قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۲۰۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه داستان برای کودک 4 ساله» ثبت شده است

قصه کودکانه پیرمرد و چغندر

قصه کودکانه پیرمرد و چغندر

قصه داستان پیرمرد و چغندر - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

روزی روزگاری پیرمرد کشاورزی با خانواده اش در یک مزرعه کوچک زندگی می کردند . پیرمرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید بیدار می شد و کار می کرد . گاو ها را میدوشید ، طویله را تمیز می کرد ، به حیوانات آب و علف می داد ، زمین را شخم می زد ، دانه ها را می کاشت ، درختان را آب می داد و … خلا صه این پیرمرد یه لحظه بیکار نمی نشست ، زنش هم همینطور توی خانه بی امان مشغول بود.
روزی پیرمرد مشغول بیل زدن زمین بود متوجه یه چغندرقند بزرگ شد . به خودش گفت امروز یه غذای خوشمزه می خوریم . برگهای چغندر را گرفت و خواست از ریشه اون رو در بیاورد ولی مثل اینکه خیلی سنگین بود . دوباره امتحان کرد این بار با زور بیشتر . ( بیا بیا بیرون بیا ، از دل خاک بیرون بیا ، با این تکون یا این تکون بیرون بیا ، بیا بیا بیا ….. ) ولی نشد .
پیرمرد زنش رو صدا کرد . ماجرا رو برای زنش تعریف کرد ، پیر مرد برگهای چغندر رو گرفت و زنش شال کمر پیرمرد رو گرفت و با هم کشیدند . ( بیا بیا بیرون بیا ، از دل خاک بیرون بیا ، با این تکون یا این تکون بیرون بیا ، بیا بیا بیا ….. ) ولی باز هم نشد .
زن کشاورز رفت پسرشون رو صدا زد و ماجرا رو براش تعریف کرد . پیر مرد برگهای چغندر رو گرفت زن کشاورز شال کمر پیرمرد رو گرفت پسره لباس مادرش رو گرفت و با هم کشیدند . ( بیا بیا بیرون بیا ، از دل خاک بیرون بیا ، با این تکون یا این تکون بیرون بیا ، بیا بیا بیا ….. ) ولی باز هم نشد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه به دنبال بلندترین نردبان دنیا

    قصه کودکانه به دنبال بلندترین نردبان دنیا

    داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان به دنبال بلندترین نردبان دنیا - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی

    درجنگلی بزرگ که پر از حیوانات مختلف بود بچه میمون شیطانی زندگی می کرد اسم این بچه میمون ((بازی گوش ))بود .چون از موقع طلوع آفتاب تا وقت غروب می دوید وبازی می کرد از تنه درختان بالا می رفت روی شاخه ها تاب می خورد توی دریااچه می پرید وبعد زیر نور خورشید که در آسمان آبی میدرخشید دراز می کشید وفقط وقتی هوا تاریک به خانه اش می رفت ومی خوابید تا باز فردا صبح بازی کوشی را از سر بگیرد.

    دریکی از روزها که آفتاب غروب کرده بود وبازی گوش هنوز مشغول بازی وشیطنت بود مادرش اورا صداکرد تابه خانه برگردد ولی بازی گوش گفت هنوز که هوا تاریک نشده چرا به این زودی به خانه بازگردم .مادرش گفت ولی خورشید غروب کرده وشب شده است بازی گوش باتعجب پرسید پس چرا هنوز هوا تاریک نشده مادرش خندید وجواب داد چون امشب آسمان مهتابی است وماه در آسمان می درخشد وهمه جا را روشن کرده است بازی گوش سرش را به سوی آسمان بلند کرد وماه را دید دایره ای زرد وقشنگ که در آسمان تیره می درخشید بازی گوش از زیبائی ماه تعجب کرد تابه حال ماه را به این قشنگی ندیده بود رو به مادرش کردو گفت من می خواهم ماه را بغل کنم .

    دراین هنگام پدر بازی گوش هم به نزد او آمد بازی گوش بادیدن پدر گفت پدر من می خواهم ماه را بغل کنم پدر ومادر هردو خندیدند بازی گوش دستش را دراز کرد تا ماه را بگیرد ولی ماه خیلی بالاتر بود بازی گوش بسوی جنگل دوید تا به بلندترین درخت جنگل رسید از درخت بالا رفت بالا وبالاتر تا به نوک آن رسید ودستش را بسوی ماه دراز کرد اما باز هم نتوانست ماه را بگیرد با ناراحتی پائین آمد اما فکری به ذهنش رسد با خودش گفت :من می توانم از نردبان بلندی بالا بروم وماه را بگیرم اما این نردبان باید بلندترین نردبان دنیا باشد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه سیندرلا

    قصه کودکانه سیندرلا

    قصه داستان سیندرلا - داستان - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یه دختر مهربون و خوشگل با پدرو مادرش زندگی می کرد یه روز مادر دختر قصه ما شدید بیمار شد بعد از مدت کمی هم درگذشت از اون به بعد دخترک بیچاره کاری جز گریه نداشت بنابراین باباش تصمیم گرفت که دوباره ازدواج کنه و براش یه مامان جدید بیاره بلکه هم اینجوری گریه دخترک کمتر بشه . نامادری دوتا دختر داشت بعد از رفتن پدر دخترک به مسافرت، نامادری و دوتا دختراش بنای بدرفتاری با اون رو گذاشتن اونا لباسای قشنگش رو از تنش درآوردند و لباسای کهنه و پاره تنش کردند. و وادارش کردن از صبح تا شب کار کنه تنها چیزایی که به عنوان غذا بهش می دادن یه تیکه نون و مقداری نخود بود اونها نخودها رو روی خاکسترها می پاشیدندو دخترک بیچاره مجبور بود که اونها رو یکی یکی جمع کنه و بخوره. ناخواهریهای بدجنس با تمسخر می گفتند. برو اونجا از روی خاکسترها بردار و بخور. اونها اسم دخترک بیچاره رو سیندرلا یعنی دختر خاکستر گذاشته بودند.

    یکروز وضع بدتر شد. سیندرلا خبر غم انگیزی شنید و اون خبر خبر مرگ پدرش بود. مرگ پدر باعث شدش که نامادری اونو از اتاقش هم بیرون کنه و به اتاق زیر شیروانی که نمناک و تاریک بود بندازدش. روزها گذشت. تا اینکه یکروز دعوت نامه هایی از طرف حاکم شهر براشون اومد تا تو جشنی که حاکم برای پسرش گرفته بود شرکت کنند. ناخواهریها خیلی خوشحال شدند و هر روز وقتشون رو به انتخاب و تهیه لباس جشن می گذراندند. اونها کارت دعوت سیندرلا را توی آتیش انداختند و گفتند : سیندرلا چطور می تونی با این لباسهای کهنه و چاره به جشن بیای ها؟

    اون شب دو تا خواهر به همراه مامانشون با بهترین لباسهاشون به جشن رفتند. پس سیندرلا هم تنهای تنها توی خونه بود.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه گرگی در لباس میش

    قصه کودکانه گرگی در لباس میش

    قصه داستان گرگی در لباس میش - داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    روزی روزگاری یک گرگ بدجنس برای پیدا کردن غذا دچار مشکل شد. چون گله ای که برای چرا به آن کوه و چمنزار می آمد یک چوپان دلسوز و یک سگ دقیق داشت. آنها مواظب هر اتفاقی در گله بودند.

    گرگ گرفتار شده بود و نمی دانست چکار بکند تا اینکه یک روز اتفاق عجیبی افتاد. او یک پوست گوسفند را پیدا کرد. گرگ آنرا برداشت و به سرعت فرار کرد.
    روز بعد گرگ با دقت پوست را روی خودش انداخت و خودش را به شکل یک گوسفند در آورد و هنگامی که گله در صحرا مشغول چرا بود به میان آنها رفت.

    گوسفندها متوجه وجود گرگ نشدند. یکی از بره ها به کنار او آمد گرگ ناقلا به او گفت: کمی آن طرف تر علفهای خوشمزه تری وجود دارد و بره بیچاره به دنبال گرگ از گله دور شد. خلاصه آن روز گرگ بدجنس توانست شکار خوبی را پیدا کند.
    تا مدتها گرگ به گله می آمد و به روش های مختلف گوسفندان را فریب می داد. و گوسفندها هم فریب ظاهر گرگ را می‌خوردند و حرفهای او را قبول می کردند.

    این ماجرا مدتها ادامه پیدا کرد. البته چوپان و سگ گله بعد از مدتها توانستند به علت ناپدید شدن گوسفندها پی ببرند و گرگ بدجنس را حسابی ادب کنند. ولی...ولی حیف که یک عده گوسفند ساده گول گرگ را خورده بودند و دیگه در میان گله نبودند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه در دروازه را می توان بست ولی دهان مردم را نمی توان بست

    قصه در دروازه را می توان بست ولی دهان مردم را نمی توان بست

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی - قصه برای دبستانی ها - قصه شب

    روزی روزگاری پیرمردی بود که می خواست به روستای دیگری برود.پیرمرد یک الاغ بیشتر نداشت.می خواست پسرش را سوار الاغ بکند وخودش پیاده راه بیفتد،اما پسرش گفت:نه پدرم من جوانم ومی توانم پیاده راه بیایم بهتر است شما سوار الاغ بشوید.پیرمرد پسرش را تحسین کرد وسوار الاغ شدپسرش هم کنار او راه افتاد.هنوز مقدار زیادی راه نرفته بودند که دو نفرآشنا از راه رسیدند. سلام علیکی کردند وبا تعجب به پیرمرد نگاه کردندبعد هم خدانگهداری وبه راهشان ادامه دادند.یکی از انها با صدایی که پیرمرد هم بشنود به انها گفت:عجب پیرمرد نادانی !خودش سواره می رود وپسرش را وادار کرده پیاده دنبالش برود.پدر وپسر حرف های ان دو را شنیدند.پیرمرد از الاغ پیاده شد وبه او گفت:بیا تو سوار شو من پیاده می آیم .حو صله حرف وحدیث مردم را ندارم.پسر دلش نمی خواست که پدر پیرش پیاده باشد واو سواره اما چاره دیگری نداشت.باید به حرف پدر گوش می داد با بی میلی سوار الاغ شد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه آش نخورده و دهن سوخته

    قصه آش نخورده و دهن سوخته

    قصه ضرب المثل آش نخورده و دهن سوخته - داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی

    یکی بود یک نبود، تاجری بود که همسر هنرمندی داشت . او آشپز بسیار ماهری بود . آشی که همسر تاجر می پخت ، نظیر نداشت . همه خویشان و آشنایان مرد ، آرزو داشتند که یک روز به خانه او دعوت شوند و آشی را که همسرش پخته ، بخورند . کم کم این خبر در تمام شهر پیچید و تعریف آشهای خوشمزه زن تاجر ، دهان همه را آب انداخت . همه سعی می کردند با تاجر دوست شوند . بازرگانها سعی می کردند با تاجر معامله کنند . قوم و خویش ها سعی می کردند به او محبت کنند تا شاید روزی مرد بازرگان آنها را به خانه اش دعوت کند و از آشی که همسرش می پزد ، بخورند . بازرگان شاگردی داشت که چند سالی با او کار می کرد . اما با اینکه آدم فقیری بود ، طبع بلندی داشت و هرگز به این فکر نیفتاده بود که برای خوردن یک وعده غذا به خانه صاحب کار خود برود و از آشی که همسرش می پزد بخورد . با اینکه بازرگان چند بار او را به خاطر انجام کارهایش به خانه دعوت کرده بود ، شاگرد به بهانه های مختلف به خانه او نرفته بود . یک روز صبح ، شاگرد تاجر مثل همیشه از خواب بیدار شد . آن روز دندانش درد می کرد ، اما با آن وضع به مغازه رفت و جلو مغازه را آب و جارو کرد و چای را دم کرد و منتظر ماند تا بازرگان به مغازه بیاید و کسب و کار روزانه را شروع کند . اما هرچه انتظار کشید ، از صاحب کار خبری نشد . نزدیکی های ظهر بود که یکی از همسایه های مرد بازرگان به او خبر داد که " حال بازرگان خوب نیست . بیمار است و به من گفته که به اینجا بیایم و به تو بگویم در مغازه را ببندی و دکتر خبر کنی و او را به خانه بازرگان ببری که سخت بیمار است . "

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه مورچه بازنشسته نمی شود

    قصه کودکانه مورچه بازنشسته نمی شود

    قصه داستان مورچه بازنشسته نمی شود - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه

    توی شهر مورچه ها،هیچ کس بیکار نبود و هر کس کاری می کرد. عده ای از مورچه ها مشغول کشاورزی بودند. کوشا یکی از مورچه های کشاورز بود. او همراه بقیه ی مورچه ها، برگ های گیاهان را می چید تا از آنها برای پرورش قارچ استفاده کنند.

    کوشا با آرواره های قوی و دندان های تیزش، برگ ها را خیلی راحت می چید و از ساقه جدا می کرد و دوستانش هم آن برگ ها را به لانه می بردند و روی آنها قارچ پرورش می دادند تا همه ی ساکنان شهر از آن قارچ ها تغذیه کنند.

    کوشا کارش را خیلی دوست داشت.او یکی از پرکارترین افراد شهر مورچه ها بود.

    روزها یکی پس از دیگری گذشتند.کوشا دیگر نمی توانست به راحتی برگ ها را بچیند. او پیر شده بود و آرواره هایش دیگر قدرت و توانایی سابق را نداشتند.

    شهردار شهر مورچه ها به او گفت:« تو در روزهای جوانی خیلی خوب کار می کردی و زحمت زیادی می کشیدی؛ حالا بهتر است بازنشسته شوی و استراحت کنی.به جای کارکردن، به باغ برو و گردش کن و از دیدن آسمان آبی و خورشید درخشان و گل های زیبا لذت ببر.»

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه دایناسور تنها

    قصه کودکانه دایناسور تنها

    قصه داستان دایناسور تنها - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    دایناسور تنها

    نویسنده:الهام تاوتلی

    (قسمت اول)

    سالهای خیلی دور در جایی پر از حیوانات مختلف ،دایناسوری زندگی می کرد که هیچ دوستی نداشت. دایناسور داستان ما که اسمش سیوان بود تنهای تنها در یک غار تاریک و بدون هیچ دوستی روز رو به شب می رسوند و هیچ هدفی نداشت.صبح ها که از خواب بلند می شد با بی حوصلگی چرخی در اطراف غارش می زدو کمی علف می خورد تا از گرسنگی خلاص شود و دوباره به درون غار بر می گشت و کمی با وسایل بازی اش که همه از سنگ بودند بازی می کردو شب هم برای سیر کردن شکمش به این طرف و آن طرف غار سری میزد و دوباره به داخل غار بر می گشت و می خوابید.و این کار همیشه و هر روز تکرار می شد.

    سیوان همیشه به اینکه دوستی خوب و مهربان داشته باشد فکر می کرد و حتی از اندیشیدن به این موضوع حسابی ذوق زده می شد، ولی وقتی به مشکلی که داشت فکر می کرد از ناراحتی چشمانش پر از اشک می شدو گریه می کرد.حتی حیوانات دیگر هم نمی خواستند که با سیوان دوستی کنند چون از سنگ شدن می ترسیدند….

    مشکل سیوان این بود که به هر چیزی دست می زد آن چیز به سنگ تبدیل می شد و این موضوع باعث شده بود تا هیچ حیوانی با سیوان دوستی نکند، حتی دیگر همه او را فراموش کرده بودند و این سبب شده بود تا سیوان غمگین تر از همیشه بشود.

    در جای دیگر این جنگل عجیب و غریب حیوانی دیگر وجود داشت که بسیار مهربان و با گذشت بودهمه او را تیبانو صدا می کردند.تیبانو یک دایناسور پرنده بود و با پرواز کردن، به همه جای جنگل سر می زد و از همه خبر می گرفت ،اگر حیوانی مریض می شد به عیادتش می رفت و اگر کسی مشکل داشت به او کمک می کرد تا مشکلش را حل کند، به همین خاطر همه ی حیوانات و دایناسور ها او را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.

    یک روز که تیبانو در جنگل سر کشی می کرد،دید که چند بچه فیل روی پُلی چوبی گرفتار شده اند .پل خراب و فرسوده بود به طوری که با هر لغزش فیل ها تکه ای از پل به داخل رود خانه پرتاب می شد.رود خانه ای خروشان که هیچ حیوانی نمی توانست از آن جان سالم به در ببرد.فیل ها ترسیده بودند و نمی توانستد از جای خود تکان بخورند، وقتی تیبانو را در حال پرواز کردن دیدند خوشحال شدند و از او تقاضای کمک کردند.تیبانو به کنار پل رفت ولی کاری از دست او نیز بر نمی آمد چون فیل ها با اینکه بچه بودند ولی سنگین تر ازآن بودند که او بخواهد آنها را با پرواز کردن نجات بدهد .

    وقتی مادر فیل ها به کنار پل رسید بسیار نگران بود وبه تیبانو گفت:من نمی دانم چه کار باید بکنم فقط از تو خواهش میکنم که بچه های مرا نجات بدهی، با گفتن این جمله به گریه افتاد و به کناری رفت تا بچه هایش اشک های اورا نبینند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه موش، خروس و گربه

    قصه کودکانه موش، خروس و گربه

    قصه داستان موش خروس گربه - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.

    همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.

    اون که تا حالا خروس ندیده بود،

    با خودش گفت:

    "وای چه موجود ترسناکی!

    عجب نوک و تاج بزرگی!

    حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."

    بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.

    کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.

    اون تا حالا گربه هم ندیده بود.

    پیش خودش گفت:

    "این چقد حیوون خوشگلیه!

    عجب چشمایی داره.

    چقدر دمش خوشرنگه."

    همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.

    موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه دندان فیل

    قصه کودکانه دندان فیل

    قصه داستان دندان فیل - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد.

    هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست.

    پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه.

    موش رو به آسمون کرد و گفت: "خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟

    من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش."

    خدا از توی آسمون بهش جواب داد:

    "برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین.

    دندون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم."

    موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد.

    دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.

    تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر