قصه کودکانه گربه تنها
در یک باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می کرد.
او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد .
یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند .
پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم
دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود .
آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید . شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .
صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد.
قصه کودکانه دختر مو طلایی و خانه ی خرس ها 🌸
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در جنگلی بزرگ سه خرس در خانه ای زیبا و بزرگ زندگی می کردند. یکی از این خرس ها خیلی بزرگ بود و خرس پدر نام داشت و دیگری متوسط بود و خرس مادر و آخری خیلی کوچک و خرس بچه نام داشت.
یک روز صبح، آن ها برای صبحانه فرنی داشتند. فرنی آن قدر داغ بود که آن ها نمی توانستند آن را بخورند. پس تصمیم گرفتند کمی در جنگل قدم بزنند. وقتی آن ها از خانه شان بیرون رفتند، دختر کوچولویی به نام موطلایی از میان درختان جنگل بیرون آمد و خانه ی آن ها را دید. او در خانه را زد، اما کسی جواب نداد، در خانه نیمه باز بود، مو طلایی در را هل داد و وارد خانه شد.
در خانه یک میز با سه صندلی بود، یک صندلی بزرگ، یک صندلی با اندازه متوسط و دیگری کوچک. روی میز هم سه کاسه با اندازه ی بزرگ و متوسط و کوچک قرار داشت. در هر کاسه هم یک قاشق بود.[babystory.blog.ir]
موطلایی بسیار گرسنه بود و فرنی هم به نظر خوشمزه می آمد. پس اون روی صندلی بزرگ نشست و قاشق بزرگ را برداشت و سعی کرد کمی از فرنی بخورد. اما صندلی بزرگ و سفت بود، قاشق هم سنگین و فرنی هم خیلی داغ.
موطلایی سریع از روی صندلی بزرگ پرید و رفت روی صندلی متوسط نشست. این صندلی خیلی نرم بود واز میز زیاد فاصله داشت. وقتی موطلایی می خواست از فرنی بخورد اون خیلی سرد می شد. پس از روی صندلی پرید و روی صندلی کوچک نشست و قاشق کوچولو را برداشت و شروع کرد به خوردن فرنی.
این بار فرنی نه خیلی گرم بود نه خیلی سرد.اون خیلی خوشمزه بود و موطلایی همه ی آن را خورد. اما یک اتفاقی افتاد. صندلی خرس کوچولو شکست، چون اون تحمل وزن موطلایی را نداشت.
بعد موطلایی از پله ها بالا رفت و سه تخت دید، یکی بزرگ، یکی متوسط و دیگری کوچک. موطلایی خسته بود پس روی تخت بزرگ پرید تا کمی استراحت کند. اما تخت خیلی بزرگ و سفت بود. پس اون روی تخت متوسط رفت اما اون خیلی خیلی نرم بود. پس اون روی تخت کوچک رفت تا کمی بخوابد. این تخت نه خیلی سفت بود و نه خیلی نرم، اون خیلی خوب و گرم و راحت بود. و موطلایی خیلی تند و سریع خوابش برد.
قصه کودکانه روزی که ماشین مورچه ها خراب شد
[گروه سنی: 2 تا 4 ساله]
یه ملخ مرده، نزدیک در حیاط روی زمین افتاده بود و مورچه ها دورش جمع شده بودن.
مورچه ها داشتن سعی می کردن ملخ رو با خودشون ببرن.
نی نی از عقب حیاط به ملخ نگاه می کرد اما تنهایی جلو نمی رفت.
دوست داشت ملخ رو به همه نشون بده .
نی نی بلد نبود حرف بزنه به خاطر همین شروع کرد به سر و صدا کردن و هی می گفت:
این... این ...
مامان اومد پیش نی نی و گفت چی شده عزیزم .نی نی به سمت ملخ که زیر در حیاط بود اشاره می کرد و می گفت: این ...این...
مامان ملخ رو نمی دید.
فکر می کرد نی نی در رو نشون می ده . مامان گفت :
در چی شده ؟
درحیاط چی شده ؟
نی نی از دست مامان خسته شد.
از پیش مامان رفت پیش بابا و دست بابا رو گرفت.
بابا راه نیومد .
بابا فکر می کرد نی نی می خواد از خونه بره بیرون.
بابا گفت چیکار کنم؟
دوست داری بریم بیرون؟
نی نی عصبانی شد .
قصه کودکانه مزرعه کوچک
⛱⛱سارا در قوطی کوچک را باز کرد. از داخل آن یک چای کیسهای برداشت، نخ کیسه را گرفت. کیسه را توی لیوان آب جوش زد.
آب خوشرنگ و خوشبو شد. بعد چای را برای پدرش برد.
⛱⛱چای کیسه ای به سارا نگاه کرد و آرام گفت: «فکر میکنم دختر مهربانی باشد.»
⛱⛱سماور صدای چای را شنید و گفت: «بیخودی خوشحال نشو! درست است که تو برای او یک چای درست کرده ای؛
⛱⛱ولی دیگر هیچ فایدهای نداری، او تو را به سطل زباله میاندازد.»
⛱⛱چای کیسه ای ناراحت شد.
⛱⛱سارا به طرف آشپزخانه آمد و او را برداشت. چای کیسهای ترسید، چشمهایش را بست.
قصه کودکانه ببر و مرد مسافر
🐅👨🏻🐅👨🏻🐅👨🏻🐅👨🏻🐅👨🏻🐅👨🏻
روزی چند مسافر ببری🐅 را به دام انداختند و او را در قفس اسیر کردند. آن ها قفس او را در کنار جاده قرار دادند تا همه ببینند ببری که تاکنون جان حیوانات و بچه های بسیاری را گرفته الان خود به دام افتاده.
حالا ببر توی یک دردسر بزرگ افتاده بود. او نه غذایی🍗 برای خوردن داشت و نه آبی💧 برای نوشیدن. ببر درنده از هر رهگذر و عابری درخواست می کرد تا او را نجات دهد و به آن ها قول می داد اگر او را از این قفس نجات دهند کاری به کار آن ها نخواهد داشت. اما هیچ کس حرف ببر وحشی🐅 و درنده را باور نمی کرد.
اما در آخر مسافری👨🏻 مهربان🙂 بعد از این که قول ببر را شنید حاضر شد او را از بند رها کند.
قصه کودکانه با موضوع کی قویتره؟
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
یک روز صبح موش موشک از مادرش پرسید: مادر کی از همه قویتره؟🐀
مادرش خندید و گفت: هر کس به اندازه خودش قویه. موش موشک فکر کرد که مادرش شوخی می کند، با خودش گفت: امروز می روم جنگل و یک دوست قوی پیدا می کنم.🐀💪
موشی از خونه بیرون اومد و رفت و رفت تا اینکه خسته شد و روی زمین دراز کشید.🐀😓
چشمش به خورشید گرم و پر نور افتاد، با خودش گفت: خورشید از همه قویتره چون همه جا را روشن می کند. بلند شد و فریاد کشید: ای خورشید درخشان که در آسمان می درخشی، من یک دوست قوی می خواهم. آیا تو دوست من می شوی؟🐀🌞
خورشید خندید و گفت: درست است که من خیلی پرنورم ولی ابر از من قویتر است. چون او می تواند جلوی من بیاید و نورم را بگیرد.⛅️
موشی از خورشید خانم خداحافظی کرد و رفت.
با خودش گفت: پس من با ابر دوست می شوم. بعد به آسمان نگاه کرد و یک تکه ابر دید. رفت و رفت تا به ابر رسید.🐀☁️
به ابر سلام کرد و گفت: ای ابر پر از باران، من به دنبال یک دوست قوی هستم. آیا دوست من می شوی؟
ابر خندید و گفت: درسته که من می بارم و آب براتون میارم. ولی باد از من قویتر است، چون او به هر جا که بخواهد مرا این طرف و آن طرف می کشد.☁️💨
موشی از ابر خداحافظی کرد و راه افتاد.
قصه کودکانه بابا برفی
آن سال زمستان، زمستان سختی بود:
درخت ها را سرما زده بود – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه.
آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود.
همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا.
آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا.
یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانهی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانهی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند…..
….. وقتی بچه ها به حیاط بزرگ مدرسه، که پر از برف بود، رسیدند، کاوه گفت: بچه ها، به جای برف گلوله کردن و توی سر هم زدن، چرا نیایم یه آدم برفی درست کنیم؟
بچه ها گفتند خوب فکری است. آرش دوید پارو آورد. کامبیز بیل آورد. کاوه بیل آورد، هرکدام هرچه دستشان رسید برداشتند و آوردند.
اول برف های وسط حیاط را پارو کردند و برف ها را با پارو و بیل کوبیدند تا سفت شد…..
…..ساختنِ آدم برفی که تمام شد، بچه ها خوشحال بودند که توانستند خودشان این آدم برفی را بسازند، اما خوشحالی شان بیشتر شد وقتی دیدند آدم برفی، درست شکلِ پدربزرگی شده که آن همه دوستَش دارند. فقط یک کلاه کم داشت، این بود که یکی از بچه ها رفت و یک گلدان خالی آورد و سر آدم برفی گذاشت و دیگر آدم برفی شد مثل خود پدربزرگ.[babystory.blog.ir]
بچه ها هم اسمش را گذاشتند بابابرفی و دست های همدیگر را گرفتند و دور آدم برفی چرخیدند و با خنده و شادی خواندند:
بابابرفی! بابابرفی!
چه کم حرفی! چه کم حرفی!….
…. پدربزرگ که بابابرفی نبود تا آتش و آفتاب آبش کنند و از بین برود و چیزی از او باقی نماند.
تازه اگر آدم خودش هم از بین برود. یادش و کارهایی که برای آدم های دیگر کرده، هیچ وقت از بین نمی رود. همیشه آدم های دیگر از او یاد می کنند. انگار که همیشه زنده است.
بچه ها فقط به یاد بابابرفی خواندند:
سَرت رفت و کُلاهِت موند،
بابابرفی، بابابرفی!
دِلِت شد آب و آهِت موند،
بابابرفی. بابابرفی!
دو چشم ما به راهت موند،
بابابرفی، بابابرفی!
پدربزرگ هم می خندید و سرش را تکان می داد و با آن ها می خواند:
بابابرفی، بابابرفی
قصه کودکانه جوجه اردک زشت
یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده ،خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود.
اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند .
کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند.
بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند.تا اینکه پرها یشان خشک شد خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت : اوه نه هنوز یکی از تخم ها اینجاست اردک پیری کنار خانم اردک آمد .
به تخم نگاه کرد و گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد این اتفاق یکبار برای من هم رخ داده است اون جوجه حتی نمی توانست به آب نزدیک شود. چرا ناراحتی ؟ من پیشنهاد می کنم که او را ول کنی . سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت.
خانم اردکه فکر کرد کمی بیشتر روی این تخم بنشیند . بعد از مدتی صداهای ضعیفی از داخل تخم شنید و بزودی جوجه کوچولو از تخم بیرون آمد.
مادر مدتی به جوجه نگاه کرد او با پرهای خاکستریش ظاهر عجیبی داشت و مادر را نگران کرد. اما وقتی که به پاهایش نگاه کرد خیالش جمع شد که این جوجه ی بوقلمون نیست.
اما جوجه ی بزرگ و زشتی بود روز بعد مادر جوجه هایش را به کنار دریاچه برد . جوجه ها یکی یکی داخل آب پریدند . بزودی همه آنها حتی جوجه اردک زشت روی آب شناور بودند.
قصه کودکانه جیرجیرک و مورچه
در جنگلی بزرگ و سر سبز جیرجیرکی خوش گذران زندگی می کرد کار جیرجیرک این بود که از صبح تا شب زیر سایه ی برگ ها بنشیند وساز بزند و آواز بخواند جیرجیرک هیچ کاری را به اندازه ی آواز خواندن دوست نداشت مخصوصا" آن روزها که هوا خیلی گرم بود دراز کشیدن زیر سایه ی برگ ها واقعا" لذت بخش بود جیرجیرک هم کاری غیراز این نمی کرد اما بر خلاف جیرجیرک همسایه اش مورچه ی سیاه حتی یک لحظه هم استراحت نداشت ، او از صبح که بیدار می شد تا آخر شب کار می کرد بعضی وقت ها آن قدر خسته می شد که قبل از خوردن شام خوابش می برد جیرجیرک هر روز می دید که مورچه چه طور زیر آفتاب داغ تلاش می کرد وداخل لانه اش غذا ذخیره می کرد او همیشه با مسخرگی به مورچه می گفت :چرا این قدر کار می کنی این همه غذا را برای چه می خواهی تو خیلی حریص هستی !بیا مثل من زیر سایه دراز بکش واز زندگی لذت ببر
اما مورچه می گفت :نه من برای این کارها وقت ندارم باید تا می توانم برای زمستانم غذا ذخیره کنم زمستان که از راه برسد هیچ غذایی برای خوردن پیدا نمی شود .بعضی وقت ها مورچه از روی دلسوزی به جیرجیرک می گفت : همسایه ی عزیز بهتر است تو هم کمی به فکر زمستانت باشی و برای خودت غذا ذخیره کنی اما جیر جیرک اصلا"به این حرف ها گوش نمی داد و می گفت : غذا همیشه هست اما وقت برای ساز زدن همیشه پیدا نمی شود.
قصه کودکانه مسواک و خمیردندان
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
مدتی بود مسواک و خمیردندان با هم قهر کرده بودند و مونا نمی توانست دندان هایش را تمیز کند،ماجرا از این قرار بود:
یک شب وقتی مونا می خواست دندان هایش را مسواک بزند یکی از دندان هایش افتاد و از جای دندانش کمی خون امد.خمیر دندان و مسواک که هر دو مونا را خیلی دوست داشتند ،هر کدام تقصیر را گردن دیگری انداخت.
خمردندان می گفت :تقصیر تو بود که اون دندان افتاد چون تو دندان های مونا را محکم مسواک کردی. اما مسواک می گفت :تقصیر تواست . حتما خمیر تو خوب نبوده و دندان مونا را از لثه اش جدا کرده،چون من محکم مسواک نزدم
دعوای مسواک و خمیر دندان باعث شد که مونا نتواند دندان هایش را مسواک بزند وبعد از خوردن غذاو شیرینی و شکلات خورده های غذا بین دندان هاش باقی ماند. چند روز گذشت،یک روز مونا گریه کنان در حالی که دستش روی صورتش بود پیش مادرش رفت وگفت:"مامان دندونم ،دندونم درد می کنه."
مادر دست مونا را از روی صورتش برداشت و گفت:"دهانت را باز کن ببینم."
مونا دهانش را باز کرد و مادر دیدخرده های غذا ی مانده بین دندانها یکی از دندان های مونا را خراب کرده و به خاطر همین دندانش درد گرفته.
مادر از مونا پرسید:"مگر مرتب دندان هایت را مسواک نمی زنی؟"
مونا ماجرای قهر مسواک و خمیر دندان را برای مادرش تعریف کرد. مادر و مونا پیش خمیردندان و مسواک رفتند ،انها هنوز با هم قهر بودندو پشتشان را به هم کرده بودند.
مادر خمیردندان و مسواک را برداشت و به آنها گفت:" ببینید ،قهر شما باعث شده تا دندان مونا خراب شه و درد بگیره . مگه شما دوستان او نیستید؟"
هر دو با هم گفتند:"چرا من دوست مونا هستم." و خمیر دندان ادامه داد :"من مونا رو خیلی دوست دارم برای همین وقتی دیدم مسواک یکی از دندان هاش رو کند ،دیگه باهاش صحبت نکردم."
مسواک گفت:" نه! من دندان های مونا رو نکندم. این خمیر دندان بود که دندان مونا رو کند."
مادر خمیردندان و مسواک را به دست مونا دا د و گفت :" شما هر دو اشتباه می کنید ، چون هیچ کدام از شما باعث افتادن دندان مونا نشدید. آن دندان یکی از دندان های شیری مونا بود که افتاد، و به جای آن یک دندان دایمی و قشنگ در میاد.