قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

قصه کودکانه با موضوع دختری که دوست داشت گنجشک باشه

قصه کودکانه

موضوع: دختری که دوست داشت گنجشک باشه

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان موضوع تمیزی چه خوبه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب - قصه داستان دختری که دوست داشت گنجشک باشه

یکی بود یکی نبود.

دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه درحیاط، کنارباغچه می نشست به گنجشکهایی که در آسمان بودند نگاه میکرد و آرزو میکرد:

ای کاش من هم یک گنجشک بودم!

آن وقت هرجا دوست داشتم میرفتم و در آسمان پرواز میکردم.

یک روز همین طور که در فکر و خیال بود، احساس کرد کوچک شده است !

وقتی به خودش نگاه کرد، دید آرزویش برآورده شده و به یک گنجشک تبدیل شده است.

باخوشحالی به آسمان پرید و پرواز کرد،

او از اینکه گنجشک شده خیلی خوشحال بود،

تا اینکه خسته وگرسنه شد و روی شاخه درختی که پراز گنجشک بود نشست.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر کودکانه با موضوع مسواک

    شعر کودکانه

    موضوع: مسواک

    شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

    شبا که میشه وقت خواب
    دندوناتو مسواک بزن
    با حوله تمیز خود
    دست و رویت رو پاک بکن
    *
    صبح که میشه با شادی
    بلند شو از رختخواب
    یه کمی لی لی بکن
    برو سر شیر آب
    دست و رویت را بشور
    دوباره مسواک بزن
    *
    دندوناتو سفید کن
    مانند دندون من
    دندونای من همه
    مانند مرواریده
    سفیده و سفیده
    تمیزه و تمیزه
    *
    بچه های خوب یادتون نره
    مسواک بزنید
    هر شب

    ***

    _____________________________

    شعر کودکانه

    موضوع: مسواک

    شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

    اتل متل توتوله
    یه مسواک کوتوله
    همش با غر غر میگه
    میرم از اینجا دیگه
    صاحب من کودکه
    مثل خودم کوچکه
    شنیده ام بعد شام
    گفته تورو نمیخوام
    با من شده خیلی بد
    به موی من لب نزد
    قهر میکنم من باهاش
    میرم کنار کفشاش
    به جون هرچه مسواک
    کفشارو میکنم پاک

    ***

    _____________________________

    شعر کودکانه

    موضوع: مسواک

    شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

    دیشب دوباره مسواک نزدم

    قبل از خوابیدن مسواک نزدم

    آخ دندونم درد می کنه آخ آخ آخ

    خیلی خیلی درد می کنه آخ آخ آخ

    دیگه قول میدم مسواک بزنم

    قبل از خوابیدن مسواک بزنم

    ***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر کودکانه با موضوع حسنی ما یه بره داشت

    شعر کودکانه

    موضوع: حسنی ما یه بره داشت!

    شعر کودکانه موضوع پدر - شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی

    حسنی ما یه بره داشت

    بره شو خیلی دوست می داشت
    برهء چاق توپولی، زبر و زرنگ و توقولی
    دس کوچولو، پا کوچولو، پشم تنش کرک هلو
    خودش سفید سمش سیا، سرو کاکلش رنگ حنا
    بچه های اینور ده، اونور ده، پایین ده، بالای ده
    همگی باهاش دوست بودن
    صبح که میشد از خونه در می اومدن
    دورو برش جمع می شدن، پشمهاشو شونه می زدن
    به گردنش النگ دولنگ، گل و گیله های رنگارنگ.
    حسنی ما
    سینه ش جلو. سرش بالا، قدم می زد تو کوچه ها، نگاه می کرد به بچه ها

    یه روز بهار
    باباش اومد تو بیشه زار
    داد زد : آهای حسن بیا کجایی بابا؟
    بره تو بیار ، خودتم بیا.

    قیچی تیز
    پشم سفید
    بره رو گرفت، پشمهاشو چید
    برهء چاق توپولی، زبر و زرنگ و توقولی
    شد جوجهء پرکنده
    همگی زدن به خنده

    پیشیه می گفت :
    - تو بره ای یا بچه موش لخت راه نرو، یه چیزی بپوش

    حسنی ما ،
    شونه ش بالا،
    سرش پایین
    قدم می زد تو کوچه ها
    نگاه می کرد روی زمین.

    ریسید و تابید و کلاف کرد
    شست و تمیز و صاف کرد
    منظم و مرتب
    پیچید توی چادر شب

    ننهء حسن
    دوون دوون
    از خونه شون اومد بیرون
    پشمها رو بسته بسته کرد
    سفید و گلی دو دسته کرد

    یه جفت میل و یه مشت کلاف
    حالا نباف و کی بباف

    ننهء حسن
    سرتاسر تابستون
    نشسته بود تو ایوون
    بی گفتگو، بی های و هو
    برای حسن لباس می بافت

    فصل زمستون که رسید بارون اومد، برف بارید،
    حسنی ما، لباسو پوشید خرامون و خرامون اومد میون میدون
    حیوونا شاد و خندون

    خانومی گفت :
    لباس حسن عالی شده قشنگتر از قالی شده

    پیشیه می گفت :
    لباس حسن قشنگه مثل پوست پلنگه

    ببعی می گفت :
    بع، سرده هوا، نع.
    اما حسن، لباس به تن، خنده بلب
    شونه شو داده بود عقب
    میون برف و بارون قدم می زد تو میدون

    باباش بهش نیگا می کرد
    دود چپق هوا می کرد

    ننه ش می گفت :
    ننه حسنی ماشالا
    چشم نخوری ایشالا.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر کودکانه با موضوع پدر

    شعر کودکانه

    موضوع: پدر

    شعر کودکانه موضوع پدر - شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی

    آمد صدای پا
    از راه پله ها
    یعنی که آمده
    بابا کنار ما

    وقتی به دست او
    در باز می شود
    یک قصه قشنگ
    آغاز می شود

    با آن که خسته است
    دستان او پر است
    دارد همیشه او
    یک ساک پُر به دست

    از خنده های او
    خوشحال می شوم
    تا اوج آسمان
    بی بال می روم

    بابا به چشم من
    خورشید خانه است
    چشمان او پُر از
    مهر و ترانه است!

    ***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه با موضوع اردک خوش شانس

    داستان کودکانه

    موضوع: اردک خوش شانس

    داستان قصه موضوع اردک خوش شانس - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان موضوع تمیزی چه خوبه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب

    پدر برای دختر و پسرش کتاب می خواند .اسم کتاب اردک خوش شانس، خوش شانس، خوش شانس بود. قصه اینطوری بود که.... روزی یک اردک خوشگل و دوست داشتنی برای گردش بیرون رفت و خیلی زود یک گودال آب تمیز و دوست داشتنی پیدا کرد.

    اوه، چه اردک خوش شانسی! اردک خوش شانس گفت: "کواک" اردک کوچک و دوست داشتنی، توی گودال کوچک و زیبا شیرجه رفت. اوه، چه اردک خوش شانس، خوش شانسی. اردک خوش شانس، خوش شانس گفت: "کواک" ، "کواک" اردک کوچک و دوست داشتنی، از توی چاله پز از آب قشنگ بیرون آمد و زیر نور آفتاب چرتی زد . اوه ، چه اردک خوش شانس ، خوش شانس ، خوش شانسی.

    البته اردک خوش شانس خوش شانس خوش شانس طوری خر و پف می کرد که انگار می گفت : "کواک" ، "کواک" ، "کواک" دختر کوچولو که به قصه گوش می داد ، نفس عمیقی کشید و گفت: چه اردک بانمکی. شاید این قشنگترین چیزی باشد که من تا بحال دیده ام پسر کوچولو سرش را خاراند و گفت: اما توی این قصه همه چیز خیلی خوب و دوست داشتنی بود و این نمی تواند واقعیت داشته باشد .

    من باید قصه را طوری تغییر دهم که کمتر جذاب و دوست داشتنی باشد او یک مداد و مقداری کاغذ برداشت و از اتاق بیرون رفت . مدتی بعد پسرک به اتاق آمد و گفت: آماده شد .من قصه بهتری نوشته ام بعد صدایش را صاف کرد و گفت: اسم این داستان ، اردک بدشانس، بد شانس بد شانس است اردک بانمکی یک چاله پر از گل پیدا کرد اوه ، چه اردک بد شانسی! اردک بد شانس گفت:

    "کواک" اردک کوچولو و دوست داشتنی، توی گودال پر از گل شیرجه رفت. اوه ، چه اردک بد شانس ، بد شانسی. اردک بد شانس بد شانس گفت: "کواک" ، "کواک" اردک کوچک و دوست داشتنی، از توی چاله پر از گل بیرون آمد و زیر نور آفتاب چرتی زد . اوه ، چه اردک بد شانس ، بد شانس ، بد شانسی. اردک بد شانس بد شانس بد شانس گفت : "کواک" ، "کواک" ، "کواک"

    قصه ی من تمام شد پسرک دفترچه اش را بست و پرسید: نظرتون چیه ؟ دخترک دماغش را خاراند و گفت: من از قصه ی اولی بیشتر خوشم آمد. پسر گفت: اما فکر می کنم قصه ای که من نوشتم بهتر است. پدر نظر شما چیه ؟ پدر به آنها گفت: هر دو خوب هستند البته هر کدام به نوعی . دخترک و پسرک گفتند : اوه پدر ، شما همیشه همین را می گوئید.

    ***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان با موضوع دو درخت همسایه

    داستان

    موضوع: دو درخت همسایه

    قصه داستان موضوع دو درخت همسایه - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان موضوع تمیزی چه خوبه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه شب

    در یک باغچه کوچک ، دو درخت زندگی می کردند . یکی درخت آلبالو و دیگری درخت گیلاس .
    این دو تا همسایه با هم مهربان نبودند و قدر هم را
    نمی دانستند، بهار که می رسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شکوفه های قشنگ می شد ولی به جای این که با رسیدن بهار این دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر
    شکوفه هایشان و این که کدامیک زیباتر است ، بحث می کردند. در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر این بود که میوه های کدامیک از آنها بهتر و خوشمزه تر است .
    درخت آلبالو می گفت : آلبالو های من نقلی و کوچولو و قشنگ هستند ، اما گیلاس های تو سیاه و بزرگ و زشتند.
    درخت گیلاس هم می گفت : گیلاس های من شیرین و خوشمزه است ، اما آلبالوهای تو ترش و بدمزه است.
    سالها گذشت ، تا این که دو تا درخت پیر و کهنسال شدند اما عجیب بود که آنها هنوز هم با هم مهربان نبودند.
    در یکی از روزهای پاییزی که طوفان شدیدی هم می وزید ناگهان یکی از شاخه های درخت گیلاس، شکست ، بعد هم شروع کرد به ناله و فریاد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر لالایی گل فیروزه

    شعر لالایی گل فیروزه

    متن لالایی - لالایی کودک - متن لالایی کودکانه - متن لالایی برای نوزاد - متن لالایی جدید و زیبا برای کودک - لالایی های کودکانه - متن لالایی کودکانه زیبا - متن لالایی های زیبا و دلنشین کودکانه - متن لالایی برای - لالایی

    لالایی چرخ نخ تابی
    به آوازش تو می خوابی

    لالا لایی گل غوزه
    سفید و سبز و عنابی

    لالا سیب و انار من
    لالایی زعفران من

    بخند ای دونه مروارید
    که لبخندت جهان من

    برو لولوی صحرایی
    بازم شب شد تو اینجایی

    نیایی پیش فرزندم
    که سهم توست توتنهایی

    لالا لالا، لالاش میاد
    چشام بر در، باباش میاد

    بازم با یک بغل پنبه
    صدای کفش پاش میاد

    لالالالا به مشهد شی
    به پای تخت حضرت شی

    اگر بازم عنایت شه
    به ماه این زیارت شی

    لالالالا گلم لالا
    که وقت خوابته حالا

    ببین تو آسمون شب
    گل مهتاب اومد بالا

    ***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه با موضوع ملخ طلایی

    قصه کودکانه

    موضوع: ملخ طلایی

    شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

    روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند.

    او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند.

    او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت.

    یک روز عصر،وقتی تمام پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت،حیدر را دید.

    حیدر کارگربود وروی زمین های مردم کار می کرد و دستمزد ناچیزی می گرفت.

    او مرد فقیری بود و چندین بچه ی قد و نیم قد داشت و به زحمت شکم آنها را سیر می کرد.

    عمو خیرخواه به حیدر سلام کرد و حالش را پرسید.حیدر با ناراحتی گفت:«عموخیرخواه،چند روزی است که نتوانسته ام کارکنم و دستمزد بگیرم.بچه هایم گرسنه اند.پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.»

    عموخیرخواه جیب هایش را گشت اما هیچ پولی توی جیب هایش باقی نمانده بود.

    خجالت می کشید به حیدر بگوید که پول ندارد.ناگهان ملخ درشتی روی دستش نشست.عموخیرخواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد.بدن ملخ زردرنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا میدرخشید.

    هیکلش هم از ملخ های معمولی خیلی بزرگ تر بود.عموخیرخواه با خودش گفت:«ای کاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر می دادم.با پولش می توانست به راحتی زندگی کند.»
    توی همین فکرها بود که حیدر پرسید:«عموخیرخواه،چی توی دستت داری؟» عموخیرخواه ملخ را کف دست حیدر گذاشت.حیدر به ملخ نگاه کرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان اختراع پول

    داستان اختراع پول

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان موضوع تمیزی چه خوبه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه شب - قصه بلند کودکانه

    زمانهای قدیم مرد کفاشی زندگی می کرد . او کفشهایی را که می دوخت با چیزهایی که لازم داشت عوض می کرد .
    به نانوا کفش می داد و بجایش از او نان می گرفت . به شکارچی کفش می داد و از او گوشت می گرفت . ولی این کار بی دردسر هم نبود.

    چون یک روز که پیش نانوا رفت تا از او نان بگیرد ، نانوا به او گفت من به کفش احتیاجی ندارم . کوزه سفالی من شکسته است ، برو یک کوزه بیار و بجایش نان ببر .
    کفاش نزد کوزه گر رفت و از او کوزه خواست . کوزه گر هم به او گفت : من به کفش احتیاج ندارم ولی کمی گوشت لازم دارم . اگر برایم کمی گوشت بیاوری من هم به تو کوزه می دهم.

    کفاش نزد شکارچی رفت ، ولی او هم کفش لازم نداشت و یک عدد چاقو می خواست .
    شکارچی گفت : چاقوی من شکسته برایم یک چاقو بیاور تا به تو گوشت بدهم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر کودکانه با موضوع دخترم

    شعر کودکانه

    موضوع: دخترم

    شعر کودکانه دخترم - شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی

    سفیده سفید، نه نه نه

    سرخ و سفید، نه نه نه

    گندم تازه دخترم

    سبزه نازه دخترم

    سبزه بهاره، دخترم

    همتا نداره دخترم

    مثل بهاره، سبزه

    صد تا بهار می ارزه

    ***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر