قصه کودکانه تولد کره الاغ کوچولو
یکی بود یکی نبود
ننه گلاب و بابا حیدر پیرزن و پیرمرد مهربان و زحمتکشی بودند که یک مزرعه و دوتا الاغ داشتند. اسم یکی از الاغها خاکستری و اسم دیگری گوش بلند بود. الاغها برای ننه گلاب و باباحیدر کار می کردند و بار می بردند و گاهی هم به آنها سواری می دادند.
توی مزرعه یک گاو شیرده هم بود که گوساله ی قشنگی داشت. اسم گاو خال خالی و اسم گوساله اش چشم سیاه بود. ننه گلاب و بابا حیدر یک مرغدانی پر از مرغ و خروس داشتند ومرغها هر روز برای آنها تخم می گذاشتند.
زندگی توی مزرعه آرام و یکنواخت بود. حیوانها هر روز از خواب بیدار می شدند،گاو علف می خورد و ننه گلاب شیرش را می دوشید گوساله این طرف و آن طرف می دوید و بازیگوشی می کرد. مرغها و خروسها دانه می خوردند و قوقولی و قدقدا می کردند الاغها بار می بردند و سواری می دادند. ننه گلاب و باباحیدر هم توی مزرعه گندم می کاشتند و زمین را آبیاری می کردند تا گندمها رشد کنند و از یک خوشه ده ها دانه ی گندم سبز شود. بعد هم باکمک چندتا کارگر، گندمها را درو می کردند و به آسیاب می بردند تا آرد کنند.
یک شب که خال خالی و چشم سیاه و خاکستری و گوش بلند توی طویله دور هم نشسته بودند، خال خالی خمیازه ی بلندی کشید و گفت:« ماما چقدر حوصله ام از این زندگی سر رفته! کاش یک اتفاق جالب می افتاد!»
گوش بلند سرش را تکان داد و عرعری کرد و گفت:« آره ، من هم مثل تو حوصله ام سر رفته و منتظر یک اتفاق جالب هستم.»
خاکستری خندید و گفت:« عر…عر..عر.. به زودی اتفاق جالبی میفته و یک کرّه الاغ کوچولوبه جمع ما اضافه میشه!»
چشم سیاه موموکنان پرسید:« کی؟ کی کرّه الاغ به جمع ما اضافه میشه؟»
خاکستری گفت:« من به زودی یک بچه به دنیا میارم که می تونه همه مون را سرگرم کنه، اما باید کمی صبرکنید.»
همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند و از آن روز به بعد لحظه شماری می کردند تا کرّه الاغ به دنیا بیاید. سرانجام روزی انتظار به سر رسید و خاکستری کرّه الاغ کوچولوی بامزه ای به دنیا آورد. کرّه ی کوچولو خیلی زود شروع به شیطنت و بازیگوشی کرد. گوشها و دمش را تکان می داد وعرعر می کرد وشیرمی خورد. چشم سیاه مرتب دور و برش می گشت و مومو می کرد و می خواست با کرّه الاغ شیطان که اصلاً نمی توانست یک جا بند شود ، بازی کند. آنها دنبال هم می دویدند و شادی می کردند.
شب که همه توی طویله دور هم جمع شدند، خال خالی مقداری علف تازه آورد و جلوی آنها گذاشت وگفت:« به افتخار تولد کرّه الاغ کوچولو می خواهیم جشن بگیریم.» بعد رو به خاکستری کرد و گفت:« خانم خاکستری، تولد کرّه ات مبارک، بذار براش یه آواز بخونم.» و اینطور خواند:
کرّه الاغ کوچولو
تولدت مبارک
شیطون و بامزه ای
تولدت مبارک
کرّه خری ماشالا
الاغ میشی ایشالا
چشم سیاه و گوش بلند و خاکستری هم با او دم گرفتند:
کرّه خری ماشالا
الاغ میشی ایشالا
ننه گلاب و باباحیدر صدای بلند حیوانات را شنیدند، به طویله آمدند و حیوانات را دیدند که دور هم نشسته اند . فهمیدند که آنها جشن گرفته اند. کمی ایستادند و به آوازشان گوش دادند و برایشان دست زدند وبعد رفتند.
از آن روز به بعد کرّه الاغ کوچولو در کنار خاکستری و گوش بلند به باباحیدر و ننه گلاب کمک می کرد و با شیطنتها و شیرین کاریهایش باعث شادی دیگران می شد. چشم سیاه هم از اینکه یک همبازی پیدا کرده بود، خوشحال بودو گاهی با کرّه الاغ کوچولو آواز می خواند و صدای ما..ما.. و عرعر آنها درتمام مزرعه به گوش می رسید.