قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

شعر کودکانه خونه مادربزرگه

شعر کودکانه

خونه مادربزرگه

شعر خونه مادربزرگه - شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی

خونه ی مادربزرگه هزار تا قصه داره
خونه ی مادربزرگه شادی و غصه داره
خونه ی مادربزرگه حرفای تازه داره
خونه ی مادربزرگه گیاه و سبزه داره

کنار خونه ی ما
همیشه سبزه زاره
دشتاش پر از بوی گل
اینجا همش بهاره
دل وقتی مهربونه , شادی میاد میمونه
خوشبختی از رو دیوار سر میکشه تو خونه

خونه ی مادربزرگه هزار تا قصه داره
خونه ی مادربزرگه شادی و غصه داره
خونه ی مادربزرگه حرفای تازه داره
خونه ی مادربزرگه گیاه و سبزه داره

***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه شکموترین پنگوئن

    قصه کودکانه شکموترین پنگوئن

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان شکموترین پنگوئن - قصه شب - قصه برای دبستانی ها

    یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود.

    پدر و مادر پنگوئن کوچولو که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می گفتند: چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟

    می گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی بگیرم.

    مامانش می گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی.

    پنگوئن کوچولو جواب می داد: مامانی نگران من نباش، من می دونم چی کار کنم.

    هر چی بابا و مامان پنگوئن کوچولو نصیحتش می کردند، اون گوش نمی کرد و فقط می خورد.

    یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن به جزیره ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه ای انجام می دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می بستند و روش راه می رفتند.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه کودکانه عمو نوروز و ننه سرما

    قصه کودکانه

    عمو نوروز و ننه سرما

    صه داستان عمو نوروز و ننه سرما - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها

    یکی بود, یکی نبود. پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی, زلف و ریش حنا بسته, کمرچین قدک آبی, شال خلیل خانی, شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه شهر.

    بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی می کرد که دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار, صبح زود پا می شد, جایش را جمع می کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط, خودش را حسابی تر و تمیز می کرد. به سر و دست و پایش حنای مفصلی می گذاشت و هفت قلم, از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش می کرد. یل ترمه و تنبان قرمز و شلیته پرچین می پوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش می زد و فرشش را می آورد می انداخت رو ایوان, جلو حوضچه فواره دار رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوه پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ و پاکیزه سیر, سرکه, سماق, سنجد, سیب, سبزی, و سمنو می چید و در یک سینی دیگر هفت جور میوه خشک و نقل و نبات می ریخت. بعد منقل را آتش می کرد و می رفت قلیان می آورد می گذاشت دم دستش. اما, سر قلیان آتش نمی گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز می نشست.
    اینو چند وقت پیش پیدا کردم و گذاشتم که قبل از عید پست کنم…

    چندان طول نمی کشید که پلک های پیرزن سنگین می شد و یواش یواش خواب به سراغش می آمد و کم کم خرناسش می زفت به هوا.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه با موضوع بهترین بابای دنیا

    قصه کودکانه

    موضوع: بهترین بابای دنیا

    قصه داستان موضوع بهترین بابای دنیا پدر - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها

    یکی بود یکی نبود، یه موش کوچولو به اسم موش قزی با پدرش زندگی می کرد. بابا موشه از صبح تا شب کار میکرد و شب که به خونه می رسید خسته بود و می خواست استراحت کنه. اما موش قزی شروع می کرد به سر و صدا و بالا و پائین پریدن، تا اینکه بابا موشی سرش درد می گرفت و داد می زد: موش قزی چقد سر و صدا میکنی؟

    موش قزی هم گوشه ای کز میکرد و با بابا موشی قهر می کرد.

    یکبار پیش خودش گفت: فردا از اینجا می رم تا یه بابای خوب برای خودم پیدا کنم.

    فردای آن روز موش قزی از خانه بیرون آمد و رفت و رفت تا به یک قصابی رسید. داخل شد. سلام کرد و به آقای قصاب گفت:

    اینجا و اونجا می کنم بابائی پیدا بکنم

    آیا تو بابا می شوی؟ در دل من جا می شوی

    اما نباید اخم کنی قلب منو زخم کنی

    آقا قصاب خندید و گفت: برو سوخته سیاه، دختر دارم چو قرص ماه، موشه قزی می خوام چیکار؟

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر کودکانه بسم الله الرحمن الرحیم

    شعر کودکانه

    بسم الله الرحمن الرحیم

    شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر کودکانه بسم الله الرحمن الرحیم

    وقتی می گیم " بسم الله "
    یعنی " به نام خدا "

    خدای مهربونی
    که آفریده ما را

    هر چیزی که تو دنیاست
    نشونه ای از خداست

    واسه همینه دنیا
    این قدر قشنگ و زیباست

    خورشید و ماه تابون
    نعمت های فراوون

    خداست که آفریده
    پدر ، مادر برامون

    چون که خدای بزرگ
    " بخشنده " هست و " رحمان "

    خدای ما " رحیمه "
    با همه کس مهربان

    ما بچه ها همیشه
    هستیم به یاد خدا

    وقت شروع هر کار
    ما هم میگیم بسم الله

    شاعر : تمنا رستگار

    ***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان پرنسس گل ها در دشت سرسبز

    داستان

    پرنسس گل ها در دشت سرسبز

    شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

    روزی روزگاری ، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پُر گل زندگی میکرد،
    که به ملکه ی گل ها شهرت یافته بود.
    چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد،
    آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری مشغول می شد .مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد .
    گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه ی گل ها تنگ شده بود ، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند.
    روزی کبوتر سفیدی کنار پنجره ی اتاق ملکه ی گل ها نشست.
    وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید ، دختر مهربانی که کبوترها از او حرف می زنند ، همین ملکه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است .

    گل ها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند،
    به دنبال چاره ای می گشتند ، یکی از آنها گفت :

    کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد !

    کبوتر گفت : این که کاری ندارد ، من می توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم.
    گل ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آنها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد .یک شب ، که ملکه در خواب بود ، ناگهان با صدای گریه ای از خواب بیدار شد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر کودکانه سن سن سنجاقک

    شعر کودکانه سن سن سنجاقک

    شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر کودکانه سن سن سنجاقک

    سن سن سنجاقک
    افتاد توی چشمه و داد زد: کمک
    دارم می‏شم بیچاره
    یکی بیاد از آب درم بیاره
    یه قورباغه از اون وَرَک
    اومد کنار سنجاقک
    زود دهنش رو باز کرد
    زبونشو دراز کرد
    سنجاقکه گفت: برو قورباغه جون
    من نمی‏شم شامتون!
    بعدش بگم سنجاقکه چی کار کرد؟
    از آب پرید بیرون و زود فرار کرد

    شاعر: ناصر کشاورز

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر مهد کودک یه باغچه قشنگه تو مهد کودک ما

    شعر مهد کودک

    شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

    یه باغچه قشنگه تو مهد کودک ما

    خیلی قشنگ و خوبه دنیای کوچک ما

    با شادی فراوان با بچه ها می مونم

    با خانم مربی قرآن و شعر میخونم

    هر روز برای بازی با بچه های کوچک

    با شور و شادمانی میرم به مهد کودک

    __________

    کتاب: شعرهای خوب برای
    بچه های خوب (۲)

    شاعر:مصطفی سلطانیان

    ***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر کودکانه با موضوع شیر

    شعر کودکانه

    موضوع: شیر

    شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر کودکانه موضوع شیر

    به به چه طعم خوبی !
    خوش مزه و سفید است
    هر روز میخورم شیر
    چون واقعا مفید است

    با خوردن دو لیوان
    قدم رسیده این جا
    حتما دو سال دیگر
    من می رسم به بابا

    دندان شیری من
    پوسیده بود ، افتاد
    اما خدا به جایش
    دندان محکمی داد

    در سفره چیدم امروز
    ماست و پنیر و سرشیر
    ممنونم از تو ای گاو
    از این که داده ای شیر

    شیر و عسل اگر بود
    در رودهای دنیا
    مثل بهشت می شد
    این باغ های زیبا

    ***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    شعر کودکانه عروسک قشنگ من قرمز پوشیده

    شعر کودکانه

    شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر عروسک قشنگ من قرمز پوشیده

    عروسک قشنگ من، قرمز پوشیده
    تو رختخواب مخمل، آبی خوابیده

    یه روز مامان رفته بازار، اونو خریده
    قشنگتر از عروسکم ، هیچکس ندیده

    عروسک من، چشماتو وا کن
    وقتی که شب شد، اونوقت لالا کن

    عروسک قشنگ من، قرمز پوشیده
    تو رختخواب مخمل، آبی خوابیده

    ***

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر