قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۲۰۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه داستان برای کودک 4 ساله» ثبت شده است

قصه کودکانه گوساله کوچولو

قصه کودکانه

گوساله کوچولو

قصه داستان کودکانه گوساله کوچولو - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان موضوع تمیزی چه خوبه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه شب

گوسی گوساله همه قندها را خورد.

مامان گاوه دعوایش کرد.

گوسی گوساله قهر کرد و گفت: “من میرم یه مامان دیگه پیدا می کنم!”

گوسی گوساله از خانه بیرون آمد.

توی راه، هاپی هاپو را دید. هاپی هاپو به بچه هایش شیر می داد.

گوسی گوساله گفت: “هاپی هاپو! مامان من میشی؟”

هاپی هاپو گفت: “نه! من خودم بچه دارم.”

گوسی گوساله رفت.

توی راه پیشو پیشی را دید.

پیشو پیشی با بچه هایش بازی می کرد.

گوسی گوساله گفت: “پیشو پیشی! مامان من میشی؟”

پیشو پیشی گفت: “نه! من خودم بچه دارم.”

گوسی گوساله راه افتاد. توی راه موشی موشه را دید.

گوسی گوساله گفت: “موشی موشه! مامان من میشی؟”

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه موش کوچولو و آینه

    داستان کودکانه

    موش کوچولو و آینه

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان موضوع تمیزی چه خوبه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان موش کوچولو و آینه

    یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.

    موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.

    او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه حسن کچل

    داستان حسن کچل

    شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

    یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود.

    پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید.

    ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به خودش بده.

    تا اینکه فکری به خاطرش رسید بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه. یکی از سیب ها رو گذاشت دم تنور یکی رو یه کم دور تر وسط اتاق . سومی رو دم در اتاق چهارمی تو حیاط و …..آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه.

    حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیب های قرمز خوش آب و رنگ رو دید و دهنش حسابی آب افتاد.

    داد زد ننه جون من سیب می خوام.

    ننه اش گفت: اگر سیب می خوای باید پاشی خودت برداری. یه تکونی به خودت بده .

    حسن کچل دستش رو دراز کرد و اولین سیب رو برداشت و خورد و کلی کیف کرد کمی خودش رو کشید و دومی رو هم برداشت . خلاصه همینطور خودش رو

    تا دم در خونه رسوند. ننه پیرزن یواشکی اونو نگاه می کرد و دنبالش می رفت همین که حسن خواست سیب تو کوچه رو برداره فوری دوید و در رو پشت سرش بست.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه با موضوع اردک خوش شانس

    داستان کودکانه

    موضوع: اردک خوش شانس

    داستان قصه موضوع اردک خوش شانس - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان موضوع تمیزی چه خوبه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب

    پدر برای دختر و پسرش کتاب می خواند .اسم کتاب اردک خوش شانس، خوش شانس، خوش شانس بود. قصه اینطوری بود که.... روزی یک اردک خوشگل و دوست داشتنی برای گردش بیرون رفت و خیلی زود یک گودال آب تمیز و دوست داشتنی پیدا کرد.

    اوه، چه اردک خوش شانسی! اردک خوش شانس گفت: "کواک" اردک کوچک و دوست داشتنی، توی گودال کوچک و زیبا شیرجه رفت. اوه، چه اردک خوش شانس، خوش شانسی. اردک خوش شانس، خوش شانس گفت: "کواک" ، "کواک" اردک کوچک و دوست داشتنی، از توی چاله پز از آب قشنگ بیرون آمد و زیر نور آفتاب چرتی زد . اوه ، چه اردک خوش شانس ، خوش شانس ، خوش شانسی.

    البته اردک خوش شانس خوش شانس خوش شانس طوری خر و پف می کرد که انگار می گفت : "کواک" ، "کواک" ، "کواک" دختر کوچولو که به قصه گوش می داد ، نفس عمیقی کشید و گفت: چه اردک بانمکی. شاید این قشنگترین چیزی باشد که من تا بحال دیده ام پسر کوچولو سرش را خاراند و گفت: اما توی این قصه همه چیز خیلی خوب و دوست داشتنی بود و این نمی تواند واقعیت داشته باشد .

    من باید قصه را طوری تغییر دهم که کمتر جذاب و دوست داشتنی باشد او یک مداد و مقداری کاغذ برداشت و از اتاق بیرون رفت . مدتی بعد پسرک به اتاق آمد و گفت: آماده شد .من قصه بهتری نوشته ام بعد صدایش را صاف کرد و گفت: اسم این داستان ، اردک بدشانس، بد شانس بد شانس است اردک بانمکی یک چاله پر از گل پیدا کرد اوه ، چه اردک بد شانسی! اردک بد شانس گفت:

    "کواک" اردک کوچولو و دوست داشتنی، توی گودال پر از گل شیرجه رفت. اوه ، چه اردک بد شانس ، بد شانسی. اردک بد شانس بد شانس گفت: "کواک" ، "کواک" اردک کوچک و دوست داشتنی، از توی چاله پر از گل بیرون آمد و زیر نور آفتاب چرتی زد . اوه ، چه اردک بد شانس ، بد شانس ، بد شانسی. اردک بد شانس بد شانس بد شانس گفت : "کواک" ، "کواک" ، "کواک"

    قصه ی من تمام شد پسرک دفترچه اش را بست و پرسید: نظرتون چیه ؟ دخترک دماغش را خاراند و گفت: من از قصه ی اولی بیشتر خوشم آمد. پسر گفت: اما فکر می کنم قصه ای که من نوشتم بهتر است. پدر نظر شما چیه ؟ پدر به آنها گفت: هر دو خوب هستند البته هر کدام به نوعی . دخترک و پسرک گفتند : اوه پدر ، شما همیشه همین را می گوئید.

    ***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه با موضوع تمیزی چه خوبه

    قصه تمیزی چه خوبه

    قصه داستان موضوع تمیزی چه خوبه - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 2 ساله - داستان - داستان کودکانه

    یک روز کلاغ کوچولو روی شاخه‌ی درختی نشسته بود که یکدفعه دید کلاغ خال‌خالی ناراحت روی شاخه‌ی یک درخت دیگر نشسته است. کلاغ کوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» خال‌خالی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: «آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی کلاغ‌ها و پرهامو مرتب و کوتاه کنه. مامانم چندبار گفت خال‌خالی بیا پنجه‌هاتو تمیز کنم، اما من‌ که داشتم پروانه‌ها را تماشا می‌کردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!»

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه یک روز خوب

    قصه یک روز خوب

    شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

    در یک روز برفی جوجه کوچولو دید مامانش خواب است. یواشکی در مرغ دانی را باز کرد و آمد بیرون.
    وی زمین همه جا برف پوشیده شده بود. رفت طرف آغل گوسفندها.
    یک روزخوببا نوکش تیک تیک زد به در آغل و یواش یواش جیک جیک کرد و گفت: پشمالو
    یک روزخوب پشمالو یواشکی از تو آغل بیرون آمد. آهسته بع بع کرد: وای چه برفی! چه قدر برف بیا بریم بازی.
    یک روزخوب جوجه کوچولو گفت: فقط یواشکی بازی کنیم چون مامان هایمان بفهمند دعوایمان می کنند.
    یک روزخوب پشمالو یک کم در مزرعه راه رفت و یک لاستیک پیدا کرد. جوجه کوچولو پرید روی کمر پشمالو. پشمالو هم پرید روی لاستیک.

    جوجه کوچولو و پشمالو شروع کردند به سر خوردن روی برف ها.

    یه کم بعد مامان جوجه کوچولو و مامان پشمالو بیدار شدند، آمدند بیرون.

    قیافه هایشان اخم آلود بود جوجه کوچولو تا مامانش و دید گفت: چیزه. ما اومدیم برف بازی.
    مامان پشمالو گفت: چرا اجازه نگرفتید؟

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه مرغ حنایی

    قصه مرغ حنایی

    قصه داستان مرغ حنایی - قصه - قصه کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه برای دبستانی ها - قصه شب - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه بلند کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی

    یک مرغ حنایی کوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگی می کرد.دوستان او یک سگ خاکستری، یک گربه ی نارنجی و یک غاز بودند.
    یک روز مرغ حنایی مقداری دانه گندم پیدا کرد. او پیش خودش فکر کرد ، "من می توانم با این دانه ها ، نان درست کنم .
    مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی به من کمک می کند تا این دانه ها را بکارم؟
    سگ گفت: من نمی توانم.
    گربه گفت: من دلم می خواهد ولی کار دارم و نمی توانم.
    غاز گفت: من امروز باید به بچه هایم شنا یاد بدهم و نمی توانم.
    مرغ حنائی گفت: پس من خودم این کار را خواهم کرد.او بدون کمک کسی دانه ها را کاشت.
    مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی می تواند در دروکردن گندم به من کمک کند؟
    سگ گفت: من باید به شکار بروم.
    گربه گفت: من تازه از خواب بیدار شدم و حال ندارم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه قشنگ جینگیلی و فینگیلی

    قصه کودکانه قشنگ جینگیلی و فینگیلی

    قصه داستان قشنگ جینگیلی و فینگیلی - قصه کودکانه - قصه - قصه بلند کودکانه - داستان - داستان کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه شب - قصه متن بلند

    در ده قشنگی دو برادر زندگی میکردند .اسم یکی ازآنها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود.
    فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود وهمیشه بقیه مردم ده را اذیت میکرد.اما برادرش که اسمش جینگیلی بود پسر با ادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمیگفت و به مردم کمک میکرد.
    یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند وبا بچه های انجا شروع به بازی کردند. بازی الک دولک ،طناب بازی و توپ بازی.در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شکست .بچه ها از ترس فرار کردند و هرکس به سمتی دوید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه سوزی خانم یه باد بود

    قصه سوزی خانم یه باد بود

    قصه داستان سوزی خانم یه باد بود - قصه - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - داستان - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه

    سوزی خانم یه باد بود. از اون بادهای
    سرد مثل یخ، سفید مثل برف.
    یک روز از دودکش یک خونه، دودی دید.
    عصبانی شد. گفت: «این دود آتیشه.
    الآن می روم و چنین و چنان می کنم.
    آتش را خاموش می کنم. به همه جای
    این خونه قندیل آویزان می کنم. »
    و هاری کرد و هوری کرد و راه افتاد از
    کوه سر خورد و پایین رفت. هو هو کرد و
    رسید به خانه.
    رفت توی دودکش تا برود کنار آتش.
    ولی توی دودکش گیر کرد.
    آتیش سردش شد. نزدیک بود خاموش
    بشود و چند تا هیزم دیگر روشن کرد.
    سوزی خانم توی دودکش گیر کرده بود.
    گرم شد، نرم شد، یخ زده بود از سرما
    سفید شده بود ولی از گرما سرخ شد
    و صورتی شد. نرم شد و راحت راحت
    از دودکش آمد بیرون رفت کنار آبشار.
    خودش را توی آب یخ زده تماشا کرد
    و گفت: «وای! چه خوشگل شدم. دیگر
    سوزی خانم کجا بود. حالا من صورتی
    خانم شده ام.

    ___________________________

    قصه های بیشتر:

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه سنگ کوچولو

    قصه سنگ کوچولو

    قصه داستان سنگ کوچولو - داستان - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 2 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه

    یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد میشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی دیگر. سنگ کوچولو خیلی غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده میشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.
    یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: « هندونه ی قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک برای خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه دیگر توی آن کوچه ی پرسروصدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکرد .

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر