داستان کودکانه ضرب المثل نه کور می کند نه شفا می دهد
مرد قصابی بود که چشمش درد می کرد و سرخ شده بود. او برای معالجه چشمش پیش حکیم باشی رفت حکیم باشی برای قصاب دارویی ساخت و گفت:صبح وشب دو قطره ازین دارو را توی چشمت بچکان تا خوب شوی.
قصاب این کار را کرد او انتظار داشت پس از سه روز دارو چکاندن چشمش کاملا خوب شود اما این طور نشد. داروی حکیم باشی درد چشمش را کم کرد اما نتوانست سرخی و سوزش چشمش را کم کند پس از چند روز قصاب دوباره به دیدن حکیم باشی رفت و گفت:درد چشمم کم شده اما خوب نشده حکیم جان،دستم به دامانت دارویی بده که خوب بشوم وبتوانم به کارو زندگیم برسم.حکیم باشی این بار کتاب هایش را زیر و رو کرد واین بار از روی کتاب ها دارویی برای قصاب ساخت.
قصاب دارو را به خانه برد وطبق دستور حکیم باشی مصرف کرد .چند روز گذشت:اما دارو اثر زیادی نکرد و درد سوزش چشم قصاب خوب نشد…قصاب نمی دانست چه باید بکند.به سفارش یکی از مشتریهایش به محله دیگر شهر رفت. در آنجا حکیم باشی دیگری بود و بیماران زیادی دور وبرش نشسته بودند.
قصه کودکانه سه ماهی
در آبگیر کوچکی ، سه ماهی زندگی می کردند . ماهی سبز ، زرنگ و باهوش بود ، ماهی نارنجی ، هوش کمتری داشت و ماهی قرمز ، کودن و کم عقل بود. یک روز دو ماهیگیر از کنار آبگیر عبور کردند و قرار گذاشتند که تور خود را بیاورند تا ماهیها را بگیرند. سه ماهی حرف های ماهیگیران را شنیدند. ماهی سبز ، که زرنگ و باهوش بود بدون اینکه وقت را از دست بدهد از راه باریکی که آبگیر را به جوی آبی وصل می کرد ، فرار کرد. فردا ماهیگیران رسیدند و راه آبگیر را بستند. ماهی نارنجی که تازه متوجه خطر شد ، پیش خودش گفت ، اگر زودتر فکر عاقلانه ای نکنم بدست ماهیگیران اسیر می شوم . پس خودش را به مردن زد و روی سطح آب آمد. یکی از ماهیگیران که فکر کرد این ماهی مرده است ، او را از داخل آبگیر گرفت و به طرف جوی آب پرت کرد ، و ماهی از این فرصت استفاده کرد و فرار کرد. ماهی قرمز که از عقل و فکر خود به موقع استفاده نکرد ، آنقدر به این طرف و آنطرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد.
قصه برای درمان شب ادراری کودک
شب ادراری،مرحله ای عادی در سیر کنترل مثانه است.کودکان معمولا،این سیر یادگیری را در حدود دو سالگی آغاز میکنند.اما در مورد برخی بچه ها ممکن است این یادگیری تا سن شش سالگی به طول انجامد.در طول این دوره اغلب بچه ها،گهگاه شب ادراری دارند.این مسئله کاملا طبیعی است.
شب ادراری که اغلب در پسرها شایع است ،همچنین می تواند واکنشی در مقابل تنش و ترس باشد.ممکن است ناشی از یک درگیری میان ولی و فرزند باشد که به این گونه به شکل نمایش قدرت ،خود را نشان می دهد.کودکی که هر شب بستر خود را خیس می کند در می یابد که تعویض هر روزه ملافه ها برای والدینش امری دشوار است.بنابراین،شب اداری یکی از راه های نشان دادن کنترل بر روی والدین است.
اگر پدر و مادر بچه ها را به خاطر شب ادراری مورد انتقاد و ملامت قرار دهند،فقط مشکل را بدتر میکنند و دور باطلی را آغاز خواهند کرد.طرز نگرش و واکنش والدین نقش مهمی در کمک به کودک برای کنترل مثانه اش ایفا میکند.
اجازه دهید نگاه کوتاهی به چگونگی کارکرد مثانه بیندازیم. مثانه کیسه ای عضلانی و انعطاف پذیر در قسمت تحتانی ناحیه شکم است که ادرار و مواد زائد را از کلیه ها جمع آوری میکند. در سراسر دیواره ی ماهیچه ای مثانه ،بخش انتهایی تعدادی عصب قرار گرفته است. وظیفه آنها این است که وقتی به دیواره مثانه فشار می آید، علامت هایی بفرستند. این علامت ها فشار اجتناب پذیری را برای ادرار کردن به وجود می آورند.اما پس از اندکی آموزش ،کودکان می آموزند که این وضعیت را باز شناسند و خود کنترل کنند تا اینکه مکان مناسبی بیابند.
داستان کودکانه پرنده و کفشدوزک 🕊🐞
یکی بود یکی نبود.
در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند.
پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود.
یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.
جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند.
پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختان خودش را پنهان کرد.
داستان ماجرای تپلک و زیرک
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود،
توی جنگل سبز،یک مدرسه بود. در آن مدرسه حیوانات زیادی درس می خواندند.بچه های آهو،خرگوش، روباه، شغال،میمون،موش،فیل،طاووس،عقاب،کلاغ،کبوتر،هدهد و چندتا حیوان و پرنده ی دیگر هم بودند. خانم جغد، معلم خیلی خوبی بود. او به بچه ها خیلی چیزها یاد می داد: حساب،هندسه،تاریخ،جغرافی،خواندن و نوشتن و نقاشی و ورزش.
همه ی حیوانات مدرسه را دوست داشتند و هر روزبا خوشحالی به مدرسه می رفتند و درس می خواندند. مبصر کلاس، یک بچه میمون کوچولوی بامزه به اسم زیرک بود.او توی همه ی کارها به خانم معلم کمک می کرد و کلاس را ساکت و مرتب نگه می داشت.
داستان اشتباهات موش موشی
موشی می دانست که نباید در خانه توپ بازی کند اما او و برادر کوچکش موش موشی می خواستند بدانند آیا توپ پلاستیکی نوی آن ها می تواند آن قدر از زمین بالا بپرد که به سقف برسد یا نه. موشی به موش موشی گفت : « باید حتما آن را امتحان کنیم ! البته فقط یک بار. سه ، دو ، یک ، جانمی ... ! » توپ کوچولو هوا رفت و به سقف هم رسید ! اما وقتی به زمین خورد دوباره هوا رفت و این بار درست به طرف گلدان نازنین مامان موشی رفت ؛ همان گلدان زردی که خال های قرمز داشت. جرینگ ! رنگ از روی موشی پرید و فریاد زد : « وای ، نه ! » موشی به موش موشی گفت : « زود باش ! باید قبل از برگشتن مامان شیشه خرده ها را جمع کنیم. » اما موش موشی نمی توانست از جایش تکان بخورد. توی حوضچه بزرگی از آب گیر افتاده بود. موشی دست دراز کرد و موش موشی را از آب بیرون کشید. زیر لب غر می زد : « من هم عجب شانسی دارم ! چرا همه بلاها سر من می آید ؟ » موشی حوله آورد و موش موشی را خوب خشک کرد. بعد گل ها را توی پارچ گذاشت و شروع کرد به جمع کردن شیشه خرده ها.
قصه کودکانه فقط یک جعبه
یک جعبه، وسط جاده افتاده بود.
روباهی از راه رسید. روباه که همیشه گرسنه بود، جعبه را بو کرد و گفت: «چه جعبه ی بزرگی! حتماً توی آن یک مرغ چاق و چله هست!» و سعی کرد جعبه را باز کند.
کمی بعد، مار از راه رسید.
مار، همیشه دنبال چیزهای عجیب و غریب می گشت. برای همین، دور جعبه حلقه زد و گفت: «چه جعبه ی شگفت انگیزی... حتماً توی آن یک چیز عجیب هست!» و سعی کرد، جعبه را از چنگ روباه در آورد.
کلاغ از راه رسید.
کلاغ که همیشه به فکر کش رفتن بود، گفت: «چه جعبه ی خوش بویی... حتماً توی آن یک صابون عطر دار هست!» و سعی کرد، با منقارش آن را بردارد.
داستان کودکانه صلح حیوانات
مزرعه بزرگی در کنار جنگل قرار داشت . این مزرعه پر از مرغ و خروس بود . یک روز روباهی گرسنه تصمیم گرفت با حقه ای به مزرعه برود و مرغ و خروسی شکار کند .
رفت ورفت تا به پشت نرده های مزرعه رسید . مرغها با دیدن روباه فرار کردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید .
روباه گفت : صدای قشنگ شما را شنیدم برای همین نزدیکتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالای درخت رفتی ؟
خروس گفت : از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنیت می کنم .
روباه گفت : مگر نشنیده ای که سلطان حیوانات دستور داده که از امروز به بعد هیچ حیوانی نباید به حیوان دیگر آسیب برساند .
جشن تولد جوجه ها
وقتی امتحانات مینا تمام شد، از پدر و مادرش خواست تا او را چند روزی به روستا پیش پدربزرگ و مادربزرگ بفرستند. پدر و مادر هم قبول کردند و یک روز همه با هم به روستای باصفای پدرو مادربزرگ رفتند.
مادربزرگ با خوشحالی برای آن ها غذا درست کرد. او مرغ و خروس های زیادی داشت و هرروز تخم مرغ ها را جمع می کرد. مقداری از آنها را می فروخت و مقداری را هم برای خودشان نگه می داشت. غذایی که مادربزرگ درست کرد یک نوع کوکو با تخم مرغ بود. مینا و پدر و مادرش این غذا را خیلی دوست داشتند. فردای آن روز پدر و مادر به شهر برگشتند اما مینا پیش پدرو مادربزرگ ماند.
مادربزرگ هفت تا تخم زیر پای مرغی گذاشت و به مینا گفت:« دخترم این مرغ کرچ است. او 21 روز روی این تخم ها می خوابد تا تخم ها تبدیل به جوجه شوند. اگر 21 روز پیش من بمانی می توانی تولد جوجه ها را ببینی.» مینا با خوش حالی گفت:« حتماً می مانم. من روستا و مزرعه ها و گاو و گوسفندها و مرغ و خروس ها را دوست دارم.
شعر کودکانه حمومک حوضچه داره
حمومک حوضچه داره
بشین و پاشو خنده داره
بلبک چهچه داره
بشین و پاشو خنده داره
مرغک جوجه داره
بشین و پاشو خنده داره
ببعی دنبه داره
بشین و پاشو خنده داره
چوپون گله داره
بشین و پاشو خنده داره
شیر وماست کره داره
بشین و پاشوخنده داره
قصه گو قصه داره
بشین و پاشو خنده داره
حمومک مورچه داره
بشین و پاشو خنده داره
***