داستان کودکانه دو گنجشک
روزی ، روزگاری ، دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند .
سوراخ ، بالای دیوار خانه ای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی می کردند . پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجه ای شدند . آنها خوشحال و خرم بودند . یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکی ها بود به لانه آمد .
گنجشک مادر جوجه گنجشک رو به دهان گرفت و پرواز کرد و روی دیوار نشست.گنجشک مادر سر و صدا کرد . نزدیک مار رفت . به او نوک زد اما فایده ای نداشت .مار بدجنس همانجا روی لانه گرفت و خوابید .
کمی بعد گنجشک پدر رسید . گنجشک مادر گریان و نالان قضیه را تعریف کرد . گنجشک پدر هم ناراحت شد . اما لانه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد . دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام لانه را از مار بگیرند .
ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد . برای همین هم فورا پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت . آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت . چوب نیم سوز روی چوبهای خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد . افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند.
آنها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند .
درست هنگامی که مار می خواست از لانه فرار کند آنها مار را دیدند .
یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد . مار بدجنس از درد به خود پیچید و فرار کرد.
دو گنجشک در حالی که انتقام خود را گرفته بودند ،با گنجشک کوچولو پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند ...