قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۱۸۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه کودکانه» ثبت شده است

قصه کودکانه میوه های غمگین

قصه کودکانه میوه های غمگین

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان میوه های غمگین

پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند.

پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟

گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند. من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد.

یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.

یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم. بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم. اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد...

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکان ملکه گل ها

    قصه کودکان ملکه گل ها

    قصه داستان ملکه گل ها - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    روزی روزگاری ، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پرگل زندگی می کرد ، که به ملکه گل ها 👸 شهرت یافته بود .

    چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد .

    مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد .


    گل ها🌺🌻🌹🌸 هم خیلی دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود ، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند .

    روزی از همان روزها ، کبوتر سفیدی 🕊 کنار پنجره اتاق ملکه گل ها🌺👰🌺 نشست . وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید ، دختر مهربانی که کبوتر ها 🕊 از او حرف می زنند ، همین ملکه👰 است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است .


    گل ها 🌺🌻🌹🌷🌼🌸که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند . یکی از آن ها گفت : « کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد ! »

    کبوتر 🕊 گفت : « این که کاری ندارد ، من می توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم . »


    گل ها🌺🌻🌹🌷🌼🌸 با شنیدن این پیشنهاد کبوتر 🕊خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آن ها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد.

    یک شب ، که ملکه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد .

    دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد فهمید که صدای گریه مربوط به کیست ، این صدای گریه غنچه های کوچولوی باغ بود .

    آن ها نتوانسته بودند پیش ملکه 👰بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشکفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آن ها احساس تنهایی می کردند .

    ملکه👰 مدتی آن ها را نوازش کرد و گریه آن ها را آرام کرد و سپس به آن ها قول داد که هر چه زودتر گل ها 🌹🌸🌹را به باغ برگرداند .

    صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی که وارد باغ شد ، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا کرد ، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک .

    با این کار حالش کم کم بهتر می شد ، تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند .

    👰 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹👰
    گل ها و غنچه ها از اینکه باز هم کنار هم از دیدار ملکه و مهربانی های او ، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند.

    منبع:جامعه مجازی کودکان و نوجوانان ایران

    ____________________________

    قصه های بیشتر:

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه میمون بی ادب

    قصه کودکانه میمون بی ادب

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان میمون بی ادب - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چندتا میمون وسط درختها زندگی میکردند
    در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود.
    همیشه روی شاخه ای می نشست وبه یک نفر اشاره میکرد وباخنده میگفت
    اینوببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو وزشته وبعد قاه قاه می
    خندید.

    هر چه مادرش اورانصیحت میکرد فایده ای نداشت.
    تااینکه یک روز درحال مسخره کردن بود که شاخه شکست وقهوه ای روی زمین افتاد.

    مادرش اوراپیش دکتریعنی میمون پیربرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه کدو قلقله زن

    داستان کودکانه کدو قلقله زن

    شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

    یکی بود یکی نبود. یه پیرزنی بود. یه روز خواست بره دیدن یه دونه دخترش . کارهاشو رو به راه کرد و در خونه اش رو بست و رفت و رفت و رفت تا رسید به کمرکش کوه، که یک دفعه یه گرگ گنده سر و کله اش پیدا شد، جلوش دراومد و گفت :

    آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ بیا که وقت خوردنت رسیده.


    پیرزنه گفت: ای بابا من که پیرم و پوست و استخون. بگذار برم خونه دخترم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور.

    گرگه گفت : خب برو. من همین جا منتظرم.

    پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پلنگ. پلنگه گفت:

    آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ هیچ جا نرو که من خودم می خورمت.

    پیرزنه گفت: من پیرم، پوست و استخونم بزار برم خونه دخترم پلو و چلو بخورم چاق و چله بشم، بعد می آم تو منو بخور.

    پلنگه گفت : خیلی خب برو اما من همین جا منتظرم.

    پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به آقا شیره. آقا شیره یه خرناسی کشید و گفت:

    ننه پیرزن کجا می ری؟ بیا اینجا که می خوام بخورمت.

    پیرزنه گفت: ای آقا شیر عزیز. ای سلطان جنگل آخه من پیرزن پوست و استخون که خوردن ندارم. بزار برم خونه دخترم حسابی بخورم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه خرگوش باهوش

    داستان کودکانه خرگوش باهوش

    داستان قصه خرگوش باهوش - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    در جنگل سر سبز و قشنگی خرگوش باهوشی زندگی می کرد.

    یک گرگ پیر🐕و یک روباه بدجنس هم همیشه نقشه می کشیدند تا این خرگوش را شکار کنند .

    ولی هیچوقت موفق نمی شدند .

    یک روز روباه مکار به گر گ گفت : من نقشه جالبی دارم و این دفعه می توانیم خرگوش را شکار کنیم.
    گرگ گفت : چه نقشه ای؟

    روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا که قارچهای سمی رشد می کند و خودت را به مردن بزن .
    من پیش خرگوش می روم و می گویم که تو مردی . وقتی خرگوش می آید تا تو رو ببیند تو بپر و او را بگیر .
    گرگ قبول کرد و به همانجائی رفت که روباه گفته بود .

    روباه هم نزدیک خانه خرگوش رفت و شروع به گریه و زاری کرد.
    با صدای بلند گفت : خرگوش اگر بدونی چه بلائی سرم آمده و همینطور با گریه و زاری ادامه داد ، دیشب دوست عزیزم گرگ پیر اشتباهی از قارچ های سمی جنگل خورده و مرده اگر باور نمی کنی برو خودت ببین .

    و همینطور که خودش ناراحت نشان میداد دور شد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه موضوع با درخت پیر قهر نکنید

    داستان کودکانه موضوع با درخت پیر قهر نکنید

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان قصه موضوع با درخت پیر قهر نکنید - داستان کوتاه کودکانه

    کلاغ شروع کرد به غار غار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت: هیس.... آرام باش. آواز نخوان. سرم درد می گیرد... حوصله ندارم... کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست.

    دارکوب نشست روی شاخه ی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن. درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت نه نه نزن. خواهش می کنم نوک نزن. من طاقت ندارم... اعصاب ندارم... زود خسته می شوم... دارکوب ناراحت شد و رفت.

    پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانه اش، که روی یکی از شاخه های درخت پیر بود. درخت پیر تا دوستان پرستو را دید، گفت: خواهش می کنم سر و صدا نکنید من می خواهم بخوابم... مریضم ... حوصله ندارم... پرستو هم از درخت پیر دلگیر شد.

    غرزدن و زود خسته شدن درخت پیر، کم کم همه ی پرندگان را ناراحت کرد. پرنده ها یکی یکی با درخت پیر قهر کردند و رفتند و فقط کلاغ پیش او ماند. کلاغ، از بقیه ی پرنده ها باوفاتر بود و درخت پیر را خیلی دوست داشت. او یادش می آمد که از زمانی که یک جوجه کلاغ بود روی شاخه های همین درخت زندگی کرده بود. یادش می آمد که چقدر همین درخت، که الان پیر و کم حوصله شده است، با او مهربان بود و به او محبت می کرد. به خاطر همین هیچ وقت حاضر نبود از پیش او برود.

    کلاغ پیش او ماند اما بدون سر و صدا و وروجک بازی . کلاغ آرام و با حوصله با درخت پیر زندگی می کرد.

    یک روز درخت پیر که خیلی دلتنگ شده بود، به کلاغ گفت: دلم برای پرستو و دارکوب تنگ شده است. ای کاش آنها هم مثل تو کمی مهربان بودند و با من قهر نمی کردند. من دیگر پیر شده ام و نمی توانم سروصداهای زیاد را تحمل کنم. نمی توانم مثل قبل، زحمت بکشم و کار کنم. بیشتر وقتها می خواهم بخوابم اما همه ی پرنده ها را مثل تو دوست دارم و دلم می خواهد هر روز آنها را ببینم اما آنها خیلی زود از دست من عصبانی می شوند و با من قهر می کنند.

    کلاغ حرفهای درخت پیر را شنید و خیلی غصه خورد او تصمیم گرفت هر طوری شده به بقیه ی پرنده ها یاد بدهد که چگونه با درختان پیر با مهربانی رفتار کنند. کلاغ هر روز با پرنده ها صحبت کرد و از مهربانی های قدیم درخت پیر برایشان خاطرات زیادی نقل کرد.

    پرنده ها دوباره دلشان برای درخت پیر تنگ شد و پیش او برگشتند اما از این به بعد وقتی پیش درخت پیر می آمدند آرام حرف می زدند و مراقب رفتارشان بودند تا درخت پیر اذیت نشود. اینطوری دوباره شادی و صفا در بین شاخ و برگ درخت پیر پیدا شد و همه از هم راضی و خوشحال بودند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه کی از همه قوی تره

    قصه کودکانه کی از همه قوی تره

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان کی از همه قوی تره - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    یک روز صبح موش موشک از مادرش پرسید: مادر کی از همه قویتره؟

    مادرش خندید و گفت: هر کس به اندازه خودش قویه. موش موشک فکر کرد که مادرش شوخی می کند، با خودش گفت: امروز می روم جنگل و یک دوست قوی پیدا می کنم.

    موشی از خونه بیرون اومد و رفت و رفت تا اینکه خسته شد و روی زمین دراز کشید.

    چشمش به خورشید گرم و پر نور افتاد، با خودش گفت: خورشید از همه قویتره چون همه جا را روشن می کند. بلند شد و فریاد کشید: ای خورشید درخشان که در آسمان می درخشی، من یک دوست قوی می خواهم. آیا تو دوست من می شوی؟

    خورشید خندید و گفت: درست است که من خیلی پرنورم ولی ابر از من قویتر است. چون او می تواند جلوی من بیاید و نورم را بگیرد.
    موشی از خورشید خانم خداحافظی کرد و رفت.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه مورچه کوچولو

    داستان کودکانه مورچه کوچولو

    داستان کودکانه مورچه کوچولو - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    یه روز صبح مورچه کوچولو همراه مامانش از خونه اومد بیرون

    مامانش بهش گفت :از من دور نشی مورچه کوچولو

    اما بچه ها مورچه کوچولوی شیطون حرف مامانشو گوش نکرد و گم شد.

    همینطوری که داشت می رفت رسید به 5 تا پله پیش خودش گفت اینجا کجاست ؟!

    برم بالا شاید مامانمو از روی بلندی پیدا کنم مورچه با زور و زحمت از پله ها رفت بالا

    (اینجای قصه انگشتهای دست بچه رو یه کم فشار می دهیم )

    اینجا کجاست ؟... یه جاده است!

    بهتره برم تا ته جاده شاید مامانم اونجا باشه

    (مادر با انگشتاش روی ساق دست بچه حرکت می کنه )

    رفت و رفت و رفت تا که رسید به دره !اینجا کجاست یه دره؟!

    مورچه کوچولو افتاد توی دره چند دفعه سعی کرد از دره بیاد بالا ولی نمی تونست تا اینکه بالاخره موفق شد و اومد بالا

    (دره زیر بغل بچه است که با انگشت قلقلک می دهیم )

    رفت و رفت و رفت تا که رسید به یک غار اینجا کجاست؟

    یه غاره چه تاریکه !چه تنگه !شاید توش یه پلنگه

    (غار گوش بچه است )

    ترسید و رفت بالاتر رفت و رفت و رفت تا که رسید به جنگل اینجا کجاست یه جنگل!!

    ( جنگل در واقع موهای بچه است)

    یواش یواش رفت توی جنگل وسطهای جنگل که رسید ترسید و تند دوید ودوید از جنگل که اومد بیرون به یک غار دیگه رسید

    چه تاریکه چه تنگه شاید توش یه پلنگه!

    ترسید و سرخورد پایین دوباره افتاد تو دره

    مورچه کوچولو چند دفعه سعی کرد از دره بیاد بالا تا اینکه موفق شد

    رسید به یک دشت وسیع

    (شکم بچه )

    اینجا کجاست ؟!یه دشته !!خدای من چه نرمه

    بهتره اینجا یه کمی بازی کنم مورچه کوچولو می دوید و می پرید پایین و بالا

    خوشحال بود و می خندید

    (مادر با دستش شکمه بچه رو قلقلک می ده )

    اما یه دفعه افتاد توی یه گودال

    (ناف بچه که مادر با انگشت ناف بچه رو قلقلک می ده )

    خدایا حالا چیکار کنم !اینجا کجاست ؟

    مورچه کوچولو ترسید شروع کرد به فریاد زدن مامان مورچه صداشو شنید اومد کمکش

    (مادر با دستش پهلوی بچه رو قلقلک میده )

    دست مورچه کوچولو رو گرفت از گودال آوردش بیرون بهش گفت مورچه کوچولو دیگه نباید بی اجازه من جایی بری گم میشی.

    حالا ببریم به خونه باهم غذا بخوریم .

    بعدش مورچه کوچولو و مامانش سرخوردن از دشت اومدن پایین و رفتن خونشون.

    (مادر با دو تا دستاش پهلوهای بچه رو قلقلک می ده )

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه قورباغه پر حرف

    قصه کودکانه قورباغه پر حرف

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان قورباغه پر حرف - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای کودک 3 ساله

    خونه خاله قورباغه مهمون اومده بود.
    یه مهمون قورباغه ای.
    قوری قوری دختر صاحبخانه پیش مهمان آمد و با ادب سلام کرد.
    مهمان از قوری قوری خوشش آمد و گفت: به به چه قورباغه ی مۆدبی بیا ببینم عزیزم تو کلاس چندمی چند سالته ...
    قوری قوری جواب همه سوالهای مهمان را داد.
    مهمان گفت: آفرین صد آفرین عزیزکم قورقورکم ...
    قوری قوری گفت: من شعر هم بلدم قور قور کنم .
    مهمان گفت: راست می گی بقور ببینم.
    قوری قوری شروع کرد به شعر قوردن.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه توپ تیغ تیغی

    قصه کودکانه توپ تیغ تیغی

    داستان - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه کودکانه توپ تیغ تیغی

    موکی، میمون کوچولویی بود. توی جنگل راه می رفت که چشمش به یک توپ عجیب افتاد. یک توپ که روی آن پُر از خارهای تیز بود. موکی به توپ خاردار دست زد. خارها به دستش فرو رفتند.
    موکی دستش را عقب کشید و با پایش به آن توپ ضربه ای زد. خارها به پایش فرورفتند و او جیغ کشید. موکی خیلی دلش می خواست توپ خاردار را با دست هایش بگیرد. او باز هم به توپ دست زد. خاری از توپ جدا شد و در دستش فرو رفت و او باز هم جیغ کشید.
    مادرش که روی درختی مشغول چرت زدن بود، صدای او را شنید. از درخت پایین آمد و به سوی موکی رفت. موکی هنوز کنار توپ ایستاده بود.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر