قصه کودکانه عاقبت دروغگویی🎭

قصه داستان عاقبت دروغگویی - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.
او تقریبا تمام روز را تنها بود.
یک روز حوصله او خیلی سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه ، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد. او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد.
مردم ده ، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند ، پسرک را خندان دیدند، او می خندید و می گفت : من سر به سر شما گذاشتم.
مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند.
ز آن ماجرا مدتها گذشت،یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.او بلند فریاد کشید: گرگ آمد ، گرگ آمد ، کمک ...
مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند.
مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند.
از آن روز چند ماهی گذشت . یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید ، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد.
پسرک هر چه فریاد می زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید....
ولی کسی برای کمک نیامد . مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و می خواهد آنها را اذیت کند.
آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می گوید.