قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۵۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه داستان برای پیش دبستانی» ثبت شده است

داستان کودکانه کندوی عسل

داستان کودکانه کندوی عسل

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی

هدف از قصه امشب اعتماد نکردن به هر شخص و کنار گذاشتن غرور هست

روزی روزگاری تو جنگل یه مورچه در پی جمع کردن دونه های جو از یه راهی میگذشت که نزدیک کندوی عسل بود. از بوی عسل دهنش آب افتاد ولی کندوی عسل بالای سنگ بود و هر چی سعی کرد از دیواره سنگی بالا بره و به کندو برسه نتونست و دست و پاش لیز میخورد و می افتاد.

مورچه کوچولو خیلی دوست داشت از اون عسل بخوره برای همین داد زد: من عسل میخوام اگه کسی پیدا بشه و منو به کندوی عسل برسونه یه جو بهش پاداش میدم. همون لحظه که مورچه بالدار داشت تو هوا پرواز میکرد. صدای مورچه رو شنید و بهش گفت: اصلا اونجا نرو ، کندو خیلی خطر داره. مورچه گفت: بی خیالش من میدونم چیکار باید بکنم. بالدار بهش گفت: عسل خیلی چسبناکه و دست و پات توش گیر میکنه. مورچه گفت: اگه دست و پا گیر میکرد هیچ کس نمیتونست عسل بخوره. بالدار گفت: خودت میدونی ولی بیا و از من بشنو و از اینکار دست بردار اگه اونجا بری ممکنه خودت رو تو دردسر بندازی. مورچه گفت: اگه میتونی منو برسون اونجا اگه هم نمیتونی جوش زیادی نزن ، من از کسی که نصیحت میکنه خوشم نمیاد. بالدار بهش گفت: من نمیتونم بهت کمک کنم چون میدونم این کار نتیجه خوبی نداره. بالدار اینو گفت و رفت.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه من می توانم پرواز کنم

    قصه کودکانه من می توانم پرواز کنم

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی

    ✈️یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.

    🚀گنجشک کوچولوی قصه ما توی لانه گرم و نرمش نشسته بود. برادرها و خواهرهاش همه پرواز کنان از لانه رفته بودند فقط او باقی مونده بود.

    🛩بال های کوچیکش حالا دیگر پوشیده شده بود با پرهای نرم و لطیف. دلش می خواست پرواز کنه… اما هر وقت از داخل لانه به پائین درخت نگاه می کرد سرش گیج می رفت و نفسش از ترس بند می آمد. بعدش هم با خودش می گفت: ”پرواز کردن باشه برای فردا”.

    🚁یک روز که گنجشک کوچولو در لانه منتظر مادرش بود تا مثل همیشه براش غذا بیاره و در دهانش بگذاره. صدای عجیبی شنید.

    🛶از داخل لانه به پائین نگاه کرد و موش موشک رو دید که زیر برگ های خشک شده دنبال خوراکی می‌گشت. موش موشک دوست گنجشک کوچولو بود و همیشه ماجراهای جالبی برای گفتن داشت و باعث می‌شد حوصله گنجشک کوچولو کمتر سر بره.

    🛵اما موش موشک متوجه نبود که مار خطرناکی از پشت سر بی سر و صدا به او نزدیک می شد. گنجشک کوچولو وحشت کرده بود. هر چی جیک جیک میکرد از آن بالا صدایش به موش موشک نمی رسید. دوستش در خطر بود و هیچ کاری از دست او ساخته نبود…

    🚙ولی نه… گنجشک کوچولو ناگهان فکری به ذهنش رسید. بال های کوچکش را باز کرد و تند تند تکانشان داد آهسته ایستاد و به پائین نگاه کرد. سرش گیج می رفت با خودش گفت:” من می توانم پرواز کنم، من باید پرواز کنم”.

    🚜گنجشک کوچولو این را گفت و چشمانش را بست به سمت آسمان پرید. وقتی چشمانش را باز کرد باورش نمی شد که داره پرواز می کنه، از آن بالا همه چیز کوچیکتر بود.

    🚓ناگهان یاد موش موشک افتاد. بال هایش را تند تند تکان داد و به سمت موش موشک رفت. وقتی خوب به او نزدیک شد جیک جیک کنان گفت:” فرار کن، زود باش فرار کن”.

    🚂موش موشک که حالا متوجه خطر شده بود با سرعت زیاد از آنجا دور شد و مار نتوانست او را شکار کند. گنجشک کوچولو از اینکه ترسش را کنار گذاشته و تونسته بود پرواز کنه خیلی خوشحال بود.

    🚢وقتی مادر گنجشک کوچولو به لانه برگشت او دیگر آنجا نبود. چون داشت از این شاخه به ان شاخه می پرید و پرواز می کرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه بستنی تنها

    قصه کودکانه بستنی تنها

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان برای بچه های 5 تا 6 سالگی - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی

    (مناسب چهار تا شش سال)

    {با هدف: تقویت قوای تخیل‌پردازی کودکان، مهربای و همدلی بین کودکان}

    یکی بود، یکی نبود. در یک شهر بزرگ و شلوغ، یک فروشگاه خیلی زیبا بود. این فروشگاه پر از خوراکی‌ها مختلف و رنگارنگ بود. در قسمت خوراکی‌های سرد، یک فریزر خیلی بزرگ بود که در شکمش پر از بستنی‌های رنگارنگ و خوشمزه خوابیده بودند. همه بستنی‌ها یک روز در کارخانه ساخته شده‌ بودند و به این فروشگاه آمده بودند.

    بستنی‌های شکلاتی، یخی، شیری، نونی و انواع دیگر. بستنی‌ها در شکم فریزر بزرگ خواب بودند و هرگاه کودکی آنها را می‌خرید و می‌خورد، آنها زنده می‌شدند و به شکم بچه‌های مختلف سفر می‌کردند. هربار که درب آن فریزر بزرگ باز می‌شد، بستنی‌ها منتظر بودند که یک کودک آنها را بخرد و زود بخورد.

    روزی از کارخانه بستنی‌سازی تعداد زیادی بستنی آمدند تا در فریز فروشگاه به خواب زمستانی خودشان ادامه دهند. یکی از این بستنی‌ها به نام یخ‌صورتی، آرزو داشت که هرچه زودتر یک کودک او را بخرد و بخورد. برای همین همیشه دلش می‌خواست نفر اول صف بستنی‌ها باشد و روی دیگر بستنی‌ها قرار بگیرد تا زودتر او را بخرند. روزی که کارگران فروشگاه می‌خواستند بستنی‌ها را داخل فریزر بچینند، ناگهان یخ‌صورتی لیز خورد و افتاد تَهِ فریزر.

    یخ‌صورتی‌ آن پایین زیر همه بستنی‌های دیگر افتاده بود و به خواب زمستانی رفته بود. هر روز بستنی‌هایی که بالای فریزر خوابیده بودند، خریده می‌شدند و با خوشحالی می‌رفتند اما یخ‌صورتی، همان‌جا گیر کرده بود و هیچکس او را نمی‌دید. یک روز یخ‌صورتی خواب می‌دید دو پسر بچه دوقلو به فروشگاه آمده‌اند و او را خریده‌اند اما افسوس که فقط یک خواب بود.

    روزی پسرکی خوشحال و مهربان با مادر و پدرش به فروشگاه بزرگ آمدند. پسرک به لباس پدرش چسبیده بود و دائم از او بستنی می‌خواست. پدر رفت سراغ فریزر بستنی‌ها. پسرک به پدرش گفت: بابایی لطفا برام شعبده‌بازی کن و از تَهِ آنجا یک بستنیِ جادویی به من بده.

    پدر دستش را برد داخل فریزر و درست یخ‌صورتی را گرفت و بیرون آورد و گفت: عجی، مجی،‌لاترجی! این هم یک بستنی شگفت‌انگیز و جادویی. یخ صورتی بیدار شده بود و از خوشحالی نمی‌دانست چه‌کار کند؟ وقتی پسرک می‌خواست بسته‌بندی یخ‌صورتی را باز کند و نوش جان کند، ناگهان چشمش به دختربچه‌ای افتاد که پشت شیشه‌های فروشگاه بزرگ ایستاده بود و زُل زده بود پسرک و بستنی که در دست داشت.

    پسرک نگاهی به بستنی‌اش کرد، دوباره به دختربچه پشت شیشه‌ها کرد. یخ‌صورتی لحظه‌شماری می‌کرد تا از بسته‌بندی خودش بیرون بیاید و زودتر وارد شکم یک کودک شود. سر و صورت دختربچه‌ای که پشت شیشه‌های فروشگاه ایستاده بود خیلی کثیف بود، دمپایی‌هایش پاره بودند و پاهایش سیاه بودند. پسرک با دیدن دختربچه، از خوردن بستنی منصرف شد. با خودش فکر کرد من می‌توانم یک بستنی به این دخترک بدهم تا او هم نوش جان کند و مثل من خوشحال باشد.

    پسرک خیلی زود ماجرا را برای پدرش گفت و آنها یخ‌صورتی را به دختربچه دادند. دختربچه از خوشحالی چشمانش برق زد. یخ‌صورتی فهمیده بود که پسرک او را به یک کودک دیگر هدیه داده است. بستنی‌ها وقتی بدانند یک کودک آنها را به کودک دیگری کادو می‌دهد خیلی خیلی بیشتر خوشحال می‌شوند.

    دختربچه‌ خیلی زود تشکر کرد و بسته‌بندی یخ‌صورتی را باز کرد. یخ‌صورتی از خوشحالی نزدیک بود آب شود. دختربچه با لذت او را خورد و یخ‌صورتی به شکم دخترک سفر کرد.

  • ۰ لایک
  • ۲ نظر

    قصه کودکانه کمد اسباب ‌بازی ها

    قصه کودکانه کمد اسباب ‌بازی ها

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای بچه های 5 تا 6 سالگی - قصه برای دبستانی ها

    (مناسب پنج تا شش سال)

    {با هدف: پرورش قوه تخیل، ترویج مهربانی و مسولیت‌پذیری}

    یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک شهر بزرگ و شلوغ، پسرکی با پدر و مادرش در یک خانه کوچک زندگی می‌کردند. پسرک تمام اسباب‌بازی‌های خود را در کمد خانه‌شان چیده بود. هرروز درب کمد را باز می‌کرد و آنها را نگاه می‌کرد. با چند اسباب‌بازی بازی می‌کرد و دوباره آنها را سرجایشان قرار می‌داد.

    روزی بعد از اینکه پسرک درب کمد را بست، توپِ پشمالو از خواب اسباب‌بازی‌ها بیدار شد. چشم‌هایش را باز کرد، همه جا تاریک بود و خیلی ترسید. ناگهان، فریاد زد: من می‌ترسم، اینجا کسی نیست؟ یکدفعه ماشین آمبولانس، بیدار شد و چراغ‌هایش را روشن کرد. چراغ‌های قرمز آمبولانس، همه‌ جای کمد اسباب‌بازی‌ها را روشن کرد. ناگهان همه اسباب‌بازی‌ها از نور او بیدار شدند و به یکدیگر نگاه کردند. توپ‌ها، ماشین‌ها و عروسک‌ها با تعجب به یکدیگر نگاه می‌کردند.

    اسباب‌بازی‌ها تا به حال در خواب رنگارنگ بودند. خوابی که مخصوص اسباب‌بازی‌هاست. اگر یکی از اسباب‌بازی‌ها خواب ببیند و از خواب بپرد، ممکن است دیگر اسباب‌بازی‌ها را هم بیدار کند. مثل همین حالا که توپ پشمالو از خواب پریده بود و بقیه اسباب‌بازی‌ها را از خواب بیدار کرده بود.

    توپ پشمالو و بقیه اسباب‌بازی‌ها شروع کردند به خوش و بش کردن و آشنا شدن با یکدیگر. همین طور که مشغول حرف زدن و خوشحالی بودند، صدایی شنیدند. یک نفر داشت گریه می‌کرد. اسباب‌بازی‌ها نگاهی کردند و دنبال صدا گشتند.

    یک سرباز کوچولو افتاده بود لای درِ کمد. انگار حرکتِ در باعث شده بود، سرباز بیوفتد آن پایین. دو تا از عروسک‌ها همراه با توپ پشمالو کمک کردند و سرباز را از لایِ در نجات دادند. وقتی سرباز را نجات دادند او هنوز هم داشت گریه و زاری می‌کرد. اسباب‌بازی‌ها با تعجب به او نگاه کردند و پرسیدند، چرا باز هم گریه می‌کنی؟ ما که تو را نجات دادیم. سرباز گفت: کیف و تفنگ من گم شده‌اند و بدون آنها دیگر نمی‌توانم یک سرباز باشم.

    اسباب‌بازی‌ها و سرباز، همه مشغول گشتن شدند. آنها همه جا را زیرورو کردند اما کیف و تفنگ را پیدا نکردند. ناگهان درِ کمد باز شد. پسرک، یعنی صاحب اسباب‌بازی‌ها آمده بود تا به اسباب‌بازی‌ها سر بزند. در همین حین، توپ پشمالو، تفنگ و کیف سرباز کوچولو را دید که بیرونِ کمد افتاده بودند. توپ پشمالو خودش را به زمین انداخت و خیلی آرام در گوش تفنگ و کیف گفت: زود باشید، سوار پشت من شوید تا شما را ببرم پیش سرباز کوچولو.

    تفنگ و کیف خیلی زود بر پشت توپ سوار شدند. توپ پشمالو که خیلی باهوش بود، آرام آرام قل خورد و رفت کنار درِ کمد منتظر شد تا پسرک در را ببند. توپ پشمالو خیلی محکم، کیف و تفنگ را بر پشت خود گرفته بود و حواسش به اطراف بود. وقتی پسرک خواست درِ کمد را ببندد، توپ پشمالو سریع خودش را به داخل کمد انداخت.

    سرباز کوچولو، کیف و تفنگ خودش را بر روی دوشِ توپ پشمالو دید. از خوشحالی فریاد کشید: هورررا… . او پرید و کیف و تفنگ خودش را برداشت و گفت: حالا من یک سرباز واقعی شدم. اسباب‌بازی‌های مهربون خیلی ازتون ممنونم.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه کودکانه تعمیر لانه خرگوش

    قصه کودکانه تعمیر لانه خرگوش

    قصه داستان تعمیر لانه خرگوش - داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی

    (مناسب چهار تا شش سال)

    {با هدف: ترویج همدلی، همکاری، امیدواری، مسئولیت‌پذیری و مهربانی}

    روزگاری در جنگلی سرسبز و بزرگ، حیوانات مختلفی در کنار یکدیگر زندگی می‌کردند. یک خرگوش زرنگ و زیبا روی تپه‌ای سرسبز در جنگل لانه داشت. او به تازگی با پدر و مادرش خداحافظی کرده بود و برای خودش این لانه را ساخته بود. وقتی تابستان کم‌کم تمام می‌شد و هوا سرد می‌شد، بادهای شدیدی می‌وزید و برگ‌های درختان را به این طرف و آن طرف می‌برد.

    تا این‌که یک روز وقتی باد شدیدی وزید، ناگهان لانه‌ی خرگوش خراب شد. خرگوش که در بیرون از لانه‌اش مشغول جست و خیز بود اصلا متوجه خراب شدن لانه‌اش نشد. وقتی به سمت لانه‌اش برگشت خیلی شوکه شد و از ناراحتی خشکش زد. او با خودش گفت: « حتما خانه‌ام را خوب نساخته‌ام که این‌طوری با یک باد سنگین، خراب شده».

    خرگوش ناامید و ناراحت رفت روی تپه نشست و به درختان دوردست خیره شد. او خیلی ناراحت بود و فکر می‌کرد دیگر نمی‌تواند لانه‌ای بسازد. همان‌طور که به درختان بلند نگاه می‌کرد، صدایی شنید. صدا گفت: « خرگوش ناراحت نباش. دوباره خانه‌ات را می‌سازیم». خرگوش ناگهان از جا پرید و گفت: « کی بود؟». خرگوش چشمش به فرشته‌ای افتاد که بر فراز تپه ایستاده بود و با نگاهی مهربان به او نگاه می‌کرد. خرگوش به فرشته نگاه کرد و گفت: «آه فرشته… به من بگو چگونه؟ آخر چگونه خانه‌ام را دوباره بسازم. دیدی که من خانه‌ام را خوب نساخته بودم. خانه‌ام خراب شد. حالا باید چه کار کنم؟». فرشته نگاهی به خرگوش کرد و گفت: « از تپه برو پایین و در میان دوستانت در جنگل بگو که خانه‌ای که ساخته بودی، خراب شده. بعد نگاه کن و ببین دوستانت چه‌کار می‌کنند».

    خرگوش از تپه پایین آمد و به سرعت خودش را به وسط جنگل رساند. همین که به جنگل رسید با صدای بلند گفت: «آهای دوستان من! من خانه‌ای ساخته بودم که حالا خراب شده. به من کمک کنید. باید چه‌کار کنم؟». کم‌کم از گوشه و کنار جنگل صدای حیوانات مختلف آمد. سمور جلو آمد و مسئولیت کَندن یک گودال محکم برای لانه‌ی خرگوش را به عهده گرفت. بعد دارکوب آمد و مقداری ساقه و برگ‌های خشک درختان را با خودش آورد. اینها برای ساختن درِ لانه‌‌ی خرگوش لازم بود. بعد از دارکوب آهو آمد و مقداری غذا برای خرگوش آورد تا در خانه‌ی جدیدش انبار کند.

    هنوز شب نشده بود که خانه‌ی خرگوش از نو ساخته شد. خرگوش از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید و از دوستانش تشکر می‌کرد. حالا او با کمک دوستانش یاد گرفته بود که چطور خانه‌ای محکم و زیبا بسازد تا اگر باد شدیدی آمد، هرگز خراب نشود.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه درخت قلقلکی

    قصه کودکانه درخت قلقلکی

    قصه داستان درخت قلقلکی - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی

    (مناسب چهار تا شش سال)

    {با هدف: پرورش خلاقیت و تخیل‌پردازی کودکان، مهربانی و نوع‌دوستی، مشورت و هم‌فکری}

    در جنگلی سرسبز و زیبا، دسته‌ای از مورچه‌ها با یکدیگر زندگی می‌کردند. آنها هر روز خوراکی‌های زیادی از جنگل پیدا می‌کردند و به سمت لانه خود حمل می‌کردند. مورچه‌ها سخت کار می‌کردند و لانه خود را گسترش می‌دادند.

    روزی مورچه‌ها متوجه لرزش‌های ریز و درشتی در لانه خود شدند. هر کدام از مورچه‌ها یک فکر می‌کرد. یکی می‌گفت: شاید زلزله آمده، دیگری می‌گفت: شاید رعد و برق آسمان است. یک دیگر می‌گفت: شاید کسی میاید و لانه ما را تکان می‌دهد. هیچ کدام از مورچه‌ها نمی‌دانستند علت این لرزش‌ها چیست.

    تا این‌که یک روز چند مورچه فکر جدیدی کردند. آنها با یکدیگر صحبت می‌کردند و نظرات خود را می‌گفتند و به این نتیجه رسیدند که ما باید زمان‌های مختلفی که لانه‌مان شروع به لرزش می‌کند را پیدا کنیم. آنها بعد از مدتی متوجه شدند هر زمان از دیوارهای لانه با سرعت بالا و پایین می‌روند یا هر زمان که شروع می‌کنند فضای لانه را گسترش دهند، لانه شروع به لرزش می‌کند.

    مورچه‌ها انقدر کوچک بودند که نمی‌دانستند دقیقا کجا لانه ساخته‌اند؟ چون نمی‌توانستند بالای سرشان را نگاه کنند. زیرا آنها خیلی خیلی کوچک بودند. برای همین چند تا از مورچه‌ها رفتند روی یک تپه بلند تا از فاصله دورتر مکانِ لانه خود را تماشا کنند. آنها متوجه شدند که در بدنه یک درخت لانه ساخته‌اند. همان‌طوری که از دور نگاه می‌کردند، متوجه شدند به خاطر رفت و آمدهای‌شان روی تنه‌ی درخت، باعث خنده و قلقلک درخت بزرگ می‌شوند.

    مورچه‌ها وقتی موضوع را کشف کردند، خیلی تعجب کرده بودند و نمی‌دانستند باید چکار کنند. به سمت درخت راه افتادند و وقتی به درخت رسیدند، دوباره با یکدیگر صحبت کردند و به این نتیجه رسیدند بهتر است با درخت حرف بزنند. آنها درخت را صدا زدند. درخت همان‌طور که از خنده می‌لرزید، به آنها نگاه کرد و گفت: آه مورچه‌های ناقلا شما مرا از اندوه و تنهایی دراوردید. من از شما خیلی ممنونم. یک درخت اینجا در کنار من بود که مدتی پیش خشک شد و شکست. او دوست من بود. از وقتی که شکست و افتاد من خیلی احساس تنهایی و اندوه می‌کردم. اما حالا که شما آمده‌اید، هر روز از خنده غش می‌کنم و حالم خوب شده.

    مورچه‌ها که خیلی تعجب کرده‌ بودند، روبه درخت کردند و گفتند: آخر از خنده‌های تو لانه‌ی ما ممکن است خراب شود. مورچه‌ها دوباره مشورت کردند و با هم گفتند: ما جای دیگری در کنار تو لانه می‌سازیم و فقط انبار غذاها را می‌گذاریم اینجا باشد تا تو هم هر وقت ما آمدیم، حسابی بخندی. مکان اصلی لانه را کمی آنطرف‌تر می‌سازیم. درخت هم که هنوز داشت می‌خندید، گفت: آآه دوستان بامزه من. قبول است. فقط قول بدهید زود به زود به انبار غذاهایتان سر بزنید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه سرمایه های سارا کوچولو

    قصه کودکانه سرمایه های سارا کوچولو

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی

    روزی که سارا کوچولو به دنیا اومد، مامان بزرگ و بابابزرگ و عمه و خاله و عمو و دایی خیلی خوشحال شدند. اون روز هرکدوم به سارا کوچولو هدیه های مختلفی دادند. بعضی ها هم بهش پول هدیه دادند تا مامان باباش هرچی خواستند براش بخرند. مامان و بابا ی سارا تصمیم گرفتند یک حساب بانکی برای سارا باز کنند و پولهاش رو اونجا نگهداری کنند تا وقتی بزرگتر شد خودش تصمیم بگیره چطور از اونها استفاده کنه.
    وقتی سارا پنج سالش شد یک روز از باباش در مورد هدیه هاش پرسید. بابا بهش گفت که از وقتی کوچیک بوده کلی هدیه گرفته مقداری هم پول گرفته که الان توی بانک براش پس‌انداز کردند. سارا پرسید بابا جون پس‌انداز به چه دردی میخوره ؟بابا گفت آدمها بخشی از پولی که لازم ندارند رو میذارند توی بانک تا کم کم بیشتر بشه و بعدا اگه خواستند یک چیزی بخرند از اون پولها بردارند و استفاده کنند. سارا گفت چه خوب یعنی من میتونم برای خودم یه ماشین بزرگ بخرم ؟ بابا خندید و گفت نه عزیزم حالاها باید صبر کنی تا هم پول بیشتری جمع کنی هم بزرگ بشی تا بتونی برای خودت ماشین بخری.

    عمو مجید که اونجا نشسته بود و به حرف‌های پدر و دختر گوش میداد گفت پس‌انداز کردن خیلی خوبه ولی یک راه دیگه هم هست برای اینکه ادم از پول‌هاش استفاده کنه اونم سرمایه گذاریه. یعنی به جای اینکه پولهات رو جمع کنی میتونی از پولهات استفاده کنی تا باهاشون یک کاری کنی و پولهات بیشتر بشن.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه گوی بلورین

    قصه کودکانه گوی بلورین

    داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی

    درس اخلاقی قصه : ما باید به آنچه که داریم راضی باشیم.

    در زمان‌های قدیم یک روستای کوچک وجود داشت که مردم آن بسیار خوشحال بودند. بچه‌ها همیشه در زیر سایه‌های درختان باغ‌ها بازی می‌کردند.
    یک پسر چوپان به نام نصیر در نزدیکی روستا با پدر، مادر و مادربزرگش زندگی می‌کرد. هر روز صبح او گله‌ی بزها را به تپه می‌برد تا جای مناسبی برای آنها پیدا کند. بعد از ظهر هم با آنها به روستا برمی‌گشت. هر شب مادربزرگش برایش داستان‌های قشنگ در مورد ستاره‌ها تعریف می‌کرد. نصیر واقعا به این قصه‌ها علاقه داشت.

    قصه کودکانه گوی بلورین

    یکی از آن روزها، همانطور که نصیر مشغول تماشای گله‌ بود و داشت فلوت میزد، ناگهان یک نور فوق العاده زیبا را در پشت بوته‌های گل دید. وقتی که او به بوته‌ها نزدیک شد، یک گوی بلوری شفاف و بسیار زیبا را دید.
    گوی شیشه‌ای مثل یک رنگین کمان رنگارنگ بود. نصیر به دقت آن را در دستش گرفت و چرخاند. یک دفعه در کمال تعجب صدایی ضعیف از گوی بلورین شنیده شد. گوی گفت: "شما می توانید هر آرزویی دارید بکنید و من آن را برآورده خواهم کرد."

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه فری نامرتب

    قصه کودکانه فری نامرتب

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان فری نامرتب - قصه شب - قصه داستان برای پیش دبستانی

    درس اخلاقی قصه : آموزش نظم و ترتیب

    فری می تواند عددها را به ترتیب بشمارد. می تواند زیپ و دکمه اش را ببندد. می تواند بند کفشش را ببندد ولی فری خیلی نامرتب است. هر وقت که چیزی را می خواهد به سختی آن را پیدا می کند ؛ حتی چیزهایی را که خیلی دوست دارد سر جای خودش نمی گذارد.

    یک روز فری دنبال شمشیرش می گشت. او شمشیرش را خیلی دوست داشت برای اینکه خودش آن را با مقوا ، چوب و طناب درست کرده بود. او می خواست با دوستانش شوالیه بازی کند. پس همه جا را گشت. کیف تیله هایش را که فکر می کرد گم کرده است ، پیدا کرد. باقیمانده سیبی را که قبلاً خورده بود ، پیدا کرد. حتی کلاهش را هم پیدا کرد اما شمشیرش را پیدا نکرد.
    از مادرش پرسید : « شمشیر من را ندیدید ؟ » مادر اتاق را گشت. سری تکان داد و گفت : « تنها چیزی که می بینم نامرتبی و شلوغی است. لطفاً قبل از بیرون رفتن ، اتاقت را مرتب کن ! » فری زیر لب گفت : « اتاق من کمی نامرتب است ، چرا مادر آن را این قدر بزرگ می کند ؟ من مشکل بزرگ تری دارم. اگر شمشیرم را پیدا نکنم ، نمی توانم شوالیه بازی کنم. » فری با عجله کمدش را باز کرد. تعداد زیادی کتاب برداشت و کنار اتاق روی هم گذاشت. تمام لگوهایش را هم میان اتاق روی هم چید. کلاهش را به گوشه ای پرت کرد و باقیمانده سیب را توی کشوی کمدش گذاشت. بعد گفت : « حالا همه چیز مرتب شد ولی شمشیرم کجاست ؟ »

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه جارو سیخی و مرغ حواس پرت

    قصه کودکانه جارو سیخی و مرغ حواس پرت

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه داستان برای پیش دبستانی - قصه داستان برادر کوچولو

    درس اخلاقی قصه : هرکسی باید پیش خانواده‌ی خودش باشه

    یکی بود، یکی نبود. در یک انبار که گوشه مزرعه بزرگی قرار داشت، جارو سیخی و بقیه وسایل مزرعه زندگی میکردند.
    کنار انبار مرغداری بزرگی بود که مرغ‌ها هنگام تخم گذاشتن به آنجا میرفتند.
    یک روز صبح یکی از مرغ‌ها به نام حنا خانم به همراه چند تا از دوستانش راه مرغداری را اشتباه رفتند و داخل انباری شدند.
    حنا خانم و دوستانش بعد از سر وصدای زیاد و چرخیدن در انبار رفتند و روی کاه‌های کنار انباری تخم گذاشتند. بعد گرسنه شدند. جارو سیخی و جاروی جادویی و بیلچه شاهد ماجرا بودند و با تعجب به حنا خانم و دوستانش نگاه میکردند. حنا خانم و دوستانش قدقدقدا کنان برای پیدا کردن دانه از انباری بیرون رفتند.
    جارو سیخی و جاروی جادویی به هم نگاه کردند. جاروی جادویی با تعجب گفت: حالا چکار کنیم؟
    بیلچه با خونسردی گفت: میتوانیم از انبار بیرون بیاندازیم.
    جاروی جادویی با تعجب گفت: چه چیزی را بیرون بیاندازیم؟
    بیلچه گفت: خب معلوم است تخم مرغ‌ها را.
    جارو سیخی با ناراحتی گفت: چی میگویی؟ تخم مرغ‌ها را چطور بیرون بیاندازیم؟
    بیلچه همان طور خونسرد گفت: خب معلوم است، من و خاک‌انداز میتوانیم آنها را جابجا کنیم.
    جارو سیخی با ناراحتی گفت: ولی آن‌ها تخم مرغ هستند و تبدیل به جوجه می‌شوند.
    جاروی جادویی با سادگی گفت: درست است. من یک وردی بلدم که میتوانم آنها را تبدیل به جوجه کنم.
    جارو سیخی و بیلچه خندیدند.
    جارو سیخی گفت: راهش این‌ است که آنها را گرم نگه داریم.
    جاروی جادویی با بی حوصلگی گفت: من که کار دارم و باید اینجا را تمیز کنم.
    بیلچه با دلخوری گفت: بخاری که نداریم. چطور باید گرم کنیم؟
    جارو سیخی گفت: باید هر طور شده آنها را گرم نگه داریم.
    جاروی جادویی گفت: مثلا چطوری؟
    جارو سیخی گفت: میتوانیم از کاه‌های کنار انبار استفاده کنیم.
    بیلچه گفت: فکر خوبی است. بهتر است خاک انداز را بیدار کنیم.
    خاک انداز طبق معمول گوشه انبار خوابیده بود. جاروی جادویی او را صدا کرد.
    خاک انداز در حالیکه خمیازه می کشید، بیدار شد و گفت: کار تمام شد؟ آشغال‌ها کجا هستند؟
    جاروی جادویی گفت: نه کار دیگه‌ای با تو داریم.
    خاک انداز با تعجب گفت: چه کاری؟
    جاروی جادویی گفت: ما چند تا تخم مرغ داریم.
    خاک انداز با خوشحالی گفت: میخواهید جشن بگیرید؟ برای من نیمرو باشه لطفا.
    جارو سیخی گفت: نه کدام جشن؛ ما میخواهیم تخم مرغها تبدیل به جوجه شوند.
    خاک انداز با ناراحتی گفت: مگر کم جوجه داریم. همش جیک جیک میکنند و نمیگذارند که بخوابیم.
    جارو سیخی گفت: ولی آنها خیلی ناز و با مزه اند. تازه پر انرژی هستند و به همه روحیه می دهند.
    جاروی جادویی با هیجان گفت: انرژی، انرژی، من با انرژی در انبار موافقم.
    بیلچه گفت: باید تجربه قشنگی باشد.
    جاروی جادویی با خوشحالی گفت: پس سه به یک ما برنده شدیم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر