شعر کودکانه
موضوع: مدرسه موشی
موشی میره مدرسه
می خواد که درس بخونه
هرچیزی رو دوست داره
یاد بگیره، بدونه
یه دونه جامدادی
باباش براش خریده
چندتا مداد رنگی
مداد تراش خریده
حالا داره می کشه
نقاشی توی دفتر
نوک مداد رو آروم
می بره این ور اون ور
یه ماهی و یه گربه
پهلوی هم کشیده
می بینه که ماهیه
از گربه هه ترسیده
می گه: "نترس، این گربه
غذا شو خورده، سیره
دستشو پاک می کنم
نیاد تو رو بگیره
***
شعر کودکانه
موضوع: ماهی
توی تُنگ بلوری
ماهی من چه زیباست
پولک پولک میخنده
فکر میکنه تو دریاست
دور خودش میچرخه
همیشه و همیشه
از گردش و از بازی
اصلاً خسته نمیشه
مادرم میگه: جای اون تَنگه
ماهی تو دریا خیلی قشنگه
تصویر مادر افتاده بر آب
هم اون میخنده هم ماهی در آب
حالا تو حوضه
ماهی چه شاده
***
شعر کودکانه
با موضوع راستگویی
من راست میگم همیشه
دروغ سرم نمیشه
با ادب و احترام
میشنوم حرف بابام
هرچی میگه مامانم
من طالب همانم
نمیزنم حرف بد
تا کس بدش نیاید
با همه مهربانم
شیرین و خوش زبانم
***
داستان کودکانه
اردک کوچولو
در مزرعه ای کوچک اردک کوچولویی از تخم بیرون آمد
او از خودش پرسید : مامان من کجاست ؟
اردک کوچولو در مزرعه گشت تا اینکه سگی را دید
از او پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
و سگ گفت : نه ، ولی به تو کمک می کنم تا او را پیدا کنی
اردک کوچولو گفت : متشکرم
اردک کوچولو در مزرعه به راه افتاد تا به گربه رسید
از گربه پرسید: تو مامان مرا ندیدی ؟
گربه گفت : نه من مامان تو را ندیدم
دوباره اردک کوچولو رفت تا به یک اسب مهربان رسید
از اسب پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
و اسب مهربان جواب داد : نه من مامان تو را ندیدیم
ولی اردک کوچولو باز هم رفت تا به ببعی رسید
از ببعی پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
و ببعی گفت : نه من مامان تو را ندیدم
دوباره اردک کوچولو به راه افتاد تا به آقای گاو رسید
از آقای گاو پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
آقای گاو گفت : من مامان تو را ندیدم
جوجه اردک کوچولو خیلی غمگین بود و دلش برای مادرش تنگ شده بود
یکدفعه اردک کوچولو صدای سگ را شنید
آقا سگه فریاد کشید : من مامان تو را پیدا کردم
جوجه اردک کوچولو گفت : آقای سگ از شما متشکرم
جوجه اردک به طرف مامانش دوید
با صدای بلند گفت : مامان دوستت دارم
و مامان هم گفت : من هم تو را دوست دارم عزیزم
شعر کودکانه
موضوع: خیابان
کودک من عزیز جون
وقتی میری خیابون
جلوی پاتو ببین
یه وقت نخوری زمین
از لابه لای ماشین
نمیشه که رد بشین
گذشتن از خیابون
داره بچه ها قانون
تو جای خیلی شلوغ
خیابون پر از دود
دستت و محکم بده
به هر کس که همراته
عبور کن از خط کشی
تا قرمز ردنشی
سبز میده علامت
بیا برو سلامت
آهای آهای پیاده
بیا کنار جاده
یه وقت تصادف میشه
این اتفاق افتاده
کودک من عزیز جون
وقتی میری خیابون
جلوی پاتو ببین
یه وقت نخوری زمین
از لابه لای ماشین
نمیشه که رد بشین
گذشتن از خیابون
داره بچه ها قانون
تو جای خیلی شلوغ
خیابون پر از دود
دستت و محکم بده
به هر کس که همراته
عبور کن از خط کشی
تا قرمز ردنشی
سبز میده علامت
بیا برو سلامت
آهای آهای پیاده
بیا کنار جاده
یه وقت تصادف میشه
این اتفاق افتاده
***
قصه کودکانه
فرشته نگهبان
یکی بود یکی نبود یه دختر کوچولویی بود به نام صبا. صبا کیف مدرسه اش را برداشت و از مامان خداحافظی کرد تا به سمت مدرسه حرکت کنه.
صبا بسم الله گفت و از خانه بیرون رفت.
باد می آمد. باد در را محکم به هم زد صبا دستش را عقب کشید و گفت: وای نزدیک بود انگشتم لای در بماند؟
به خیابان رسید. موتورسواری با سرعت آمد، صبا خودش را عقب کشید.
گفت: اگر موتور را نمی دیدم چه می شد؟
به مدرسه رسید. به آب خوری رفت. قمقمه اش را پر از آب کرد. دهانش را با زکرد و سرش را زیر قمقمه گرفت. چند قطره آب تو راه نفسش رفت و به سرفه افتاد.
صبا با خودش گفت: وای... نزدیک بود خفه بشم.
شعر کودکانه
نی نی کوچولو میاره
آلبوم عکس ها شونو
می بینه دونه دونه
عکس های توی اونو
میبینه توی عکسی
مامان جونش عروسه
نشسته پیش داماد
میخواد اونو ببوسه
داماد کیه؟ باباشه
نی نی تو پولی میخنده
اما لجش میگیره
زود آلبومو میبنده
میگه مامان نمیخوام
تو بابا مو ببوسی
چرا نکری دعوت
منو به این عروسی
***
شعر کودکانه
موضوع: خدا
من از کجا بدونم
خدا فقط یه دونه است؟
اگر خدا دوتا بود
همه چی ناجور می شد
دقت و نظم و ترتیب
از این جهان دور می شد
خدای اول می گفت:
خورشید باید بتابه
خدای دوم می گفت:
خورشید باید بخوابه!
خدای اول می گفت:
دونه بزن جوونه
خدای دوم می گفت:
دونه بمون تو خونه!
اگر خدا دوتا بود
همه چی جابجا بود
پرنده توی دریا
ماهی توی هوا بود!
خدا فقط یه دونه
خدای مهربونه
دوستش داریم یه دنیا
خودش اینو می دونه
***
شاعر :خانم رودابه حمزه ای
_______________________
شعر کودکانه
موضوع: خدا جون
وقتی که بچه بودم
بابا می گفت خداجون
کارهای آدمها رو
می بینه از آسمون
تو عالم بچگی
من فکر می کردم خدا
با دوربین بزرگی
نگاه میکنه به ما
بعدش همه کارها رو
با مداد خال خالی
می نویسه تو دفتر
چه بد باشه چه عالی
اما حالا می دونم
خدا همین نزدیکاست
تو وسط قلبمون
نزدیکتر از ما به ماست
قصه کودکانه
یک کلاغ چهل کلاغ
ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت . هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .
همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد . او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت :” چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده.“ کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند . تا اینکه کلاغ دهمی گفت : ” جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته . “ و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند . کلاغ بیستمی گفت :” کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته .“ همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و گفت :” ای داد وبیداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده .“
متن لالایی
برات قصه میگم تا که بخوابی
برات قصه میگم تا که بخوابی
دیگه اشکی نریز نکن بیتابی
میگم حکایت بره و گرگه
برات میگم که دنیا چه بزرگه
بخواب ای کودک من گریه بسه
از اشکای تو این قلبم شکسته
نذار مروارید چشمات حروم شه
لا لایی میخونم تا شب تموم شه
لا لایی کن لالایی کن لالایی
تویی که پاکترین خلق خدایی
لالایی کن گل ناز قشنگم ملوس کوچیک مستو ملنگم
لالایی کن بخواب مامان بیداره
گل بوسه روی دستات میکاره
لالایی کن بخواب ای نور چشما
با تورنگ خوشی میگیره دنیا
تا خواب ببینه شاهزاده قصه
به روی اسب بالداری نشسته
تو را میبره رو ابرای آبی
تا رو ابرا به ارومی بخوابی
لالایی کن لالایی کن لالایی
تویی که پاکترین خلق خدایی
لالایی کن گل ناز قشنگم ملوس کوچیک مست و ملنگم
***