داستان کودکانه با موضوع دست مامان رو رها نکنید🎭

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان قصه موضوع دست مامان رو رها نکنید - داستان کوتاه کودکانه

رامین خیلی کوچولو بود. تازه می توانست دستش را به دیوار بگیرد و چند قدم بردارد. کمی که می ایستاد، تعادلش را از دست می داد و به زمین می خورد. مامان و باباش خوشحال بودند که بچه شان بزرگ شده و می تواند روی پاهای خودش بایستد.
👟👟 یک روز بابای رامین یک جفت کفش سفید کوچولو که عکس خرگوش روی آنها بود و طوری ساخته شده بودند که موقع حرکت صدایی شبیه صدای سوت از آنها بلند می شد، برای رامین خرید.
👟👟کفشهارا پای رامین کردند و رامین هم شروع کرد به راه رفتن و زمین خوردن.
🎊از پاهایش مرتب صدای سوت به گوش می رسید و بابا و مامان خوشحال می شدند و می خندیدند.
👒یک روز عصر، اواخر ماه فروردین که هوا خیلی خوب بود، مامان و بابا ، کفشها را پای رامین کردند و لباس و کلاه سبزرنگی هم تنش کردند و او را به پارک بردند.
رامین کوچولو باخوشحالی دست در دست مامان و باباش در پارک قدم می زد و صدای کفشهایش توجه مردم را به خود جلب می کرد.
👟👟هرکس صدای کفشها را می شنید ، می ایستاد و رامین را نگاه می کرد و لبخند می زد. بعضیها هم جلو می آمدند و با محبت نگاه و نازش می کردند. چند دقیقه ای که راه رفتند، مامان رامین گفت:
« بچه ام خسته میشه ، بیا کمی بنشینیم...» بابای رامین هم قبول کرد و رفتند روی نیمکتی نشستند.
👶🏻اما رامین دلش نمی خواست بنشیند، بلند شد و جلوی آنها ایستاد و شروع کرد به دَدَ دَدَ کردن و دست زدن ، یعنی پاشید راه برویم .
💑مامان و بابا هم اطاعت کردند و دنبالش راه افتادند. یک ساعت گذشت.
مامان و بابا خسته شدند ،اما رامین خسته نمی شد. سروصدا می کرد و راه می رفت و زمین می خورد و کفشهایش سوت می زدند.
🌽🍧بابا رفت تا از گیشه ی روبروی پارک خوراکی بخرد. مامان و رامین در پارک ماندند.
👨‍👩‍👦‍👦در همان وقت چندتا از دوستان مامان، اورا دیدند و به سویش آمدند و شروع کردند به احوالپرسی و دست و روبوسی .
آنقدر سرگرم خوش وبش و احوالپرسی بودند که ندیدند رامین کوچولو از کنار مادرش دور شده است.
مامان هم که فکر می کرد رامین همانجا در کنارش ایستاده ، توجهی نکرد و به گفتگو با دوستانش ادامه داد. ناگهان یکی از دوستانش پرسید: راستی رامین کجاست؟ نمی بینمش.
مامان سرش را برگرداند ، اما رامین را ندید. دوستان او عجله داشتند، خداحافظی کردند و رفتند و مامان با دلواپسی دنبال رامین گشت.
همان موقع بابا که خوراکی خریده بود برگشت و وقتی ماجرا را فهمید ، او هم شروع به گشتن کرد. آنها چندبار دور و برشان را نگاه کردند و از رهگذران 👗پرسیدند: شما یک پسر کوچولو با لباس و کلاه سبز ندیدید؟ و... کسی ندیده بود. نگران شدند چون خیال می کردند بچه را دزدیده اند.
🎊ناگهان صدای جیک جیکی به گوش مامان رسید. خوب گوش داد، صدا از پشت شمشادها می آمد. مامان به سوی شمشادها رفت .
🌳رامین کوچولو دستش را به برگهای شمشاد گرفته بود و داشت راه می رفت.
مامان باخوشحالی به طرفش دوید و او را بغل کرد. لباس رامین خاکی و کثیف شده بود. معلوم بود که روی زمین نشسته و بازی کرده است. بابا که از دور رامین را در آغوش مامان دید، به طرفشان آمد و پرسید: کجا رفته بودی؟ و مامان با لحن کودکانه به جای رامین جواب داد: دَ دََ دَدَ بودم.
👶🏻بله... رامین کوچولو پشت شمشادهای بلند نشسته بود و با برگهای آن بازی می کرد و چون لباسش درست همرنگ برگهای شمشاد بود، بابا و مامان او را نمی دیدند. اما وقتی صدای کفشهای اوبه گوش مادرش رسید، خیلی زود پیدایش کرد. 👨🏻👩🏻بابا و مامان دست و صورت کثیف رامین را شستند و بعد از خوردن خوراکی هایشان به خانه برگشتند.
از آن روز به بعد وقتی رامین راه می رفت و صدای سوت کفشهایش در خانه می پیچید، مامان برایش میخواند:
رامین کوچولو صداش میاد ، صدای کفش پاش میاد ، صدای خنده هاش میاد ... رامین هم با دَدَ گفتن به مادرش می فهماند که دلش می خواهد به گردش برود.
☝️ولی بچه های گل ، شما یادتون باشه که هیچوقت " دست مامان رو رها نکنید"