قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۲۴۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده» ثبت شده است

قصه یک روز خوب

قصه یک روز خوب

شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

در یک روز برفی جوجه کوچولو دید مامانش خواب است. یواشکی در مرغ دانی را باز کرد و آمد بیرون.
وی زمین همه جا برف پوشیده شده بود. رفت طرف آغل گوسفندها.
یک روزخوببا نوکش تیک تیک زد به در آغل و یواش یواش جیک جیک کرد و گفت: پشمالو
یک روزخوب پشمالو یواشکی از تو آغل بیرون آمد. آهسته بع بع کرد: وای چه برفی! چه قدر برف بیا بریم بازی.
یک روزخوب جوجه کوچولو گفت: فقط یواشکی بازی کنیم چون مامان هایمان بفهمند دعوایمان می کنند.
یک روزخوب پشمالو یک کم در مزرعه راه رفت و یک لاستیک پیدا کرد. جوجه کوچولو پرید روی کمر پشمالو. پشمالو هم پرید روی لاستیک.

جوجه کوچولو و پشمالو شروع کردند به سر خوردن روی برف ها.

یه کم بعد مامان جوجه کوچولو و مامان پشمالو بیدار شدند، آمدند بیرون.

قیافه هایشان اخم آلود بود جوجه کوچولو تا مامانش و دید گفت: چیزه. ما اومدیم برف بازی.
مامان پشمالو گفت: چرا اجازه نگرفتید؟

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه دو موش بد

    قصه دو موش بد

    قصه برای دبستانی ها - قصه بلند کودکانه - قصه - قصه کودکانه - قصه متن بلند - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - داستان - داستان کودکانه - قصه داستان دو موش بد

    روزی و روزگاری یک خانه عروسکی بسیار زیبایی در کنار شومینه اتاق قرار داشت .دیوارهای آن قرمز و پنجره هایش سفید بود . آن خانه پرده های توری واقعی داشت. همچنین یک درب در جلوی خانه و یک دودکش هم روی سقفش دیده می شد. این خانه متعلق به دو عروسک بود. یک عروسک بلوند که لوسیندا نام داشت و صاحبخانه بود ولی هیچوقت غذا سفارش نمی داد. دیگری هم جین نام داشت و آشپز بود اما هیچوقت آشپزی نمی کرد چون غذاهای آماده از قبل خریداری شده بودند و در یک جعبه قرار داشتند. توی جعبه دو عدد میگوی درشت قرمز ، یک ماهی ، یک تکه ران ، یک ظرف پودینگ و مقداری گلابی و پرتقال بود. آنها را نمی شد از بشقابها جدا کرد ولی بی نهایت زیبا بودند. یک روز صبح لوسیندا و جین برای گردش با کالسکه عروسکیشان بیرون رفتند. هیچکس در اتاق کودک نبود و همه جا سکوت بود.

    یکدفعه صدای حرکت آرام چیزی به گوش رسید . صدای خراشیدگی از گوشه ای نزدیک شومینه می امد جائیکه سوراخی در زیر قرنیز وجود داشت . تام شستی سرش را برای لحظه ای بیرون آورد و دوباره صداها شروع شد. لحظه ای بعد خانم موشه هم سرش را بیرون آورد .او وقتی دید کسی در اتاق نیست با جرات و بدون ترس بیرون آمد. خانه ی عروسکی در سمت دیگر شومینه قرار داشت آنها با دقت از روی قالیچه ی مقابل شومینه گذشتند و به خانه عروسکی رسیدند و درب را باز کردند. دو موش از پله ها بالا رفتند و چشمشان به اتاق غذاخوری افتاد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه روباه و لک لک

    قصه روباه و لک لک

    قصه داستان روباه و لک لک - قصه - قصه کودکانه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - داستان کودکانه - داستان - داستان کوتاه کودکانه

    روزی روزگاری روباه بدجنسی در جنگل زندگی می کرد که دوست داشت حیوانات دیگر را اذیت کند و به آنها بخندد. کسی از این کارهای او خوشش نمی آمد اما خودش از مسخره کردن دیگران لذت می برد و خیلی می خندید. در آن جنگل لک لکی زندگی می کرد که باادب و خوش اخلاق بود. روباه تصمیم گرفت لک لک را هم مسخره کند. یک روز به لکل لک گفت:« من شما را برای ناهار به خانه ام دعوت می کنم. فردا ظهر به خانه ام بیایید تا با هم ناهار بخوریم.»
    لک لک که خیلی مهربان بود، دعوت او را قبول کرد و برای ناهار به خانه اش رفت. روباه بدجنس شیربرنج پخت و آن را داخل دوتا بشقاب صاف ریخت و سر سفره گذاشت. لک لک با منقار بلندش نمی توانست شیربرنج را از داخل بشقاب بخورد اما روباه با زبانش تا ته بشقاب را لیسید و شیربرنج را خورد و از طعم خوب آن تعریف کرد و به لک لک که نتوانسته بود از آن بخورد خندید و مسخره اش کرد. لک لک چیزی نگفت اما نقشه ای کشید و چند روز بعد روباه را به خانه اش دعوت کرد. آش خوشمزه ای پخت و آن را در دو کوزه با دهانه های تنگ و باریک ریخت و سر سفره آورد و به روباه تعارف کرد تا آش بخورد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه مرغ حنایی

    قصه مرغ حنایی

    قصه داستان مرغ حنایی - قصه - قصه کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه برای دبستانی ها - قصه شب - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه بلند کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی

    یک مرغ حنایی کوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگی می کرد.دوستان او یک سگ خاکستری، یک گربه ی نارنجی و یک غاز بودند.
    یک روز مرغ حنایی مقداری دانه گندم پیدا کرد. او پیش خودش فکر کرد ، "من می توانم با این دانه ها ، نان درست کنم .
    مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی به من کمک می کند تا این دانه ها را بکارم؟
    سگ گفت: من نمی توانم.
    گربه گفت: من دلم می خواهد ولی کار دارم و نمی توانم.
    غاز گفت: من امروز باید به بچه هایم شنا یاد بدهم و نمی توانم.
    مرغ حنائی گفت: پس من خودم این کار را خواهم کرد.او بدون کمک کسی دانه ها را کاشت.
    مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی می تواند در دروکردن گندم به من کمک کند؟
    سگ گفت: من باید به شکار بروم.
    گربه گفت: من تازه از خواب بیدار شدم و حال ندارم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان گرگ و الاغ

    داستان گرگ و الاغ

    قصه داستان گرگ و الاغ - قصه کودکانه - قصه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه - داستان

    روزی الاغ هنگام علف خوردن ،‌کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید.
    الاغ خیلی ترسید ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ،
    برای همین لنگان لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید.
    الاغ ناله کنان گفت : ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل از خوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری.
    گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم.
    الاغ گفت : چون این خار که در پای من است و مرا خیلی اذیت می کند اگر مرا بخوری در گلویت گیر می کند وتو را خفه می کند. گرگ پیش خودش فکر کرد که الاغ راست می گوید برای همین پای الاغ را گرفت و گفت : تیغ کجاست ؟ من که چیزی نمی بینم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه کنه.
    در همین لحظه الاغ از فرصت استفاده کرد و با پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ زد و تمام دندانهای گرگ شکست. الاغ با سرعت از آنجا فرار کرد . گرگ هم خیلی عصبانی بود از اینکه فریب الاغ را خورده است.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه طاووس و کلاغ

    قصه طاووس و کلاغ

    قصه داستان کودکانه طاووس و کلاغ - قصه کودکانه - قصه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه - داستان - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی

    روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
    طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
    کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟
    طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
    بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
    کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه قشنگ جینگیلی و فینگیلی

    قصه کودکانه قشنگ جینگیلی و فینگیلی

    قصه داستان قشنگ جینگیلی و فینگیلی - قصه کودکانه - قصه - قصه بلند کودکانه - داستان - داستان کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه شب - قصه متن بلند

    در ده قشنگی دو برادر زندگی میکردند .اسم یکی ازآنها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود.
    فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود وهمیشه بقیه مردم ده را اذیت میکرد.اما برادرش که اسمش جینگیلی بود پسر با ادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمیگفت و به مردم کمک میکرد.
    یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند وبا بچه های انجا شروع به بازی کردند. بازی الک دولک ،طناب بازی و توپ بازی.در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شکست .بچه ها از ترس فرار کردند و هرکس به سمتی دوید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه خیاطی که خانه می دوخت

    قصه خیاطی که خانه می دوخت

    قصه داستان برادر کوچولو - قصه برای دبستانی ها - قصه بلند کودکانه - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - داستان - داستان کودکانه - قصه متن بلند

    یکی بود و یکی نبود. یک خانم خیاط بود که خانه می دوخت. خانه ها را با پارچه های رنگارنگ می دوخت و در و پنجره هایش را با زیپ و دگمه قفل می کرد.
    روزی، تنگ غروب خانم خیاط نشسته بود توی خانه ی پارچه ایش.
    داشت نان و پنیر و سبزی می خورد. یک دفعه دید که چه بوی خوبی می آید!
    زیپ پنجره ی نارنجی اش را باز کرد. سرش را بیرون کرد و بو کشید و گفت:
    « به به! بوی شکوفه های بهاری است ... ای داد بیداد! فردا بهار می آید
    و من هنوز لباس نو ندوختم. » و دوید سر صندوق پارچه هایش.
    فقط یک پارچه ی نارنجی ته صندوق باقی مانده بود. نشست و تا آخر شب،
    پیراهنی قشنگ دوخت. اما هنوز یک آستینش مانده بود که پارچه تمام شد.
    خانم خیاط گفت: «حالا این وقت شب، پارچه از کجا بیاورم؟
    فردا هم که بهار می شود. »
    یک دفعه پنجره ی نارنجی به حرف آمد و گفت: «من را آستینت کن! یکی دو شب خانه ات بی پنجره بماند که آسمان به زمین نمی آید. بعداً برو بازار و نیم متر
    پنجره بخر! »
    خانم خیاط هم گفت: «باشد. »
    پنجره را شکافت و آستین پیراهنش کرد.
    خوش حال شد و دراز کشید و آن قدر به سوراخی که جای پنجره بود، نگاه کرد تا خوابش برد.
    نصف شب باد آمد. باد سوراخ را که دید، خوش حال شد.
    تند شد و طوفان شد و های و هوی توی خانه آمد.
    خانم خیاط با های و هوی طوفان از خواب پرید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه سوزی خانم یه باد بود

    قصه سوزی خانم یه باد بود

    قصه داستان سوزی خانم یه باد بود - قصه - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - داستان - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه

    سوزی خانم یه باد بود. از اون بادهای
    سرد مثل یخ، سفید مثل برف.
    یک روز از دودکش یک خونه، دودی دید.
    عصبانی شد. گفت: «این دود آتیشه.
    الآن می روم و چنین و چنان می کنم.
    آتش را خاموش می کنم. به همه جای
    این خونه قندیل آویزان می کنم. »
    و هاری کرد و هوری کرد و راه افتاد از
    کوه سر خورد و پایین رفت. هو هو کرد و
    رسید به خانه.
    رفت توی دودکش تا برود کنار آتش.
    ولی توی دودکش گیر کرد.
    آتیش سردش شد. نزدیک بود خاموش
    بشود و چند تا هیزم دیگر روشن کرد.
    سوزی خانم توی دودکش گیر کرده بود.
    گرم شد، نرم شد، یخ زده بود از سرما
    سفید شده بود ولی از گرما سرخ شد
    و صورتی شد. نرم شد و راحت راحت
    از دودکش آمد بیرون رفت کنار آبشار.
    خودش را توی آب یخ زده تماشا کرد
    و گفت: «وای! چه خوشگل شدم. دیگر
    سوزی خانم کجا بود. حالا من صورتی
    خانم شده ام.

    ___________________________

    قصه های بیشتر:

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه برادر کوچولو

    قصه برادر کوچولو

    قصه داستان برادر کوچولو - قصه برای دبستانی ها - قصه بلند کودکانه - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - داستان - داستان کودکانه - قصه متن بلند

    یک روز وقتی نرگس کوچولو از خواب بیدارشد مادرش را ندید.به جای مادر،مادربزرگ داشت توی آشپزخانه چای دم می کرد.نرگس نگران شد.بغض کرد و با گریه گفت:«مامانم کجاست؟من مامانم را می خوام.»

    مادربزرگ با مهربانی جواب داد:«عزیزم ، گریه نکن.مامانت رفته بیمارستان فردا میاد برات یه داداش کوچولوی ناز و قشنگ میاره.»

    اما نرگس گریه می کرد و میگفت:« من مامانمو می خوام.دلم براش تنگ شده.»

    مادربزرگ دستی به سر نرگس کشید و گفت: «تو صبرداشته باش و حوصله کن.مامانت فردا با یه نی نی کوچولوی ناز و مامانی به خونه برمی گرده.اون وقت تو می تونی نی نی رو بغل کنی و براش شعر بخونی.»

    نرگس فکری کرد و کمی آرام شد و پرسید:«نی نی اسمش چیه؟»

    مادربزرگ خندید و جواب داد: «هنوز اسم نداره.تو بگو اسمشو چی بذاریم؟»

    نرگس گفت:«نمی دونم.»

    مادربزرگ گفت: «حالا بیا بریم دست و صورتت را بشور بعد با هم فکر می کنیم که اسمش راچی بذاریم.

    نرگس گفت:«باشه مادربزرگ.»

    و همراه مادربزرگ به دستشویی رفت و دست و صورتش را شست و صبحانه خورد.بعد از خوردن صبحانه به مادربزرگ گفت:«حالا بیا فکرکنیم ببینیم اسم بچه را چی بذاریم.»

    مادربزرگ با خنده گفت: «باشه.اما من حوصله ام سر رفته.بیا با هم بریم بیرون.کمی قدم بزنیم.نون بخریم و برگردیم بعد فکر می کنیم چه اسمی روی بچه بذاریم.»

    نرگس خوشحال شد و گفت:«آخ جون! چه خوب .الان روسریم رو سرم می کنم و همراه شما میام .»

    مادربزرگ گفت:«قربون نوه ی گلم برم که روسری سرش می کنه.»

    آن وقت هردو با هم به خیابان رفتند.همه جا چراغانی بود و جلوی مغازه ها کاغذ رنگی و پرچم زده بودند.

    نرگس به کاغذهای رنگی و چراغانی نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ ، نگاه کنید ! همه جا چراغونه.چقد قشنگه!»

    مادربزرگ باخوشحالی گفت:«آره عزیزم، تولد امام رضاست.»

    نرگس گفت:«کی؟امام رضا؟»

    مادربزرگ جواب داد:«آره عزیزم،امام هشتم.مگه یادت نیست پارسال با هم رفتیم زیارت حرم امام رضا.»

    نرگس گفت:«آهان! یادم اومد.همون جا که گنبدش طلایی بود.نقاره می زدن.تو حیاطش هم کبوتر بود واسه کبوترا دونه پاشیدیم.»

    مادربزرگ خندید و گفت:«آفرین، چه خوب یادت مونده!»

    نرگس گفت:«من امام رضا را خیلی دوست دارم. دلم می خواد بازم بریم زیارت حرم امام رضا. »

    مادربزرگ با خنده پرسید:« دیگه دلت چی می خواد؟»

    نرگس فکری کرد و جواب داد«: دلم می خواد اسم داداش کوچولوم رو رضا بذاریم.»

    مادربزرگ با خوشحالی گفت:«وای! چه فکر خوبی!منم موافقم.داداشت شب تولد امام رضا به دنیا اومده.اسمش رو می ذاریم رضا. بذار وقتی بابات رفت و مامان را از بیمارستان آورد خونه بگو که دوست داری اسم بچه رو رضا بذاری.باشه؟»

    نرگس گفت:«باشه مادربزرگ.چشم.»

    مادربزرگ و نرگس کمی توی خیابان قدم زدند و به پارک رفتند. نرگس حسابی بازی کرد و خیلی بهش خوش گذشت.وقتی به خانه برگشتند، مادربزرگ غذای خوبی درست کرد و ناهار نرگس را داد.نرگس از او تشکرکرد و ناهارش را با اشتها خورد و منتظر برگشتن مادرش شد.آن روز مادر به خانه برنگشت.

    فردای آن روز نرگس هنوز خواب بود که با صدای مادربزرگ بیدارشد:«نرگس جون، پاشو دخترم.مامانت برگشته خونه.پاشو ببین مامان و بابا و داداش کوچولو منتظرتو هستند.»

    نرگس خمیازه ای کشد و خواب آلود جواب داد:«الان پا میشم.»

  • ۱ لایک
  • ۱ نظر