قصه کودکانه نی نی و سنجاب کوچولو
🔆چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد.
🔆نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود.
🔆می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.
🔆سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کر ده بود.
🔆سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد.
💟بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند.
💟ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه .
💟سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت . مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بیا.
قصه کودکانه گنجشکی که می گفت چرا؟
بهار بود. گنجشکی توی لانه اش سه تا تخم گذاشته بود و روی تخم ها خوابیده بود، او منتظر بود که جوجه هایش از تخم بیرون بیایند.
چند روز گذشت. تخم اولی شکست، یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد و گفت:«جیک!جیک!»🐣
تخم دومی هم شکست، یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد و گفت: «جیک!جیک!»🐣
تخم سوم هم شکست، یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد، ولی این جوجه کوچولو نگفت جیک جیک، گفت:«چرا؟چرا؟»🐣❓❓
مادر گنجشک ها تعجب کرد و گفت:«نه!نه! تو نباید بگویی چرا؟چرا؟ باید بگویی «جیک جیک» ولی جوجه کوچولو باز هم می گفت: «چرا؟چرا؟» 🐤❓❓
روزها گذشت، جوجه ها بزرگ و بزرگ تر شدند ولی جوجه سومی هیچ وقت یاد نگرفت که بگوید جیک جیک.
هر وقت که می خواست بگوید جیک جیک میگفت: «چرا؟چرا؟»
جوجه ها کم کم گنجشک های بزرگی شدند. هر کدام به طرفی رفتند.
قصه کودکانه اسب آبی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
توی یک جزیره قشنگ که پر از گل های رنگارنگ بود، حیوانات زیادی وجود داشتند که همگی با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند. بین این حیوانات آقای اسب آبی از یک مشکل بزرگ رنج می برد. آقای اسب آبی و خانم اسب آبی چندین سال بود که با هم زندگی می کردند و صاحب سه تا اسب آبی کوچولو بودند که اسامی آن ها به ترتیب: دندون طلا، پوست کلفت، و نازنازی بود.
نازنازی از همه اونا کوچک تر بود و اتفاقاً مشکل آقای اسب آبی هم مربوط به نازنازی بود، آخه نازنازی قصه ما اصلاً دوست نداشت بره توی آب و این یک مسأله برای یک اسب آبی واقعاً مشکل بزرگی بود چون اسب های آبی باید توی آب شنا کنند و از علف های دریایی استفاده کنند و گرنه مریض میشن. حتی حاضر نبود پاهاشو توی آب بذاره.
بله بچه ها خلاصه آقا و خانم اسب آبی هر کار که از دستشون بر می اومد انجام دادند اما فایده ای نداشت که نداشت.
همان طور که گفته بودم نازنازی قصه ما هم در اثر همین کار اشتباه کم کم مریض شد. پوست بدنش زرد شده بود و دیگه نمی تونست خوب راه بره، خلاصه حالش خیلی بد بود.
آقای اسب نازنازی را پیش دکتر دارکوب برد. آخه دکتر دارکوب از دکترهای خیلی معروف جزیره بود. دکتر دارکوب وقتی نازنازی رو معاینه کرد گفت تنها راه درمانش این است که نازنازی توی دریا بره و از علف های ته دریا به بدنش بمالد تا خوب شود اما نازنازی قبول نمی کرد.
قصه کودکانه انجیر زیبا
قسمت اول:
خانه ی ننه زیبا کنار جوی قنات بود،کمی از سطح کوچه بالاتر بود و با یک پل سنگی کوچک به کوچه راه داشت. خانه در چوبی دو لنگه ای داشت که هیچگاه بسته نمی شد و همیشه دولنگه باز بود، درست در دست راست در درخت توت قدیمی ای بود با تنه ای بسیار کلفت و شیار بزرگی در میان آن و شاخه هایی فراوان که نیمی تا نیمه دو پشت بام گنبدی خانه ی ننه زیبا رفته بودند و نیمی بر جوی و کناره ی جوی سایه داشتند. اگر پاتوق جوانهای روستا زمین والیبال پشت مسجد بود و پاتوق نوجوانها زمین فوتبال ریگی بیرون روستا، برای ما بچه های پنج شش ساله تا هفت هشت نه ساله آنجا پای دیوار خانه ی ننه زیبا، زیر سایه ی درخت توت، کنار جوی بهترین جا بود برای دور هم جمع شدن و بازی کردن؛ آبیاری بازی، تیله بازی، هفت سنگ، بازی با ماهی های قنات و آبتنی، بویژه که ننه زیبا هم کاری به ما نداشت که هیچ گهگاه هم برایمان کشمش، خرما، توت خشک، گردو یا مغز بادام می آورد. او تنها زندگی می کرد، شوهرش خیلی سالها پیش مرده بود و تنها فرزندش، پسرش هم در شهر زندگی می کرد. از نیمه های تیر تا نیمه های شهریور دلمان برای یکی سوغاتی دیگر از ننه زیبا پرپر می زد و هر روز منتظر بودیم ننه زیبا بیاید صدایمان کند و بگوید: «بچه ها دساتونو بشورین بیاین امروز انجیرچینیه». درست در وسط حیاط خاکی خانه ی ننه زیبا درخت انجیر بزرگی بود که هر سال پر بار و بر بود. از نیمه های تیر دانه های سبز و سفت انجیر کم کم آب می افتاد تویشان، زرد و بزرگ می شدند، شیرین می شدند و می رسیدند. ننه زیبا که صدایمان می کرد بدو دستهایمان را سر جو می شستیم و خودمان را به درخت انجیر می رساندیم؛ گاهی ده دوازده نفر می شدیم، تنه انجیر کوتاه بود و با اینکه خیلی از بچه ها می توانستند از آن بالا بروند تنها دو سه تایمان را که بزرگتر بودیم ننه زیبا اجازه می داد بالا برویم، به سه چهار تای دیگر از بچه ها نفری یک کاسه می داد. بچه هایی که روی درخت بودند انجیرهای رسیده را می چیدند و از آن بالا می انداختند توی کاسه ها. بقیه بچه ها هم بیکار نمی نشستند و از پایین خوب اینور و آنور و لای شاخ و برگ درخت انجیر را نگاه می کردند و هر جا دانه ی رسیده ای می دیدند داد می زدند و به آنها که بالا بودند جایش را می گفتند. انجیرهای رسیده که همه شان چیده می شدند همراه ننه زیبا کاسه ها را می بردیم سر آب، ننه زیبا آبی می زد رویشان، یک کاسه را خودش بر می داشت و به زنهایی که سر آب ظرف و لباس می شستند تعارف می کرد و بقیه را هم می گذاشت لب جوی برای ما، ما هم تا ده می شمردی همه را می خوردیم. ماهی های قنات هم بی نصیب نمی ماندند؛ دانه هایی که گنجشکها نوک زده بودند را له می کردیم و می ریختیم توی آب برای آنها. خیلی خوش می گذشت به ما و تا نیمه های شهریور که انجیرها تمام می شد هفته ای یکی دو بار برنامه انجیرچینی داشتیم.
قصه کودکانه چه کسی کمک می کند؟
یک مرغ حنایی کوچولو🐔 همراه با دوستانش در مزرعه زندگی می کرد.دوستان او یک سگ خاکستری🐩، یک گربه ی نارنجی🐹 و یک غاز زرد 🐤بودند.
یک روز مرغ حنایی مقداری دانه گندم پیدا کرد. او پیش خودش فکر کرد ، "من می توانم با این دانه ها ، نان درست کنم .
مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی به من کمک می کند تا این دانه ها را بکارم؟
سگ گفت: من نمی توانم.
گربه گفت: من دلم می خواهد ولی کار دارم و نمی توانم.
غاز گفت: من امروز باید به بچه هایم شنا یاد بدهم و نمی توانم.
مرغ حنائی گفت: پس من خودم این کار را خواهم کرد.او بدون کمک کسی دانه ها را کاشت.
مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی می تواند در دروکردن گندم به من کمک کند؟
قصه کودکانه همسایه های خوب
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
توی یک جنگل سرسبز و قشنگ ، حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی آنها مهربان بودند و با خوبی و خوشی در کنار هم به سر می بردند. خرگوش ها و موش ها زیرِ زمین لانه داشتند و همسایه های خوبی برای هم بودند.🐰🐁
بسیاری از حیوانات لابلای شاخ و برگ درختان آشیانه داشتند .عده ای هم توی تنه ی درختان لانه درست کرده بودند. میمون های دم دراز روی درخت ها می خوابیدند و از میوه ی آنها می خوردند و از شاخه ای به شاخه ای و از درختی به درختی دیگر می پریدند، اما مزاحم پرنده ها و حیوانات دیگر نمی شدند.🐒🕊
بقیه ی حیوانات نیزهمسایه هایشان را اذیّت نمی کردند؛مثلاً جغد وقتی شب ها به دنبال غذا می رفت سروصدا نمی کرد تا میمون ها بیدارنشوند. میمون ها هم روزها که جغد استراحت می کرد، سروصدا نمی کردند تا او بخوابد و خستگی درکند.🙉
داستان کودکانه آفرینش حلزون
روزهای اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرمتر می شد و حیوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند .
آقای چهاردست همینطور سوت زنان و شادی کنان به این طرف و آن طرف می جهید و می خندید . بعد با خودش گفت : چه هوای خوبی بهتر است به دیدن دوستم بروم و با هم از این هوای خوب لذت ببریم .
وقتی که به طرف خانة دوستش به راه افتاد توی مسیر پایش لیز می خورد و نمی توانست درست راه برود و یکدفعه پرت شد روی زمین .
عنکبوت از راه رسید و با دیدن ملخ که روی زمین افتاده بود و پهن شده بود ، حسابی خنده اش گرفت ، طوری که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد ! ملخ خیلی ناراحت شد و گفت : عنکبوت کجای زمین افتادن خنده دارد ؟
عنکبوت خودش را جمع و جور کرد و گفت : نه دوستم ، من تو را مسخره نمی کنم ، از من ناراحت نشو ! اصلاً به من بگو ببینم چه کسی اینجا را لیز کرده است تا خودم حسابش را برسم !
یکدفعه خود عنکبوت هم لیز خورد و افتاد و هر دو با هر زحمتی که بود از زمین بلند شدند و به راه افتادند و با احتیاط قدم بر می داشتند .
همینطور که می رفتند به جایی رسیدند که دیگر زمین لیز نبود.
قصه کودکانه مورچه شکمو
روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا برود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.»
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«مبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!»
مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.»
مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند»
مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»
قصه کودکانه فرشته و بچه خرگوش
یه روز از روزای خدا فرشته ی قصه ی ما وقتی که داشت از اون بالای بالا بالا از بالای آسمونا زمینو نگاه می کرد صدای گریه ای نگاهشو از کوهها و دریاها و دشتها به یه جنگل کوچیک تو یه دشت سبز کشوند
صدای گریه بلند و بلندتر شنیده می شد ... خوب که نگاه کرد فهمید صدای گریه ماله بچه خرگوشیه که زیر یه درخت بلوط بلند بی توجه به اطراف بلند بلند داره گریه می کنه ...
فرشته صدای نفس زندنها و بو کشیدن حیون دیگه رو اون اطراف شنید و نگاهشو بسمت اون گرفت و دید گرگ گرسنه ای بدنبال غذا همه جا داره بو می کشه بسمت بچه خرگوش پیش می آد...
دلش گرفت با خودش گفت باید کاری بکنم سر به سجده گذاشت و از خدای مهربون اجازه خواست تا به کمک بچه خرگوش بره ....
خدای مهربون درخواست فرشته را اجابت کرد و اون بی درنگ در یک چشم بهم زدنی خودشو به بچه خرگوش رسوند ...
وقتی رسید رسیدنش همزمان شده بود با رسیدن گرگ گرسنه .
سریع خرگوشو تو بغلش گرفتو به آسمون پرواز کرد
از اون طرف گرگ گرسنه دهنش وامونده بود که چگونه بچه خرگوش داشت پرواز می کرد ..{.اخه اون نمی تونست.
داستان کودکانه روباه نادان گربه دانا
گربه ای به روباهی رسید .گربه که فکر می کرد روباه حیوان باهوش و زرنگی است ، به او سلام کرد و گفت: حالتان چطور است؟
روباه مغرور نگاهی به گربه کرد و گفت : ای بیچاره! شکارچی موش! چطور جرات کردی و از من احوالپرسی می کنی؟ اصلا تو چقدر معلومات داری؟ چند تا هنر داری؟
گربه با خجالت گفت: من فقط یک هنر دارم
روباه پرسید: چه هنری؟
گربه گفت: وقتی سگها دنبالم می کنند ، می توانم روی درخت بپرم و جانم را نجات بدهم.
روباه خندید و گفت : فقط همین؟ ولی من صد هنر دارم . دلم برایت می سوزد و می خواهم به تو یاد بدهم که چطور با ید با سگها برخورد کنی.
در این لحظه یک شکارچی با سگهایش رسید . گربه فوری از درخت بالا رفت و فریاد زد عجله کن آقا روباه.
تا روباه خواست کاری کنه ، سگها او را گرفتند.
گربه فریاد زد: آقا روباه شما با صد هنر اسیر شدید؟ اگر مثل من فقط یک هنر داشتید و این قدر مغرور نمی شدید، الان اسیر نمی شدید.