شعر کودکانه خانواده
ای بچه نازنازی ، برات میگم یه رازی
خورشید خونه باباست
مامان یه ماه زیباست
خواهر جون و داداش جون
چند تا ستاره هستن
تو آسمون خونه
چه مهربون نشستن
اینها یه جمع ساده
به نام خانواده
***
شعر کودکانه خانواده
بابام میره اداره همیشه گرم کار
چشم چراغ خونه مامان چه مهربونه
داداش جونم چه نازه یکم زبون درازه
خواهرجونم چه ریزه بانمک عزیزه
ماییم یه جمع ساده به نام خانواده
***
شعر کودکانه زمستون
السون ولسون
باز اومده زمستون
سه ماه فصل پاییز
تمومه بچه ها جون
فصل پاییز سراسر
مهر و آبان و آذر
حالا ما این سه ماه رو
گذاشتیمش پشت سر
چرخ چرخ عباسی
با همدیگه هم بازی
آدم برفی میسازیم
***
قصه کودکانه
روباه دم بریده
قسمت اول
یکی بود یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، توی یک جنگل سبز، حیوانهای زیادی با هم زندگی میکردند. میدونی چه حیوانهایی تو جنگل زندگی می کنن؟
آره درست فهمیدی! شیر، پلنگ، گرگ، آهو، روباه، خرگوش، زرّافه... نمی دونم، خیلی زیاده دیگه، از مورچه ریزه میزه بگیر تا فیل گنده.
حالا بچهها، شما حدس میزنید داستان ما در مورد کدوم حیوونه؟ فکر کنم از اسم کتاب فهمیده باشید که داستان ما درمورد روباهه.
یه خونوادهی سه نفری روباه، توی جنگل باهم زندگی میکردند:«آقا روباه، مامان روباه و بچه روباه.»
این بچه روباه از بس تو جنگل فضول بود و فسقلی، بهش میگفتن «فلفل بلا» این فلفل بلا، خیلی شیطون بود واکثر بچههای حیوانها را تو بازی اذیت میکرد؛ یا اگر زورش میرسید، کتک میزد. وهمیشه دعوا راه میانداخت. هر چه باباش اونو نصیحت میکرد، فایدهای نداشت که نداشت.
آقا روباهه، به فلفل بلا گفته بود، بدون اجازه از خانه و جنگل خارج نشود؛ اما این فلفل بلا، یه روز با بچه گرگه که بهش تو جنگل «پشمالو» میگفتند، یواش یواش از جنگل خارج شدند.
هرچه پشمالو گفت، اگه از جنگل خارج بشیم، خطرناکه! نباید به روستا نزدیک بشیم. آدمها دشمن ما هستند وما را میکشند، اما این حرفها تو گوش فلفل بلا نرفت که نرفت.
هردو شنیده بودند که یه دِه کوچک، کنار جنگل است و پدر فلفل بلا، بارها از مزرعهی کنار روستا و خانه بی بی کوکب، مرغ دزدیده بود و برای فلفل بلا تعریف کرده بود. فلفل بلا از پدرش شنیده که خانه بی بی کوکب از خانههای اهالی روستا کمی جدا بود. بیچاره پیره زن، تنها زندگی میکرد واز همه مهمتر، سگ هم نداشت!
فلفل بلا به پشمالو گفت، با اون آدرسی که توی ذهنم دارم، فکر کنم اون خونه که از ده کمی فاصله داره، شاید خانه بی بی کوکب باشه.
آره، درست حدس زده بود؛ خانه بی بی کوکب بود. همون پیره زنی که از دست آقا روباهه به ستوه آمده بود، رفته بود شهر و یه تله خریده بود.
داستان کودکانه
یاسمن و دارکوب قرمز
یک روز غروب یاسمن رفت پشت پنجره اتاقش و پنجره را باز کرد. یک دارکوب قرمز را دید که روی تنه درخت توی حیاط نشسته بود. او منقار بلندش را تق تق تق تق تق به تنه درخت میکوبید.
یاسمن به دارکوب گفت: «پس تویی که هر روز من را از خواب بیدار میکنی؟ »
دارکوب گفت: «آره. من باید نوکم را تند و تند به تنه درخت بکوبم. وقتی گرسنه هستم با منقارم تنه درخت را سوراخ میکنم، بعد با زبان بلندم که نوک چسبانکی دارد، کرمها را از توی سوراخ درخت بیرون میکشم و میخورم. »
یاسمن و دارکوب با هم دوست شدند. هوا کمکم تاریک شد.
یاسمن به دارکوب شب به خیر گفت و رفت خوابید.
دارکوب هم روی شاخه درخت خوابید.
شعر کودکانه آلو
گردم و گردو نیستم،
زرد و لیمو نیستم،
محصولی از تابستون،
تو خونه ها فراوون،
لواشکم حرف نداره،
اشک تو چشاتون میاره،
هم ترش و هم شیرینم،
رو شاخه ها ببینم
***
داستان سلطان شهر برنجک
یکی بود،یکی نبود.
یک دیس پر از برنج و عدس بود که آماده ی پختن شده بود.
یک برنج زرنگ از دیس بیرون پرید.
مورچه ای او را دید و با خود گفت:
جانمی!ناهار داریم ! برنج داریم!
غذا داریم! غذا داریم!
و برنج را برداشت.
برنج گفت:
من سلطان برنجکم!
پیش همه من تکم!
کجا می بری منو؟!
میخوای بخوری منو؟!
مورچه گفت:
منو ببخشید سلطان!
دارم نزنید قربان!
برنج گفت:
می بخشمت!با من به شهر برنجک بیا ، تو وزیر من میشوی.
بعد از مدتی سوسک ،موریانه ، پروانه ،عنکبوت،عدس و حشرات و خوردنی های دیگری با آنها به راه افتادند.
برنج گفت:
این جا خانه و قصر بسازید.
همگی خانه و قصر ساختند و تا ابد مدیون او بودند.
چون آن جا انسانی نبود که آنها را آزار دهد و خانه ها را خراب کند
شعر کودکانه
دوچرخه
دوچرخ دارم،قشنگم
قشنگ و رنگارنگم
*
پاگیره دارم برات
تو پا بزن با پاهات
*
صندلی گرم و نرم
بشینی و بدی لم
*
بشین روی صندلی
زود پابزن، فسقلی
*
با هم بریم بگردیم
شاد بشیم و بخندیم
***
قصه کودکانه
گوساله کوچولو
گوسی گوساله همه قندها را خورد.
مامان گاوه دعوایش کرد.
گوسی گوساله قهر کرد و گفت: “من میرم یه مامان دیگه پیدا می کنم!”
گوسی گوساله از خانه بیرون آمد.
توی راه، هاپی هاپو را دید. هاپی هاپو به بچه هایش شیر می داد.
گوسی گوساله گفت: “هاپی هاپو! مامان من میشی؟”
هاپی هاپو گفت: “نه! من خودم بچه دارم.”
گوسی گوساله رفت.
توی راه پیشو پیشی را دید.
پیشو پیشی با بچه هایش بازی می کرد.
گوسی گوساله گفت: “پیشو پیشی! مامان من میشی؟”
پیشو پیشی گفت: “نه! من خودم بچه دارم.”
گوسی گوساله راه افتاد. توی راه موشی موشه را دید.
گوسی گوساله گفت: “موشی موشه! مامان من میشی؟”
داستان کودکانه
موش کوچولو و آینه
یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.
موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.
او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد.
شعر خرگوش من چه نازه
خرگوش من چه نازه
گوشاش چه قدر درازه
مثل بخاری گرمه
چه خوشگل و چه نرمه
دستاشو پیش میاره
به روی هم می ذاره
می خوره برگ کاهو
می پره مثل آهو
***