قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

قصه درمانی با موضوع ناخن جویدن

قصه درمانی با موضوع ناخن جویدن

قصه درمانی - قصه درمانی برای درمان ناخن جویدن - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان برای کودک 3 ساله

قصه خرگوش کوچولو

روزی روزگاری ، باغی بود با گل ها و گیاهان زیبا. باغبان از کار و زحمتی که در باغ کشیده بود، خشنود و راضی بود. گیاهان باغ قشنگ بودند و همه نوع رنگ و شکلی در آنها دیده می شد. برگ ها و شاخه ها به شکل طبیعی خود بودند. باغبان می دانست که چه موقع باید شاخه های کوچک خشکیده را بچیند. او آنها را هر هفته با یک قیچی باغبانی می چید تا ظاهر گیاهان هم سالم و بی نقص باشد.

روزی خرگوش کوچولویی با دندان های بلند سفید به باغ آمد. خرگوش کوچولو خیلی کوچک بود و چیزی درباره ی باغبانی نمی دانست. نمی دانست که باید گل ها و گیاهان را به حال خودشان بگذارد تا درست رشد کنند. می دانید، او هنوز کوچکتر از آن بود که بداند بعضی از گیاهان را نباید گاز زد. بنابراین شروع کرد به گاز زدن و جویدن اولین شاخه ای که دید. ملچ ملوچ، ملچ ملوچ . جویدن برگ ها و شاخه ها به او احساس خوبی می داد. همین که یکی از گل ها را می جوید به سراغ دیگری می رفت. ملچ ملوچ ، ملچ ملوچ . دست کم ده ردیف از گیاهان باغ را جوید.

روز بعد، باغبان از خانه بیرون آمد تا برود و باغ را ببیند. باغبان همیشه خوشحال بود ، زیرا باغ و گیاهان قشنگش را دوست می داشت. هر روز به آنها نگاه می کرد. آنها را تمیز نگه می داشت و می شست. این کار برای سالم و زیبا نگه داشتن گل ها لازم بود. علاوه بر این ، می دانست که هر کس به دیدن باغ بیاید ، مثل او از دیدن گیاهان زیبا لذت خواهد برد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه آرزوی گربه پشمالو

    داستان کودکانه آرزوی گربه پشمالو

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    💭🐱
    موضوع: خودباوری و پذیرش تفاوت ها
    🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱

    در یک باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می کرد .او تنها بود و همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد .😿

    به همین خاطر یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند .
    🕊🕊🕊
    پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم .

    دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود .💭🐱

    آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید . شب به کنار گربه آمد و با عصای جادویی خود به شانه های گربه زد.👰

    صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند .وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد.🙀

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر کودکانه دو تا ببعی زیبا

    شعر کودکانه دو تا ببعی زیبا

    شعر کودکانه آموزش اشکال هندسی - شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی

    🐏🐏

    دوتا ببعی زیبا
    مدتها همسایه بودن
    دوران بچگیشون
    با هم همبازی بودن
    ببعی های ناز
    کوچیک و شیطون بودن
    دوستای خوبی همیشه
    برای همدیگه بودن
    تو جنگل و دشت ها
    کنار بیشه زار و رودها
    همیشه و هر کجا
    مراقب همدیگه بودن
    حالا از اون روزا
    خیلی زمان گذشته
    ببعی های زیبا
    شدن پیر و سالخورده
    اما هنوز هم
    با هم دوست هستن
    در شادی و غم
    کنار همدیگه هستن
    یه صحبتی همیشه
    ورد ِ زبونشونه
    قدر زندگی رو بدونید
    با هم همیشه دوست بمونید

    ***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه اسراف نمی کنم، زنده بمانم

    قصه کودکانه اسراف نمی کنم ، زنده بمانم

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
    توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .
    بچه های عزیز
    هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .
    آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .

    ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود .
    یک روز که با برادرش د نبال رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .

    طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: گنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف .
    بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

    حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد
    دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

    آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم،
    لطفا او را به لانه ی ما بیاورید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه میوه های غمگین

    داستان کودکانه میوه های غمگین

    داستان قصه کودکانه میوه های غمگین - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه
    🍎😞🍑😞🍌😞🍐😞🍇

    پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. 🐱🐱🐱
    جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند. 😭😭😭

    پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟

    گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. 🍐

    دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند.🎉🎂🎈
    من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد. ⛲️⛲️⛲️

    یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه عاقبت دروغگویی

    قصه کودکانه عاقبت دروغگویی🎭

    قصه داستان عاقبت دروغگویی - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.
    او تقریبا تمام روز را تنها بود.
    یک روز حوصله او خیلی سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه ، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد. او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد.
    مردم ده ، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند ، پسرک را خندان دیدند، او می خندید و می گفت : من سر به سر شما گذاشتم.
    مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه با موضوع دست مامان رو رها نکنید

    داستان کودکانه با موضوع دست مامان رو رها نکنید🎭

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان قصه موضوع دست مامان رو رها نکنید - داستان کوتاه کودکانه

    رامین خیلی کوچولو بود. تازه می توانست دستش را به دیوار بگیرد و چند قدم بردارد. کمی که می ایستاد، تعادلش را از دست می داد و به زمین می خورد. مامان و باباش خوشحال بودند که بچه شان بزرگ شده و می تواند روی پاهای خودش بایستد.
    👟👟 یک روز بابای رامین یک جفت کفش سفید کوچولو که عکس خرگوش روی آنها بود و طوری ساخته شده بودند که موقع حرکت صدایی شبیه صدای سوت از آنها بلند می شد، برای رامین خرید.
    👟👟کفشهارا پای رامین کردند و رامین هم شروع کرد به راه رفتن و زمین خوردن.
    🎊از پاهایش مرتب صدای سوت به گوش می رسید و بابا و مامان خوشحال می شدند و می خندیدند.
    👒یک روز عصر، اواخر ماه فروردین که هوا خیلی خوب بود، مامان و بابا ، کفشها را پای رامین کردند و لباس و کلاه سبزرنگی هم تنش کردند و او را به پارک بردند.
    رامین کوچولو باخوشحالی دست در دست مامان و باباش در پارک قدم می زد و صدای کفشهایش توجه مردم را به خود جلب می کرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه مداد و پاک کن

    داستان کودکانه مداد و پاک کن

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - داستان قصه مداد و پاک کن

    مداد : متاسفم

    پاک کن : چرا ؟ تو هیچ کار اشتباهی نکردی

    مداد : متاسفم چون به خاطر من اذیت می شوی هر وقت که من اشتباه می کنم ، تو همیشه آماده ای آن را پاک کنی.

    ولی وقتی اشتباهاتم را پاک می کنی بخشی از وجودت را از دست می دهی و هر بار کوچک و کوچکتر می شوی .

    پاک کن : اما برای من مهم نیست !
    من ساخته شده ام تاهر وقت تو اشتباه کردی به تو کمک کنم با این که می دانم روزی تمام خواهم شد و دیگری جای من را خواهد گرفت .

    من رضایت دارم !پس لطفا ناراحتی را کنار بگذار..

    گفتگو بین مداد و پاک کن برایم الهام بخش بود.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    بازی برای افزایش هوش و خلاقیت کودک از 6 تا 9 ماهگی

    بازی برای افزایش هوش و خلاقیت کودک از 6 تا 9 ماهگی

    بازی افزایش هوش و خلاقیت کودک - بازی هوش - بازی هوش ریاضی

    💖بازی اول: بخوان و بگو

    تحقیقات مادر و کودک نشان می دهد : هر چه کودک زود تر با آهنگ کلمات آشنا شود ، زود تر شروع به حرف زدن می کند .
    آن دسته از بچه هایی که مدام کلمه های مختلف را از زبان اطرافیان شان میشنوند ،تا سه سالگی دیگر تقریبا در حرف زدن مهارت کامل پیدا می کنند .
    از آن طرف ،بچه هایی که والدین و اطرافیان شان زیاد با آنها صحبت نمیکنند ،معمولا با زحمت حرف زدن را یاد می گیرند .

    _محققان دانشگاه کنستانتز آلمان دریافته اند «قرار گرفتن در معرض موسیقی »،مدار های عصبی را در مغز به جریان می اندازند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه کاکلی و‌ میوچی

    قصه کودکانه کاکلی و‌ میوچی🍒

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان کاکلی و‌ میوچی - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود🤗

    گربه کوچولویی بود به اسم میوچی که دوست داشت توی آفتاب لم بدهد و خودش را لیس بزند.

    یک روز میوچی کنار استخری نشسته بود و به مرغابی هایی نگاه می کرد که توی استخر می گشتند و شنا می کردند. او خیلی دلش می خواست مثل آنها توی آب برود و آب بازی کند اما از آب خوشش نمی آمد و دوست نداشت بدنش خیس شود.

    یکی از مرغابیها شنا کنان به طرفش آمد و گفت: «آهای گربه کوچولو، اسمت چیه؟» میوچی جواب داد: «میوچی. » مرغابی گفت: «اسم منم کاکلیه. ببین روی سرم کاکل دارم؛ برای همین مامانم اسمم رو کاکلی گذاشته. »

    میوچی گفت: «اسم قشنگیه! منم وقتی خیلی کوچولو بودم، یواش یواش میو میو می کردم و مامانمو صدا می زدم. برای همین مامانم اسمم رو میوچی گذاشت. »

    کاکلی خندید و گفت: «چه بامزه! خوشحالم که باهات آشنا شدم. راستی چرا نمیایی با ما توی آب شنا کنی؟»

    میوچی گفت: «نه، من از آب خوشم نمیاد. دوست ندارم بدنم خیس بشه!»کاکلی پرسید: «پس چه جوری حموم می کنی؟»

    میوچی گفت: «این جوری. . . » و شروع کرد به لیسیدن بدنش. او با زبان سرخ قشنگش تمام بدنش را لیس می زد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر