوب، جوجه‏تیغی و لک ‏لک چشم‏های‏شان را باز کردند. سنجاب دماغش را گرفت و گفت: «آخ... سوخت! مگس بدجنس!»

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه ماشین مورچه ای

    داستان کودکانه ماشین مورچه ای

    داستان قصه ماشین مورچه ای - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    این داستان کوتاه کودکانه، درباره زندگی سه مورچه است که هر روز برای تهیه غذا به سختی زحمت می کشند تا اینکه یک روز یکی از آنها فکری به ذهنش می رسد و …. .

    داستان ” ماشین مورچه ای” مخصوص کودکان مهد کودک و پیش دبستانی:

    سه تا مورچه با هم دوست بودن و هر روز برای تهیه غذا با هم بیرون می رفتن .اونا هرروز زحمت زیادی می کشیدن تا غذاهای سنگین رو به سمت خونه حمل کنن.

    یه روز مورچه ها یه خوراکی پیدا کردن که خیلی خوشمزه بود ولی خیلی خیلی هم سنگین بود و حملش برای اونا سخت بود. مورچه ها بعد از کلی تلاش تونستن خوراکی رو یه خورده جابجا کنن. بعد خسته شدن و هر کدوم یه گوشه روی زمین ولو شدن تا کمی استراجت کنن. یه دفعه یکی از مورچه ها صدا زد و گفت:

    راستی چرا ما ماشین نداریم؟چرا آدما چیزای سنگینشونو با ماشین حمل می کنن ولی ما همه چیزو باید روی دوشمون بگیریم؟

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه درخت بخشنده

    قصه کودکانه درخت بخشنده

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان درخت بخشنده - قصه شب

    روزی روزگاری درختی بود ….
    و پسر کوچولویی را دوست می داشت .
    پسرک هر روز می آمد
    برگ هایش را جمع می کرد
    از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .
    از تنه اش بالا می رفت
    از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد
    و سیب می خورد
    با هم قایم باشک بازی می کردند .
    پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .
    او درخت را خیلی دوست می داشت
    خیلی زیاد
    و در خت خوشحال بود
    اما زمان می گذشت
    پسرک بزرگ می شد
    و درخت اغلب تنها بود
    تا یک روز پسرک نزد درخت آمد
    درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ،
    سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »
    پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .
    می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .
    من به پول احتیاج دارم
    می توانی کمی پول به من بدهی ؟
    درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »
    من تنها برگ و سیب دارم .
    سیبهایم را به شهر ببر بفروش
    آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .
    پسرک از درخت بالا رفت
    سیب ها را چید و برداشت و رفت .
    درخت خوشحال شد .
    اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت …
    و درخت غمگین بود
    تا یک روز پسرک برگشت
    درخت از شادی تکان خورد
    و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »
    پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ،
    زن و بچه می خواهم
    و به خانه احتیاج دارم
    می توانی به من خانه بدهی ؟

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر