قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۲۰۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه داستان برای کودک 4 ساله» ثبت شده است

قصه کودکانه خرس کوچولو

🐻 قصه کودکانه خرس کوچولو 🐻

شعر کودکانه آموزش اشکال هندسی - شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی

🐻🐻

خرس کوچولو با مادرش توی کوهستان زندگی می کردند خرس کوچولو مادرش رو خیلی دوست داشت به خاطر همین توی همه کارها به مادرش کمک می کرد وبه حرف مادرش گوش می کرد .

مادر خرس کوچولو همیشه می رفت به رودخونه ی که نزدیکی های خونشون بود ماهی می گرفت .
اما به خرس کوچولو اجازه نمی داد که ماهی بگیره چون می گفت
جریان آب رودخونه تنده و ممکنه آب تورو با خودش ببره.

یک روز که مادر خرس کوچولو مریض شده بود ونمی تونست بره از رودخونه ماهی بگیره خرس کوچولو خیلی آهسته از خونه می یاد بیرون می ره به طرف رودخونه...
تا ماهی بگیره و مادرجونشو با گرفتن ماهی خوشحال کنه
خرس کوچولو توی راه رودخونه که داشت می رفت عموشو می بینه عموی خرس کوچولو به خرس کوچولو می گه کجا می ری خرس کوچولو؟
خرس کوچولو می گه:
می خوام برم از رودخونه ماهی بگیرم تا مادر جونم خوشحال بشه.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه کودکانه نی نی و دریا

    قصه کودکانه نی نی و دریا

    قصه داستان نی نی و دریا - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه

    یه روز مامان و بابا به همراه نی نی و داداشی، کوله بار سفر بستن و رفتن سفر؛سفری شاد و با حال کنار دریا.

    مامان و بابا کنار ساحل نشستند .داداشی که عاشق خاک بازی بود توی ساحل خیس شروع کرد به کندن زمین، می خواست یه چاله بزرگ درست کنه .نی نی هم نشست کنار داداشی تا هر چی درست می کنه زودی براش خراب کنه .

    ناگهان نی نی متوجه موجهای زیبای دریا شد خیلی ذوق کرد،بلند شد ایستاد و زد روی شونه داداشی ،و با انگشتش اشاره کرد به دریا و گفت :آبا،آبا …

    داداشی نگاهی به دریا انداخت و گفت: نی نی این آ با که خوردنی نیست .

    نی نی دوباره جیغ می زد آباآبا… داداشی گفت اصلا برو خودت بخور.
    نی نی رفت جلوتر تاجائیکه وقتی موج میومد آب می ریخت روی کفشای نی نی .نی نی هم می خندید و هی صدا می زد دادا ،دادا

    داداشی بالاخره جواب نی نی رو داد، گفت چیه چی می گی ؟ می خوای بدونی دریا چه جوری درست شده؟

    همه بچه ها با بیل، آنقدر اینجا رو کندن و کندن و کندن تا خسته شدن. بعدا باباهاشون هم اومدن، از صبح تا شب، کندن تا یه چاله ی خیلی بزرگ شده .بعدا یه شلنگ آب گذاشتن توش،از صبح تا شب ،آب رفته تو چالشون تا دریا درست شده.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه کاکلی و جوجه هاش

    قصه کودکانه کاکلی و جوجه هاش

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان کاکلی و جوجه هاش - داستان کوتاه کودکانه

    🐔🐧🐦🐤🐣🐥🐔🐧🐦🐤🐣🐥

    یکی بود یکی نبود توی جنگل ما کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کا کلی و آقای کا کلی با هم به دنبال غذا رفتند .

    جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان کردند « مثلا پنهان شدند» .

    پروانه گفت : چرا می ترسید ؟ به من می گن پروانه معمولا?پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم .جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید .

    آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری ، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه گنجشک فراموشکار

    قصه کودکانه گنجشک فراموشکار

    قصه داستان گنجشک فراموشکار - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
    سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت،گنجشکی زندگی می کرد.🌲🕊
    گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفتکه برای دیدن دوستش به خانه ی او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد. اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود. او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده است.🤔
    او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسیداما قو نمی دانست.🕊
    او رفت و رفت تا به یک روستا رسید .خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند. تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد. ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود. احساس کرد یک نفربه طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .از بالا دید یه سگ به طرف او می آید .سگ به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ »از من نترس. من پلیسه جنگلم می خواهم با تو دوست بشوم.🕊🐶

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه هدیه جشن تولد

    🐜🐜🍄قصه کودکانه هدیه جشن تولد🍄🐜🐜

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان هدیه جشن تولد - داستان کوتاه کودکانه

    مشکی یک مورچه ی سیاه مهربان بود. او با مورچه ی قرمزی به نام سرخک دوست بود. مشکی می خواست به جشن تولد سرخک برود اما نمی دانست چه هدیه ای برای او ببرد. پیش مادرش رفت و به او گفت: « مامان من برای سرخک چی هدیه ببرم؟»
    مادرش فکری کرد و گفت: «فکر می کنم اگر یک اسباب بازی برایش ببری خیلی خوشحال شود.»
    مشکی نمی دانست چه جور اسباب بازی ای برای سرخک ببرد. تا این که فکری به نظرش رسید. او به باغ رفت و یک دانه ی گُیاهِ گِرد پیدا کرد. دانه را برداشت و آن را شست و تمیز کرد. بعد با گلبرگ های گل سرخ آن را رنگ کرد. حالا او یک توپ کوچولوی قرمز رنگ داشت. مشکی توپ قرمز را به سرخک هدیه داد. سرخک از توپ قرمز خیلی خوشش آمد و از مشکی تشکر کرد. از آن روز به بعد مشکی و سرخک هر روز با هم توپ بازی می کردند و از این بازی لذّت می بردند.

    🐜🍄🐜🐜🍄🐜

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه سگ ولگرد و استخوان

    🐕🦴قصه کودکانه سگ ولگرد و استخوان🐕🦴

    قصه داستان سگ ولگرد و استخوان - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه

    روزی از روزها، یک سگ ولگرد به دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید. او یک تکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بودپس استخوان را برداشت و پا به فرار گذاشت تا جای امنی پیدا کند و از غذایی که پیدا کرده بودریال لذت ببردسگ قصه ما، شروع کرد به جویدن استخوان و چون استخوان خیلی بزرگ بود، حسابی تشنه شد. پس کنار رودخانه ای رفت تا تشنگی اش را برطرف کند. او همچنان استخوان را با خودش می برد و نگران بو که مبادا سگ دیگه ای استخوانش را بدزددوقتی سگ به بالای پل رسید، به دور و برش نگاهی کرد تا ببیند که آیا می تواند استخوان را لحظه ای به زمین بگذارد و برود آب بخورد؟که به طور اتفاقی عکس خودش رو از بالای پل توی آب دید. اون نتوانست بفهمد که اون عکس، سایه خودش است و فکر کرد که سگ دیگه ای با یک استخوان اونجاست و برای اینکه حریص بود، دلش می خواست که اون استخوان هم مال خودش باشه. برای همین شروع کرد با پارس کردن با این امید که اون سگ، بترسه و فرار کنه ولی از بخت بد، استخوانی که توی دهانش بود، افتاد توی آب رودخانه و نتونست استخوان رو دربیاره و پشیمون به طرف خانه راه افتاد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه قور قوری در جنگل

    🐸🐸 قصه کودکانه قور قوری در جنگل 🐸🐸

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 2 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان قور قوری در جنگل - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود .در روزگار قدیم،درکنار یک جوی آب و نزدیک جنگلی زیبا قورباغه ای پر سر صدا با دوستان خود زندگی می کرد.
    قورباغه قصه ما هر کجا می رفت سر و صدای🎺🎺🥁 زیادی راه می انداخت.
    برای همین حیوان های جنگل به او قور قوری می گفتند.
    قور قوری هر روز جست و خیز کنان به این طرف و آن طرف و برای خودش غذا پیدا می کرد .
    این کار او باعث شده بود حیوان های دیگر به محض دیدن او گوش های خود را بگیرند تا او از آن ها دور شود .
    یک روز قورقوری تصمیم گرفت برای اولین بار به آن طرف رودخانه که تا آن موقع نرفته بود برود. برای همین روی سنگهای وسط رودخانه پرید و خودش را به علفزار آنجا رساند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه پروانه زیبا

    قصه کودکانه پروانه زیبا

    قصه داستان پروانه زیبا - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود.
    جنگل زیبا و سر سبزی بود که همه ی حیوانات آن برای مهمانی بزرگ آماده می شدند.
    🌳🌲🌴🌱
    این مهمانی هر سال در یک شب بهاری زیبا برگزار می شد تا همه ی حیوانات جنگل با صفا و صمیمیت دور هم جمع بشوند.
    🐘🐅🐢🦁🐯🐼🐨
    حیوانات خوشحال بودند،
    با هم می گفتند و می خندیدند،
    پروانه ی زیبا هم روی یک گل نشسته بود و از گرمای آفتاب لذت می برد.

    🌷🌼🌸🎀
    سنجاب کوچولوها که از درخت بالا می رفتند،
    🐿🐿🐿🐿
    پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:
    "پروانه ی زیبا ما داریم برای همه ی میهمان های امشب فندق جمع می کنیم. می خواهی یک فندق هم به تو بدهیم؟"

    🌰🌰🌰🌰
    پروانه ی زیبا گفت:
    "نه، من خیلی ظریف تر و زیباتر از این هستم که بخواهم یک فندق داشته باشم."
    🎀🎀🎀
    سنجاب ها پشت سر هم دویدند و رفتند.
    🐿🐿🐿🐿
    کم کم که گذشت خرگوش ها که از این طرف به آن طرف می پریدند،
    🐰🐰🐰🐰🐰
    پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:
    "ببین ما چه خوشگل شدیم،
    دور گوش هایمان حلقه ی گل پیچیده ایم. می خواهی یک حلقه ی گل به تو بدهیم؟"

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه تولد کره الاغ کوچولو

    قصه کودکانه تولد کره الاغ کوچولو

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 2 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان تولد کره الاغ کوچولو - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود

    ننه گلاب و بابا حیدر پیرزن و پیرمرد مهربان و زحمتکشی بودند که یک مزرعه و دوتا الاغ داشتند. اسم یکی از الاغها خاکستری و اسم دیگری گوش بلند بود. الاغها برای ننه گلاب و باباحیدر کار می کردند و بار می بردند و گاهی هم به آنها سواری می دادند.

    توی مزرعه یک گاو شیرده هم بود که گوساله ی قشنگی داشت. اسم گاو خال خالی و اسم گوساله اش چشم سیاه بود. ننه گلاب و بابا حیدر یک مرغدانی پر از مرغ و خروس داشتند ومرغها هر روز برای آنها تخم می گذاشتند.

    زندگی توی مزرعه آرام و یکنواخت بود. حیوانها هر روز از خواب بیدار می شدند،گاو علف می خورد و ننه گلاب شیرش را می دوشید گوساله این طرف و آن طرف می دوید و بازیگوشی می کرد. مرغها و خروسها دانه می خوردند و قوقولی و قدقدا می کردند الاغها بار می بردند و سواری می دادند. ننه گلاب و باباحیدر هم توی مزرعه گندم می کاشتند و زمین را آبیاری می کردند تا گندمها رشد کنند و از یک خوشه ده ها دانه ی گندم سبز شود. بعد هم باکمک چندتا کارگر، گندمها را درو می کردند و به آسیاب می بردند تا آرد کنند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه خرس زورگو

    قصه کودکانه خرس زورگو

    شعر کودکانه آموزش اشکال هندسی - شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی

    آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه بود و کم حوصله. دست و صورت نشسته راه افتاد توی جنگل تا برای صبحانه یه چیزی پیدا کنه.
    حسابی هوس عسل کرده بود. یه راست رفت سراغ لونه زنبورا. دید زنبورا دارن عسل می فروشن. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوونا، هم توی صف ایستادن.
    خرسه که اصلا حوصله نداشت توی صف وایسه و اصلا هم نمی خواست بابت عسل پول بده با بداخلاقی اومد جلو. ظرف بزرگ عسل رو برداشت و راه افتاد. زنبورا دنبالش رفتن و صدا زدن آقا خرسه، آقا خرسه، اون عسل مال ماست. باید پولشو بدی، باید توی صف وایسی.

    خرسه که می خواست زنبورا رو از خودش بترسونه یه غرش کرد و فریاد زد اگه بازم اعتراض کنید، خونتون و کندوهاتونو خراب می کنم. از این به بعد همه عسلهاتون مال منه. فهمیدید؟!

    زنبورا که خیلی ترسیده بودن به خونه برگشتن. بچه زنبورا گفتن باید بریم خرسه رو نیش بزنیم. اما زنبورای بزرگتر گفتن نیش زدن آقا خرسه هیچ فایده ای نداره. اون پوست کلفت و سفتی داره.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر