قصه کودکانه بذر کوچولو

قصه داستان کودکانه برای کوچولو پیش دبستانی زیبا خواندنی آموزنده

سال‌ها پیش کشاورزی در روستایی زندگی می‌کرد که برای گذران زندگی، کیسه‌ی بزرگی از بذر را برای فروش به شهر می‌برد. ناگهان در راه چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد می‌کند و یکی از بذر‌ها از داخل گونی به زمین خشک و گرم مسیر می‌افتد.
دانه از این که در این چنین مکانی بود ترسیده بود، مدام با خود می‌گفت: من فقط باید زیر خاک باشم تا رشد کنم و از بین نروم. بذر کوچولو داشت از ترس به خودش می‌لرزید که ناگهان گاوی پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد. دانه دوباره زیرخاک نگران بود، این دفعه نگرانی او از بابت آب بود و مدام می‌گفت: من به کمی آب برای رشد در زیر این خاک احتیاج دارم و گرنه از تشنگی می‌میرم و نمی‌توانم رشد کنم.
بعد از گفتن این حرف باران شروع به باریدن کرد چند روز بعد همان بذر داخل خاک یک جوانه سبز درآورد و تمام روز با ذوق زیر نور خورشید می‌نشست تا قدش بلند و بلندتر شود. یک شبانه روز از این اتفاق گذشت تا اولین برگش درآمد. این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگ و بزرگتر شود. در همین زمان بود که بذر از اینکه می‌دید رشد کرده و روز به روز بزرگ‌تر می‌شود ذوق می‌کرد و خوشحال می‌شد.
پرنده‌ای آمد که از گرسنگی قصد داشت آن را بخورد؛ پرنده سعی کرد بذر کوچولو که الان بزرگ شده بود و ساقه و ریشه قوی‌ای داشت را از خاک بیرون بکشد اما بذر، چون ریشه‌ محکمی در خاک داشت هیچ اتفاقی برایش نیفتاد.
سال‌های زیادی گذشت و دانه باران زیادی خورد و مدت زیادی با اشتیاق نور خورشید را تماشا کرد تا این که اول تبدیل به یک درختچه شد و بعد به یک درخت بزرگ تبدیل شد. حالا وقتی مردم از آن منطقه عبور می‌کنند درختی بزرگ را می‌بینند که خود صاحب تعداد زیادی دانه است.