داستان کودکانه با موضوع مریم میرزاخانی
مریم میرزاخانی
۱۳ اردیبهشت ۱۳۵۶ / تهران
ریاضیدان
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود دختری به نام مریم بود که آرزو داشت نویسنده بشود. کتابهای زیادی میخواند، هر کتابی که میدید دوست داشت بخواند.
دختر قصه ما وقتی بزرگتر شد فهمید که درس ریاضی را خیلی دوست دارد. وقتی کلاس دوم دبیرستان بود در المپیاد ریاضی شرکت کرد و به مرحله دوم رسید. المپیاد ریاضی یک مسابقه است که در آن شرکتکنندهها در یک جور امتحان شرکت میکنند و به هر کس که نمره بیشتری بیاورد مثل ورزشکارها مدال میدهند. در آن زمان به کلاس دومیها اجازه نمی دادند در رقابتهای کشوری شرکت کنند، اما معلم او با مسئولان المپیاد صحبت کرد و او توانست مدال طلای کشوری را به دست بیاورد. او اولین دختری بود که توانست به تیم المپیاد جهانی ریاضی ایران راه پیدا کند و مدال طلای جهان را برنده شود. سال بعد هم دوباره به تیم المپیاد ریاضی ایران راه پیدا کرد و در مسابقهی جهانی موفق شد نمره کامل بیاورد، یعنی همان بیستِ خودمان. او اولین کسی بود که توانست این کار را بکند.
داستان کودکانه کاکتوس و جوجه تیغی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
یک روز سولماز کوچولو و مادرش به بازار رفتند. سر راهشان یک گل فروشی بود.
سولماز کوچولو جلوی گل فروشی ایستاد. دست مادر را کشید و گفت: «مامان ... مامان... از این گل های خاردار برایم می خری؟»
مادر به گل های پشت شیشه نگاه کرد و گفت: «اینها را می گویی؟ اینها کاکتوسند.»
بعد هم به داخل گل فروشی رفتند و یکی از آن گلدان های کوچولوی کاکتوس را خریدند. مادر گفت: «هفته ای یکی دو بار بیشتر به آن آب نده. خراب می شود.»
آن وقت رفتند، خریدشان را کردند و به خانه برگشتند. سولماز کوچولو خوشحال بود.
از گل کاکتوس خیلی خوشش آمده بود. او در خانه یک جوجه تیغی کوچولو هم داشت. جوجه تیغی سولماز را دید که گلدان کوچولوی کاکتوس را به خانه آورد و گوشه اتاقش توی یک نعلبکی گذاشت. بعد هم با یک استکان به آن آب داد.
جوجه تیغی کوچولو با تعجب به گل کاکتوس نگاه می کرد. او نمی دانست که آن یک گل است. با خود گفت: «چه جوجه تیغی مسخره ای! چطوری آب می خورد!»
دو روز گذشت. جوجه تیغی کوچولو گفت: «باید بروم نزدیک، شاید بتوانیم با هم دوست شویم. فکر می کنم خیلی خجالتی است!»
بعد هم یواش یواش به گل کاکتوس نزدیک شد. جلوی آن ایستاد و گفت: «سلام... من تیغی هستم. تو اسمت چیست؟»ولی هیچ جوابی نشنید.
داستان کودکانه سیب معجزه گر
روزی روزگاری در یک روستایی درختی بود که هر پنج سال یک بار یکی از سیب هایش با بقیه فرق میکرد. هر کسی این سیب را میخورد آینده را میدید.
پادشاهی سه پسرداشت که همگی برسر به قدرت نشستن به جای تخت پادشاهی با هم بحث می کردند .
روزی پدر آنها را خواست و گفت فرزندان من وقت آن رسیده که من یکی از شماها را به عنوان پادشان به مردم معرفی کنم.
من به شما ماموریت می دهم که هر سه بروید و گرانبهاترین شیئ دنیا را برایم بیاورید.
هر کس گرانبهاترین را آورد آن را انتخاب خواهم کرد. هر سه کوله بارشان را جمع کرده و راه افتادند.
هر کدام به سمتی رفتند پسر بزرگ به کشور چین رفته و کاسه ای بسیار گران قیمت را خرید و به سمت پدر برگشت .
پسر وسطی به هندوستان رفت و طوطی سخنگویی را خریداری کرده و به پیش پدر برگشت . و لی پسر کوچک به جهانگردی روی آورد و هر که را که دانا می دید به پیش آن می رفت و چیزی یاد می گرفت. بطوری که هر چه پول داشت در این راه خرج کرد و مجبور شد به کار کردن روی آورد. وی در پی کار جویی سر از روستایی در آورد. در یش باغداری که پیر و فرسوده شده بود و صاحب زنی پیر بود رفت و در باغ او مشغول کار کردن شد.
داستان کودکانه دختر خنده رو و موش زبل
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
دختری بود که روی سرش اصلا مو نداشت. اما یک کله گرد و قشنگ داشت. دخترک خیلی کم می خندید، اما وقتی می خندید، چهار تا پروانه رنگارنگ، بال بال زنان می آمدند و خنده اش را تماشا می کردند.👼
یک روز، دخترک، موش زبلی را دید که یک سیب را قل قل هول می داد تا به لانه اش ببرد. سیب قل می خورد و این طرف می رفت. بعد قل می خورد و آن طرف می رفت.👀🐁🍎
موشی، دنبال سیب این طرف می دوید و بعد هم آن طرف می دوید. دخترک از کارهای موشی آنقدر خندید آنقدر خندید که ده تا پروانه آمدند و خنده اش را تماشا کردند!🐁🍎😂
موشی صدای خنده دخترک را شنید و به او نگاه کرد: «وای! چه دختر قشنگی!» بعد برای اینکه بتواند دخترک را بهتر ببیند، سرش را بالا گرفت و عقب عقب رفت تا اینکه تالاپ، از پشت افتاد روی زمین!🐁😱
این طرفی شد، آن طرفی شد، تا بالاخره از جایش بلند شد. دخترک به سر موشی دستی کشید و دوباره خندید.🐁😊
این بار بیست پروانه دیگر هم آمدند و خنده قشنگ او را تماشا کردند.
موشی با خودش فکر کرد که اگر از سیب بالا برود و روی آن بنشیند، می تواند دخترک را بهتر ببیند، پس تصمیم گرفت از سیب بالا برود، اما همین که سوار سیب شد، سیب قل خورد و موشی هم با سیب قل خورد و رفت و رفت آن طرف اتاق.🐁🍎
صدای خنده دخترک همه جا پیچید و یک لحظه بعد، اتاق پر شد از پروانه. آنها روی سر و شانه های دخترک نشستند.👼
موشی هیچ وقت دختری به این قشنگی ندیده بود. موش، سیب را رها کرد و رفت جلوی پای دخترک ایستاد و دست هایش را بالا گرفت.🐁👼
دخترک موش را از زمین برداشت و به او نگاه کرد. موش خندید و آنها با هم دوست شدند.🐁😊
حالا یک دختر بود که شبیه خودش بود. یک موش بود که زبل و بامزه بود! و یک عالمه پروانه بودند که همه با هم خوش و خندان و شاد، زندگی می کردند.
داستان کودکانه بستنی خوشمزه
کوتیکوتی رفته بود پارک.
چه پارک شلوغی!
اول سُرسُره بازی کرد، بعد سوار چرخفلک شد.
اما وقتی از چرخفلک پیاده شد آن قدر گیج شده بود که بابا و مامانش را ندید.
که یادش رفت بابا و مامانش کجا نشستند.
برای پیدا کردن آنها راه افتاد.
این طرف رفت، آن طرف رفت.
شش دور، دور حوض وسط پارک چرخید.
شش لیوان اشک ریخت و اشک ریخت و اشک ریخت.
شش بار فکر کرد بابا و مامانش او را دوست ندارند.
«سلام کوچولو، چرا گریه میکنی؟» این نگهبان پارک بود که دست روی سرش میکشید.
کوتیکوتی گفت: «بابا و مامان من گم شدند. شما آنها را پیدا نکردید؟»
شنید: «هاهاها! تو گم شدهای یا آنها؟»
گفت: «آنها گم شدهاند. من که اینجا هستم.»
نگهبان گفت: «هاهاها! حرفت درسته. حالا با من بیا تا پیدایشان کنم. گریه هم نکن.»
کوتیکوتی را به دفتر پاک برد. یک بستنی برایش خرید و گفت: «اسمت چیه عزیزم؟»
کوتیکوتی بستنی را لیس زد و گفت: «چه خوشمزهاست.»
داستان اصحاب فیل برای کودکان
در زمان های دور در سرزمین یمن مردی بنام ابرهه زندگی می کرد .
او حاکمی بی ایمان و ظالم بود .
یک روز ابرهه شنید که همه مردم برای عبادت به شهر مکه می روند .🕋
ابرهه خیلی ناراحت شد.
او با خود گفت : باید کاری کنم که مردم به مکه نروند و برای زیارت به یمن بیایند .🤔
ابرهه تصمیم گرفت عبادتگاهی بهتر از کعبه بسازد .🏛
او دستور داد صدها کارگر و بنّا آماده کار شوند . کارگر ها شب و روز کار کردند . بعد از چند ماه ساختمان بسیار بزرگی با سنگ های زیبای مرمر و مجسمه های دیدنی ساختند .
ابرهه به مردم دستور داد آن خانه را زیارت کنند . ولی مردم با ایمان حرف او را گوش نکردند و مثل قبل به زیارت خانه کعبه می رفتند.
داستان کودکانه دو گنجشک
روزی ، روزگاری ، دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند .
سوراخ ، بالای دیوار خانه ای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی می کردند . پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجه ای شدند . آنها خوشحال و خرم بودند . یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکی ها بود به لانه آمد .
گنجشک مادر جوجه گنجشک رو به دهان گرفت و پرواز کرد و روی دیوار نشست.گنجشک مادر سر و صدا کرد . نزدیک مار رفت . به او نوک زد اما فایده ای نداشت .مار بدجنس همانجا روی لانه گرفت و خوابید .
کمی بعد گنجشک پدر رسید . گنجشک مادر گریان و نالان قضیه را تعریف کرد . گنجشک پدر هم ناراحت شد . اما لانه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد . دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام لانه را از مار بگیرند .
ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد . برای همین هم فورا پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت . آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت . چوب نیم سوز روی چوبهای خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد . افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند.
قصه کودکانه گل سر گمشده
یکی بود یکی نبود.غیر ازخدا هیچ کَس نبود. یه جنگل داریم مثل تمام جنگلای دنیا قشنگ وپرازدرخت.حیوونهای زیادی توی جنگل ما زندگی می کنن، که اسم یکی از اونها تانا است.تانا یه گنجشکِ خیلی قشنگیه به طوریکه هر حیوونی اونو می بینه ازش تعریف می کنه و به به و چه چه راه میاندازه.قصّه از اون جا شروع شد که……
تانا یه گل سر خیلی قشنگ داشت وهر روز که از خواب بلند می شد اونو به سرش می زدو این طرف واون طرف جنگل پرواز می کرد.گل سر تانا سفید بودویه نگین طلایی روش داشت.همه ی حیوونهای جنگل تانا رو به خاطر زیباییش تحسین می کردن.یک روز صبح تانا وقتی از خواب بیدار شد با تعجب دید که گل سر،سر جاش نیست همه جای اتاقش رو گشت ولی افسوس پیدانشد که نشد…
تانا با ناراحتی به پیش مادرش رفت.مادر در حال آماده کردن صبحانه بود.تانا به مادرش گفت:مادر جون ،گل سر منو ندیدی؟
قصه کودکانه میوه های غمگین
پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند.
پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟
گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند. من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد.
یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.
یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم. بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم. اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد...
قصه کودکان ملکه گل ها
روزی روزگاری ، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پرگل زندگی می کرد ، که به ملکه گل ها 👸 شهرت یافته بود .
چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد .
مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد .
گل ها🌺🌻🌹🌸 هم خیلی دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود ، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند .
روزی از همان روزها ، کبوتر سفیدی 🕊 کنار پنجره اتاق ملکه گل ها🌺👰🌺 نشست . وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید ، دختر مهربانی که کبوتر ها 🕊 از او حرف می زنند ، همین ملکه👰 است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است .
گل ها 🌺🌻🌹🌷🌼🌸که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند . یکی از آن ها گفت : « کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد ! »
کبوتر 🕊 گفت : « این که کاری ندارد ، من می توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم . »
گل ها🌺🌻🌹🌷🌼🌸 با شنیدن این پیشنهاد کبوتر 🕊خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آن ها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد.
یک شب ، که ملکه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد .
دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد فهمید که صدای گریه مربوط به کیست ، این صدای گریه غنچه های کوچولوی باغ بود .
آن ها نتوانسته بودند پیش ملکه 👰بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشکفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آن ها احساس تنهایی می کردند .
ملکه👰 مدتی آن ها را نوازش کرد و گریه آن ها را آرام کرد و سپس به آن ها قول داد که هر چه زودتر گل ها 🌹🌸🌹را به باغ برگرداند .
صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی که وارد باغ شد ، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا کرد ، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک .
با این کار حالش کم کم بهتر می شد ، تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند .
👰 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹👰
گل ها و غنچه ها از اینکه باز هم کنار هم از دیدار ملکه و مهربانی های او ، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند.
منبع:جامعه مجازی کودکان و نوجوانان ایران
____________________________
قصه های بیشتر: