قصه کفش های نو
مدرسه فریبا کوچولو به خانهشان خیلی نزدیک بود و او هرروز خودش صبحها میرفت و ظهرها هم برمیگشت البته مادرش جلوی در میایستاد و مواظب او بود. کنار مدرسه یک مغازه کفشفروشی بود که فریبا وقتی تعطیل میشد، چند لحظهای میایستاد و از پشت شیشه کفشها را نگاه میکرد، چون کفشهای بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت.
این کار برایش بسیار لذتبخش بود و حتی گاهی وقتها دلش میخواست همه کفشهای مغازه مال او بودند! دیدن مغازه کار هر روز فریبا شده بود و مادرش هم که از دور همه چیز را میدید از او سوال میکرد که آنجا چه خبر است که مدام نگاه میکنی و فریبا هم در جواب میگفت که کفشها را دوست دارم.
یکی از روزهایی که طبق معمول جلوی مغازه آمد دید که یک جفت کفش کتانی سفید و صورتی خیلی قشنگ داخل ویترین گذاشته شده است. خیلی از آنها خوشش آمد و با خودش فکر کرد که اگر می”‹توانست این کتانیها را بخرد چقدر خوب میشد. برای همین وقتی به خانه رسید بدون معطلی موضوع کفشها را به مادرش گفت و از او خواست که کفشها را برایش بخرد. اما مادرش یادآوری کرد که کفشهای خودش را یکی دو ماه قبل خریدهاند و هنوز برای خرید کفش نو زود است، اما فریبا اینقدر اصرار کرد که مادر گفت باید صبر کند تا موضوع را با پدرش در میان بگذارد.
فردای آن روز وقتی فریبا به خانه آمد اولین چیزی که از مادرش پرسید این بود که نظر بابا در مورد خرید کفش چه بوده است و مامان هم جواب داد که او گفته فعلا نمیشود و اصرار فریبا هم هیچ فایدهای نداشت و با این که ناراحت شده بود اما دیگر در موردش حرفی نزد.
روزها یکی پس از دیگری گذشتند و او سعی میکرد از مدرسه که تعطیل میشود به سرعت به خانه بیاید و اصلا به مغازه نگاه نکند تا بتواند ماجرا را فراموش کند. اما یک روز وقتی از جلوی مغازه میگذشت یواشکی یک نگاه کوچولو به ویترین آن انداخت و با تعجب متوجه شد که کفشها نیستند خیلی ناراحت شد اما کاری نمیتوانست انجام دهد و با همان حال به خانه آمد و به هیچ کس هم چیزی نگفت.
بعد از ظهر همان روز وقتی بابا به خانه آمد فریبا از او خواست که با هم بروند و برایش یک دفتر بخرند و بابا هم قبول کرد و گفت که اتفاقا من هم یک کاری دارم که باید بیرون بروم.
چند دقیقه بعد دو نفری برای خرید از خانه خارج شدند و کارهایشان را که انجام دادند موقع برگشت به مغازه کفشفروشی که رسیدند بابا از فریبا خواست که با هم داخل مغازه بروند که آنجا هم یک کار کوچکی دارد. وارد مغازه که شدند اول سلام کردند و بعد بابا گفت: حسن آقا ببخشید میشه اون امانتی من رو بدید.
حسن آقا هم با لبخند و البته با نگاهی به فریبا گفت: بله، حتما.
داستان کودکانه سنگ تراش
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
شعر کودکانه آفتاب مهتاب چه رنگه
آفتاب مهتاب چه رنگه
چه قدر هر دو قشنگه
یکی روشنی روز
یکی نور شب افروز
یکی طلای زرده
یکی نقره سرده
یکی پرتو خورشید
به روی خاک پاشید
یکی از ماه زیبا
بتابد بر همه جا
آفتاب مهتاب چه رنگه
چه قدر هر دو قشنگه
***
شعر کودکانه با موضوع ورزش
صبح که از خواب پامیشم خنده به لب دارم (2)
راست میشم، دولا میشم من یه ورزشکارم
ورزش خیلی فایده داره
بچه ها رو حال میاره
بچه ها ناخوش نمیشند هیچ وقت مریض نمیشند
حالا که می پریم بالا بالا دستامونو بیاریم بالا بالا
ما شادیم و می خندیم بچه ها با هم می کشیم هـــورا (2)
یه دست به سر، یه دست کمر قرش بده، قرش بده
حالا می چرخیم، می چرخیم می خندیم، می خندیم
حالا میشیم پروانه توی ابرا می پریم
حالا میشیم پروانه توی ابرا می پریم
حالا میشیم یه خرگوش با دوتا گوش دراز
حالا هم میچرخیم، میخندیم، میچرخیم
***
شعر کودکانه با موضوع ورزش
آی بچه های با نظم
همه بیاین توی صف
پاشو پاشو ورزش کن
تنبلی رو ولش کن
نرمش بکن پویا باش
از تنبلی جدا باش
حالا بزن تو در جا
با اون پاهای زیبا
حالا بشین و پاشو
در حرکات کوشا شو
حالا بایست تو ثابت
یک ایست خوب و جالب
در جا بزن ببینم
افسردگی نبینم
***
شعر کودکانه با موضوع کتاب
هر چند آرامی اما صدای تو
هر لحظه می آید از واژه های تو
با من سخن گفتی از رود از دریا
از جاده ی امروز از مقصد فردا
گاهی مرا بردی تا شهر رویا ها
گاهی به من گفتی رمز حقیقت را
تو برکویر دل چون شعربارانی
تو اهل دانش را چون باغ و بستانی
***
متن لالایی های زیبا و دلنشین برای کودکان
لالا لالا گل شادی
همیشه خوبه و عالی
پر از امید دلهامون
نمیشه دستمون خالی
بخونیم آیه و سوره
که این خونه پر نور
خدا با ما چه نزدیکه
ولی شیطون اون دور
شعر ناصر کشاورز
***
لالایی کودک
برات قصه میگم تا که بخوابی
برات قصه میگم تا که بخوابی
دیگه اشکی نریز نکن بیتابی
میگم حکایت بره و گرگه
برات میگم که دنیا چه بزرگه
بخواب ای کودک من گریه بسه
از اشکای تو این قلبم شکسته
نذار مروارید چشمات حروم شه
لا لایی میخونم تا شب تموم شه
لا لایی کن لالایی کن لالایی
تویی که پاکترین خلق خدایی
لالایی کن گل ناز قشنگم ملوس کوچیک مستو ملنگم
لالایی کن بخواب بابا بیداره
گل بوسه روی دستات میکاره
لالایی کن بخواب ای نور چشما
با تورنگ خوشی میگیره دنیا
تا خواب ببینه شاهزاده قصه
به روی اسب بالداری نشسته
تو را میبره رو ابرای آبی
تا رو ابرا به ارومی بخوابی
لا لایی کن لالایی کن لالایی
تویی که پاکترین خلق خدایی
لالایی کن گل ناز قشنگم ملوس کوچیک مست و ملنگم.
***
لالایی کودکانه
لالا لالا لالا لالات و نازه
بالش زیر سرت مخمل تازه
لالا لالائی کنم تا مادر ایه
گوساله گو کویی و شیر بیایه
گواره ات بَوَم و شاخ بیدی
لالا لالات کنم و یه امیدی
سماور جوش زنه اَشیر میشو
دلم پر می زنه سی قوم و خویشو
لالالالات کنم خویت نمایی
بلنگت می کنم ویرت نمایی
لوه لوه کم سیتن دلم
روز و بالینم شو و بغلم
چیمم چیمه را مال بوه ته
گوشم دا و دنگ لوه لوه ته
***
لالایی کودکانه
دوباره ماه زیبا
نشسته اون بالاها
می تابه نور مهتاب
همه چشما پر از خواب
🍊🍊🍊🍊
مامان جونم بخون باز
برایم شعر و آواز
شده وقت لالایی
عروسک جان کجایی
🍍🍍🍍🍍
لالا لالا آناناس
عروسک تو تنهاس
بگیر اونو تو آغوش
لحافت و بکش روش
🍐🍐🍐🍐
لالا لالا گلابی
خیال کن روی تابی
یا تو قایق رو آبی
حالا راحت می خوابی
🍎🍎🍎🍎
لالا پسته خندون
خوابیده گل تو گلدون
تو هم مثل گل ناز
نگفتی شب بخیر باز
بذار چشاتو رو هم
نباشه تو دلت غم
🍈🍈🍈🍈
لالا انار دون دون
نمی ره خوابت آسون
ببین خورشید خوابیده
لحاف و روش کشیده
لحاف پر ستاره
یه ماه نصفه داره
🍑🍑🍑🍑
لالا شلیل و آلو
بالش پنبه ایت کو
کجا قایم شده کوش؟
خوابیده روی اون موش
گل من خیلی خستس
قایم باشک دیگه بس
🍌🍌🍌🍌
لالالا موز و انگور
بلا از تو بشه دور
تو آسمون ستاره
شبا تا صبح بیداره
نگاه کن دست تکون داد
یه بوس برات فرستاد
🍉🍉🍉🍉
لالالا هندوونه
گل یکی یدونه
تو دیشب خوش خوابیدی
بگو تو خواب چی دیدی؟
بخواب آرام و شیرین
ببین خوابای رنگین
🍒🍒🍒🍒
لالا گیلاس خوش طعم
بذار چشماتو رو هم
قناری خواب خوابه
می خواد تا صبح بخوابه
یواش ساعت دیواری
بیدار میشه قناری
🍋🍋🍋🍋
لالا لیموی شیرین
پاورچین و پاورچین
بابا اومد تو رو دید
تو خواب چشماتو بوسید
بابا تخت و می ده تاب
تو هم می خندی تو خواب
🍓🍓🍓🍓
لالالا توت فرنگی
عجب خواب قشنگی
چشمات و بستی آرام
تموم شد لالایی هام
الهی باشه فردا
برایت صبح زیبا
***
شعر کودکانه
پایم شده اوف
پایم شده اوف
افتادم الان
یک ذره خون هم
می آید از آن
زودی دویدم
من توی خانه
می ریخت اشکم
هی دانه دانه
وقتی که مامان
اشک مرا دید
بوسید من را
یک ذره خندید
یک چسب چسباند
او روی زخمم
از صورتم رفت
آن وقت اخمم
***
شعر کودکانه کفشدوزک
تو خواب دیدم که کفشم
پاره شده حسابی
دویدمو دویدم کنار نهر آبی
یه کفشدوزک و دیدم
قشنگ و خال خالی
می دوخت یه کفش پاره
چقدر تمیز و عالی
اون کفشمو درست کرد
فقط با یه اشاره
انگار که توی دستش
عصای جادو داره
***
شعر کودکانه
موضوع: صبح
با خنده صبح
یک غنچه وا شد
پروانه آمد
مهمان ما شد
من شاد و خندان
بیرون دویدم
از نانوایی
نانی خریدم
یک نان تازه
خوش طمع و خوش بو
پروانه پرسید
صبحانه ام کو
***
________________________________
شعر کودکانه
موضوع: صبح
صبح که میشه خروسم
می زنه زیر آواز
میگه دیگه بیدار شو
کوچولو از خواب ناز
از رختخواب دربیا
خورشید خانم بیداره
زمین چه روشن شده
با نور اون دوباره!پ
پاشو دیگه عزیزم
پاشو با لب خندون
سلام بکن به بابا
به مادر مهربون
داستان حسن کچل
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود.
پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید.
ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به خودش بده.
تا اینکه فکری به خاطرش رسید بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه. یکی از سیب ها رو گذاشت دم تنور یکی رو یه کم دور تر وسط اتاق . سومی رو دم در اتاق چهارمی تو حیاط و …..آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه.
حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیب های قرمز خوش آب و رنگ رو دید و دهنش حسابی آب افتاد.
داد زد ننه جون من سیب می خوام.
ننه اش گفت: اگر سیب می خوای باید پاشی خودت برداری. یه تکونی به خودت بده .
حسن کچل دستش رو دراز کرد و اولین سیب رو برداشت و خورد و کلی کیف کرد کمی خودش رو کشید و دومی رو هم برداشت . خلاصه همینطور خودش رو
تا دم در خونه رسوند. ننه پیرزن یواشکی اونو نگاه می کرد و دنبالش می رفت همین که حسن خواست سیب تو کوچه رو برداره فوری دوید و در رو پشت سرش بست.