قصه کودکانه پروانهی وسواسی
یکی بود یکی نبود. یک پروانه بود وسواسی. پروانه خانم از صبح تا شب ده بار بالهایش را گردگیری میکرد. ده بار شاخکهایش را برق میانداخت. ده بار گلی را که رویش مینشست، آب میریخت و میشست. شب که میشد، باز هم میگفت: «هنوز هیچ جا تمیز نیست.»
یک شب دستهای پروانه خانم گفتند: «چروک شدیم! چه قدر باید هی بشوریم! تا کی باید هی بسابیم!»
صبح که پروانه خانم بیدار شد، جیغ زد: «آخ! دستم درد میکند. وای! دستم جان ندارد.»
پروانهی همسایه جیغش را شنید. آمد و گفت: «بلا به دور! چی شده پروانه خانم؟»
پروانه خانم گفت: «بالم را خاک گرفته، شاخکم برق نداره، گُلم پر از گِل شده. با دستی که درد میکند، چه جوری خاک بروبم و برق بندازم و گل بشورم؟ آخ دستم!» بعد دستش را هی بوس کرد و گفت: «خوب شو دست من! درد نکن دست من!»
قصه کودکانه پاداش نیکی
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری در زمان های قدیم در یک شب سرد زمستان خانواده ای در خانه کوچک و گرم شان در کنار بخاری نشسته بودند و شام میخوردند. پدر و مادری با دو پسرشان در این خانه زندگی می کردند. همه آنها روزها کار می کردند و شب ها دور هم جمع میشدند، شام میخوردند و از هر دری سخن میگفتند. در آن شب نیز پس از خوردن شام دور میز نشستند و شروع به گفتگو کردند. پدر از دوران جوانی اش برای آنها حکایتهای جالبی تعریف میکرد و پسرها با چهره های خندان به چهره او نگاه می کردند. مادر هم با کاموا و میل های بافتنی تند تند لباس گرم میبافت. ناگهان صدای پارس سگی از پشت درد به گوششان رسید.
پدر با شنیدن پارس سگ ساکت شد و خوب به آن صدا گوش داد. رو به همسر و فرزندانش کرد و گفت: با شنیدن این صدا یاد ماجرایی افتادم که بد نیست برایتان بگویم . وقتی بچه بودم در یک شب گرم تابستان سگی به مزرعه ما آمد که معلوم بود گرسنه و خسته است. از پدرم اجازه گرفتم تا به او آب و غذا بدهم. پدرم اجازه داد. من سگ را نوازش کردم و به او غذا دادم. سگ هم در مزرعه ما خوابید.
قصه کودکانه صیاد و آهو
امام رضا (ع) و همراهانش از مدینه به خراسان میرفتند. دیگر به نزدیکیهای سمنان رسیده بودند. ظهر بود و هوا گرم. امام و همراهانش از اسبها و شترهایشان پیاده شدند. نمازشان را خواندند و ناهار خوردند. همه خسته بودند. قرار شد مدتی همانجا استراحت کنند و بعد به سفرشان ادامه دهند. هرکس به دنبال سایهی درختی رفت تا در آنجا استراحت کند. جوی آبی از کنار درختها میگذشت.
کمی دورتر کلاغی کنار جوی نشسته بود و آب می خورد .
امام مثل بقیه زیر سایه ی درختی نشست و به صحرا چشم دوخت .
گاهی صدای پرنده ای از دور به گوش میرسید .
امام که به آن دورها چشم دوخته بود،
ناگهان حیوانی را دید که به سرعت می دوید و به طرف آنها می آمد .
وقتی خوب دقت کرد،
دید یک آهوست .آهو با تمام قدرتش میدوید و به طرف امام می آمد .
سرانجام نفس نفس زنان خودش را به امام رساند و کنار پاهای او خوابید .
همه ی یاران امام صدای دویدن آهو را شنیده بودند
و به این منظره چشم دوخته بودند .
آهو خیلی ترسیده بود و از کنار امام تکان نمی خورد .
به سختی نفس نفس می زد . معلوم بود که راه خیلی زیادی را دویده است .
در همین موقع، صیادی را از دور دیدند که او هم با سرعت می دوید
و به آن طرف می آمد .
صیاد که آهو را کنار امام دید، با خوشحالی به آنجا رفت
و گفت : « بالاخره گیرش انداختم . »
و آن وقت، طناب بزرگی را از توی کیسه بیرون آورد
تا دست و پای آهو را ببندد . ولی امام جلویش را گرفت .
آهو را پیش خود نگه داشت و گفت : « صبر کن صیاد . . . »
صیاد که مرد جوانی بود، با تندی گفت : « برای چه صبر کنم؟ این آهوی من است.
قصه کودکانه هوس های مورچه ای
روزی روزگاری، یک مورچه در پی جمع کردن دانههای جو از راهی میگذشت که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد، ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگ بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز میخورد و میافتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد: ای مردم... من عسل میخواهم... اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند، یک جو به او پاداش میدهم.
یک مورچه بالدار که در هوا پرواز می کرد ، صدای مورچه را شنید و به او گفت: مبادا بروی... کندو خیلی خطر دارد. مورچه گفت: بیخیالش باش... من میدانم که چه باید کرد... .
بالدار گفت: آنجا نیش زنبور است.
مورچه گفت: من از زنبور نمیترسم.
بالدار گفت: عسل چسبناک است و دست و پایت گیر میکند.
مورچه گفت: اگر دست و پا گیر میکرد هیچ کس عسل نمیخورد.
قصه کودکانه دکتر بره
در مزرعه ای که بره ناقلا در آن زندگی می کرد، اتفاق های عجیب و غریبی افتاده بود. همه مریض شده بودند. آن گوسفند چاق و توپول دل درد گرفته بود و بی حال و کسل یک گوشه خوابیده بود و ناله میکرد. بابا گوسفنده صدایش گرفته بود و مرتب سرفه می کرد.
سگه نگهبان سرماخورده بود و آنقدر اشک از چشمهایش می آمد و عطسه میکرد که امانش را بریده بود. آقای مزرعهدار هم تب کرده بود و در رختخواب افتاده بود.
بره ناقلا از میان همه گوسفندها خدا را شکر سالم بود و حال و روز بقیه را نگاه میکرد. نمیدانست چه اتفاقی افتاده و چرا همه گرفتار مریضی شده اند. به همین دلیل تصمیم گرفت دست به کار شود و ببیند چرا همه مریض شده اند.
اول از همه سراغ گوسفند توپول رفت و با او احوال پرسی کرد و از حالش پرسید. معلوم شد که گوسفند توپول شکم درد گرفته است. بره ناقلا حسابی تحقیق و بررسی کرد و فهمید گوسفند توپول عادت ندارد بعد از بیرون آمدن از توالت دست هایش را بشوید. علت مریضی اول معلوم شد. اگر گوسفند توپول بعد از اینکه از توالت بیرون میآمد دست هایش را با آب و صابون میشست دچار این مریضی نمیشد.
قصه مردی که یک روز راه رفته بود
مردی که یک روز راه رفته بود و خسته بود، به کنار جوی آبی رسید. جوراب هایش را در آورد و پاهایش را شست. بعد، جوراب هایش را هم شست و روی علف ها انداخت تا خشک شود. خودش هم خوابید. مرد که خوابش برد، جوراب ها بلند شدند و توی آب شیرجه زدند و شناکنان دور شدند.
کمی که رفتند، یک لنگه از جوراب ها به علف های کنار جوی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست خودش را نجات بدهد و همان جا ماند. اما لنگه ی دیگر جوراب همراه آب رفت و رفت تا این که دو تا ماهی آن را دیدند.
یکی از ماهی ها تپل بود و یکی لاغر. ماهی لاغر گفت: « اول من دیدمش. مال من است. » ماهی تپل گفت: « کجای کاری؟ من از آن دور دورها دیده بودمش. مال من است. » ماهی ها سر لنگه ی جوراب دعوا راه انداختند و هر کدام یک سر جوراب را گرفتند و کشیدند. ماهی تپل گفت: « این جوراب من است. ولش کن! » ماهی لاغر گفت: « جوراب تو؟ این جوراب مال من است! »
همین موقع اردکی که یک لنگه جوراب به پا داشت، از راه رسید و بگو مگوی آن ها را شنید. خندید و با منقار خود، جوراب را از دست آن ها بیرون کشید و گفت: « جوراب ما کسی است که پا دارد. » جلوی چشم ماهی ها لنگه ی دوم جوراب را هم پوشید؛ قِری به کمرش داد و گفت: « قشنگه؟ بهم میاد؟ »
قصه کودکانه بره کوچولو و نردههای مزرعه
یکی بود یکی نبود. در یک مزرعه ای بزرگ و سرسبز گلهای از گوسفندان زندگی می کردند.
هر روز صبح گوسفندها برای چرا از خانهی شان که اسمش طویله بود بیرون میآمدند و از خوردن علفهای چراگاه لذت میبردند.
دور مزرعه نردهها و حصارهای بلندی وجود داشت که گوسفندها نمیتوانستند از آن خارج شوند. در بین گوسفندها بره کوچولوی نازی همراه مادرش هر روز به چرا می رفت. گوسفند مامان به بره ناز می گفت: مامانم! عزیزم! بره قشنگم! همیشه کنار من بمان و هیچ وقت از نردهها عبور نکن آن طرف خطرناک است.
اما بره ناز دلش میخواست که آن طرف نردهها را ببینند و به گوسفند مامان میگفت : آن طرف چه خبر است ؟ چرا نباید آنجا بروم؟ گوسفند مامان میگفت: همه حیوانهایی که آنطرف رفتهاند می گویند که خطرناک است. تازه بعضیهایشان هم برنگشتهاند. بره ناز بیشتر به فکر فرو رفت. او دلش میخواست که از آن طرف نرده ها باخبر باشد. یک روز که سگهای گله داشتند با هم صحبت می کردند و گوسفند مامان مشغول خوردن علف بود، بره ناز به سمت نردهها رفت و از زیر نرده ها رد شد. آن طرف نردهها درخت های بسیار بلندی وجود داشت که باعث خنکی هوا شده بودند. روی زمین پر از علفهای خوشمزه بود و صدای پرنده ها که لابه لای درختها آواز می خواندند، محیط آنجا را زیبا و دلنشین کرده بود. رودخانهای با آب زلال از پای درخت ها عبور می کرد.بره ناز با خودش گفت: کاش گوسفند مامان هم اینجا بود و میدید که اینجا چقدر قشنگ است و چقدر علف های تازه و خوشمزه ای دارد.
قصه کودکانه مسواک شتره
یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.
تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»
مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»
شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟»
مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»
شتره گفت: «منم نمی دونم!»
قصه کودکانه یک حیاط بزرگ با دو خونه کوچک
یکی بود یکی نبود زیرگنبد کبود سرزمین سبز و قشنگی بود. در گوشهای از این سرزمین زیبا دو قارچ بزرگ روییده بود که زیر هرکدوم خونهی تمیز و کوچیکی بود. توی یکی ازین خونهها، خاله پینهدوز و در خونهی دیگه جیر جیرک خانوم زندگی میکرد. اونها با هم همسایه بودن. حیاط خونههاشون رو دیوار سبز و قشنگی که از شاخ و برگ درختها درست شده بود از هم جدا میکرد. خاله پینهدوز و جیرجیرک خانوم با اینکه با هم همسایه بودن اما هیچ کاری به کار هم نداشتن. یه شب که اونها تو خونههاشون خوابیده بودن باد شدیدی اومد. باد سختی که همهی شاخه و برگ دیوار حیاط رو با خودش به دور دورها برد. صبح که خاله پینهدوز و جیرجیرک خانوم از خواب بیدار شدن دیدن که وای وای دیوار حیاطشون خراب شده. با عجله مشغول جمع کردن شاخه و برگها شدن و دوباره دیوار رو درست کردن. بعد هم هرکدوم رفتن دنبال کار خودشون. اون شب هم گذشت. فردای اون رزو دوباره باد تندی وزید. اونقدر تند وشدید که دیوار کوچولو و سبز حیاط اونها رو خراب کرد. خاله پینه دوز وجیرجیرک خانوم نمیدونستن چکار بکنن! اونها اونقدر شاخه و برگ جمع کرده بودن و دیوار و درست کرده بودن که حسابی خسته شده بودن. دست هاشون و گذاشتن زیر چونهشونو رفتن تو فکر! اما سرانجام تصمیم گرفتن دیوار رو درست کنن. این بود که هردو خیلی زود مشغول ساختن دیوار حیاط شدن و سرانجام اون رو درست کردن. بعدش اونقدر خسته شده بودن که دیگه هیچ کاری نتونستن بکنن و رفتن توی خونههاشونو خوابیدن. وقتی صبح از خواب بیدار شدن هردو دویدن توی حیاط و دیدن که هنوز دیوار حیاط سالمه و خراب نشده. خیلی خوشحال شدن. خاله پینه دوز اومد کنار دیوار و صدا زد: جیرجیرک خانوم نگاه کن دیوار حیاط خراب نشده. جیرجیرک خانوم اومد کنار دیوار و یکی از شاخههای بزرگ روی دیوار و برداشت و گفت: سلام خاله پینهدوز! خاله پینهدوز که قدش خیلی کوتاه بود شاخهی دیگهای رو برداشت تا بتونه جیرجیرک خانوم رو ببینه و با اون حرف بزنه. خاله پینهدوز گفت: این چند روز که مجبور بودیم دیوار حیاط و درست کنیم خیلی خسته شدیم. جیرجیرک خانوم گفت: خاله پینهدوز من میخوام امروز آش خوشمزهای بپزم اگه دلت میخواد به خونهی من بیا تا با هم آش بخوریم. خاله پینهدوز گفت: فکر خوبی کردی. بعد شاخهی بزرگ دیگهای رو از دیوار برداشت و رفت به خونهی جیرجیرک خانوم. هردو با هم آش رو درست کردن و همهی اونو با هم خوردن. وقتی آش رو خوردن و موقع برگشتن خاله پینهدوز شد، هردو با هم به حیاط اومدن. وقتی که خوب نگاه کردن، دیدن که باز هم باد اومده و دیوار بین حیاط اونها رو برداشته. اول خیلی ناراحت شدن اما وقتی که بهترنگاه کردن دیدن وقتی دیواری بین حیاط خونههاشون نباشه چقدر حیاطشون بزرگتر و قشنگتر میشه. هرموقع هم که حوصلهاشون سر بره میتونن به هم سر بزنن ومهمون همدیگه بشن. برای همین بود که هردو به سرعت مشغول برداشتن دیوار بین حیاطشون شدن. چیزی نگذشت که دیوار برداشته شد و یه حیاط موند با دوتا خونهی تمیز و کوچیک برای دو تا همسایهی خوب و مهربون.
نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد
قصه کودکانه دماغ زی زی
(هدف این داستان آموزش مسخره نکردن دیگران است)
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.
روزی روزگاری در جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند.آن ها با هم مهربان بودند و کاری به کار یکدیگر نداشتند. فقط یک میمون بازیگوش به نام زی زی، همیشه سر به سر حیوانات می گذاشت و آنها را مسخره می کرد. زی زی خیال می کرد که از همه ی حیوانات زیباتر و باهوش تر است و برای همین حق دارد دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد.
حیوانات جنگل از حرف ها و حرکات زی زی ناراحت می شدند و گاهی با او قهر می کردند؛ اما زی زی گوشش به آنها بدهکار نبود و به مسخره کردنشان ادامه می داد.
یک روز به طاووس می گفت:«خیال نکن که خوشگلی ، نه تو اصلاً خوشگل نیستی.به پاهای زشتت نگاه کن،وقتی پرهایت می ریزند از همیشه زشت تر می شوی.»به خرگوش می گفت:«تونه باهوشی و نه خوشگل،تازه با این گوش های درازت به الاغ شبیه هستی.» به روباه می گفت:«دم پشمالویت خیلی زشت است.» به موش می گفت:«تو یک دم دراز کوچولوی زشت و ترسویی.»
روزی یک فیل کوچولو در جنگل قدم می زد.فیل کوچولو خیلی خوشحال بود،چون آن روز، روز تولدش بود و او یک مسواک صورتی رنگ از مادرش هدیه گرفته بود.فیل کوچولو به طرف چشمه می رفت تا دندان هایش را با مسواک جدیدش بشوید.زی زی که بالای درختی نشسته بود، او را دید.صدازد:«آهای فیل کوچولو کجا می روی؟»
فیل کوچولو جواب داد:«می روم سر چشمه مسواک بزنم.» بعد هم مسواک صورتی رنگش را به زی زی نشان داد. زی زی قاه قاه خندید و گفت:«می خواهی مسواک بزنی؟دندان های زشتت که مسواک لازم ندارند.»
فیل کوچولو ناراحت شد و گفت:«دندان های من اصلاً زشت نیستند.» زی زی گفت:« هم دندان هایت زشتند، هم مسواکت زشت است.خرطومت هم خیلی دراز و بی ریخت است.»