قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه متن بلند» ثبت شده است

داستان با موضوع روزی که خورشید خانم قهر کرد

داستان روزی که خورشید خانم قهر کرد

داستان قصه روزی که خورشید خانم قهر کرد - قصه کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه شب - قصه بلند کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه متن بلند - داستان کودکانه - داستان

خورشید خانم تازه از خواب بیدار شده بود. موهای طلایی رنگ و پرنورش را شانه زد و به زمین نگاه کرد. بچه ها دستهایشان رابه هم گره کرده بودند و میچرخیدند. گلها و درختان سرسبز، شبنم روی برگهایشان را نوازش میکردند. پروانه ها خنده کنان دور گلها پرواز میکردند و بالاخره همه و همه شاد و خوشحال بودند. خورشید خانم با نوک انگشتش پشت گنجشک کوچکی را قلقلک داد. اما گنجشک عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت: وای ...چقدر امروز هوا گرم شده، فکرکنم بهتره بروم جایی که خورشید به هم نتابد. بعد هم پرواز کرد و در سایه درختی نشست. خورشید خانم خیلی دلش گرفت. او دلش میخواست مثل همه موجودات، شاد و دوست داشتنی باشد وهمه او را دوست داشته باشند. خورشید خانم با دلخوری انگشتش را روی سر قورباغه ای که کنار برکه نشسته بود کشید و گفت: سلام دوست من. قورباغه جستی در برکه زد و بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد و گفت: آخی ...چقدر خنک شدم. خیلی گرمم شده بود. اشک در چشمهای خورشید خانم پیچید. با خودش گفت: مثل اینکه هیچ کس من را دوست ندارد. باهر کسی که میخواهم بازی کنم خودش را از من دور میکند. کسی از بودن من خوشحال نیست. آن شب خورشید خانم گریه کنان پشت کوهها رفت و تصیم گرفت دیگر هیچ وقت از خانه اش بیرون نیاید. آن شب حیوانها هر چقدر خوابیدند، صبح نشد. با اینکه ساعتها بود که از خوابشان میگذشت اما هنوز هم شب بود وهوا روشن نمیشد.

  • ۰ لایک
  • ۱۵ نظر

    قصه کودکانه دو موش بد

    قصه دو موش بد

    قصه برای دبستانی ها - قصه بلند کودکانه - قصه - قصه کودکانه - قصه متن بلند - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - داستان - داستان کودکانه - قصه داستان دو موش بد

    روزی و روزگاری یک خانه عروسکی بسیار زیبایی در کنار شومینه اتاق قرار داشت .دیوارهای آن قرمز و پنجره هایش سفید بود . آن خانه پرده های توری واقعی داشت. همچنین یک درب در جلوی خانه و یک دودکش هم روی سقفش دیده می شد. این خانه متعلق به دو عروسک بود. یک عروسک بلوند که لوسیندا نام داشت و صاحبخانه بود ولی هیچوقت غذا سفارش نمی داد. دیگری هم جین نام داشت و آشپز بود اما هیچوقت آشپزی نمی کرد چون غذاهای آماده از قبل خریداری شده بودند و در یک جعبه قرار داشتند. توی جعبه دو عدد میگوی درشت قرمز ، یک ماهی ، یک تکه ران ، یک ظرف پودینگ و مقداری گلابی و پرتقال بود. آنها را نمی شد از بشقابها جدا کرد ولی بی نهایت زیبا بودند. یک روز صبح لوسیندا و جین برای گردش با کالسکه عروسکیشان بیرون رفتند. هیچکس در اتاق کودک نبود و همه جا سکوت بود.

    یکدفعه صدای حرکت آرام چیزی به گوش رسید . صدای خراشیدگی از گوشه ای نزدیک شومینه می امد جائیکه سوراخی در زیر قرنیز وجود داشت . تام شستی سرش را برای لحظه ای بیرون آورد و دوباره صداها شروع شد. لحظه ای بعد خانم موشه هم سرش را بیرون آورد .او وقتی دید کسی در اتاق نیست با جرات و بدون ترس بیرون آمد. خانه ی عروسکی در سمت دیگر شومینه قرار داشت آنها با دقت از روی قالیچه ی مقابل شومینه گذشتند و به خانه عروسکی رسیدند و درب را باز کردند. دو موش از پله ها بالا رفتند و چشمشان به اتاق غذاخوری افتاد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه قشنگ جینگیلی و فینگیلی

    قصه کودکانه قشنگ جینگیلی و فینگیلی

    قصه داستان قشنگ جینگیلی و فینگیلی - قصه کودکانه - قصه - قصه بلند کودکانه - داستان - داستان کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه شب - قصه متن بلند

    در ده قشنگی دو برادر زندگی میکردند .اسم یکی ازآنها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود.
    فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود وهمیشه بقیه مردم ده را اذیت میکرد.اما برادرش که اسمش جینگیلی بود پسر با ادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمیگفت و به مردم کمک میکرد.
    یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند وبا بچه های انجا شروع به بازی کردند. بازی الک دولک ،طناب بازی و توپ بازی.در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شکست .بچه ها از ترس فرار کردند و هرکس به سمتی دوید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه خیاطی که خانه می دوخت

    قصه خیاطی که خانه می دوخت

    قصه داستان برادر کوچولو - قصه برای دبستانی ها - قصه بلند کودکانه - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - داستان - داستان کودکانه - قصه متن بلند

    یکی بود و یکی نبود. یک خانم خیاط بود که خانه می دوخت. خانه ها را با پارچه های رنگارنگ می دوخت و در و پنجره هایش را با زیپ و دگمه قفل می کرد.
    روزی، تنگ غروب خانم خیاط نشسته بود توی خانه ی پارچه ایش.
    داشت نان و پنیر و سبزی می خورد. یک دفعه دید که چه بوی خوبی می آید!
    زیپ پنجره ی نارنجی اش را باز کرد. سرش را بیرون کرد و بو کشید و گفت:
    « به به! بوی شکوفه های بهاری است ... ای داد بیداد! فردا بهار می آید
    و من هنوز لباس نو ندوختم. » و دوید سر صندوق پارچه هایش.
    فقط یک پارچه ی نارنجی ته صندوق باقی مانده بود. نشست و تا آخر شب،
    پیراهنی قشنگ دوخت. اما هنوز یک آستینش مانده بود که پارچه تمام شد.
    خانم خیاط گفت: «حالا این وقت شب، پارچه از کجا بیاورم؟
    فردا هم که بهار می شود. »
    یک دفعه پنجره ی نارنجی به حرف آمد و گفت: «من را آستینت کن! یکی دو شب خانه ات بی پنجره بماند که آسمان به زمین نمی آید. بعداً برو بازار و نیم متر
    پنجره بخر! »
    خانم خیاط هم گفت: «باشد. »
    پنجره را شکافت و آستین پیراهنش کرد.
    خوش حال شد و دراز کشید و آن قدر به سوراخی که جای پنجره بود، نگاه کرد تا خوابش برد.
    نصف شب باد آمد. باد سوراخ را که دید، خوش حال شد.
    تند شد و طوفان شد و های و هوی توی خانه آمد.
    خانم خیاط با های و هوی طوفان از خواب پرید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه برادر کوچولو

    قصه برادر کوچولو

    قصه داستان برادر کوچولو - قصه برای دبستانی ها - قصه بلند کودکانه - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - داستان - داستان کودکانه - قصه متن بلند

    یک روز وقتی نرگس کوچولو از خواب بیدارشد مادرش را ندید.به جای مادر،مادربزرگ داشت توی آشپزخانه چای دم می کرد.نرگس نگران شد.بغض کرد و با گریه گفت:«مامانم کجاست؟من مامانم را می خوام.»

    مادربزرگ با مهربانی جواب داد:«عزیزم ، گریه نکن.مامانت رفته بیمارستان فردا میاد برات یه داداش کوچولوی ناز و قشنگ میاره.»

    اما نرگس گریه می کرد و میگفت:« من مامانمو می خوام.دلم براش تنگ شده.»

    مادربزرگ دستی به سر نرگس کشید و گفت: «تو صبرداشته باش و حوصله کن.مامانت فردا با یه نی نی کوچولوی ناز و مامانی به خونه برمی گرده.اون وقت تو می تونی نی نی رو بغل کنی و براش شعر بخونی.»

    نرگس فکری کرد و کمی آرام شد و پرسید:«نی نی اسمش چیه؟»

    مادربزرگ خندید و جواب داد: «هنوز اسم نداره.تو بگو اسمشو چی بذاریم؟»

    نرگس گفت:«نمی دونم.»

    مادربزرگ گفت: «حالا بیا بریم دست و صورتت را بشور بعد با هم فکر می کنیم که اسمش راچی بذاریم.

    نرگس گفت:«باشه مادربزرگ.»

    و همراه مادربزرگ به دستشویی رفت و دست و صورتش را شست و صبحانه خورد.بعد از خوردن صبحانه به مادربزرگ گفت:«حالا بیا فکرکنیم ببینیم اسم بچه را چی بذاریم.»

    مادربزرگ با خنده گفت: «باشه.اما من حوصله ام سر رفته.بیا با هم بریم بیرون.کمی قدم بزنیم.نون بخریم و برگردیم بعد فکر می کنیم چه اسمی روی بچه بذاریم.»

    نرگس خوشحال شد و گفت:«آخ جون! چه خوب .الان روسریم رو سرم می کنم و همراه شما میام .»

    مادربزرگ گفت:«قربون نوه ی گلم برم که روسری سرش می کنه.»

    آن وقت هردو با هم به خیابان رفتند.همه جا چراغانی بود و جلوی مغازه ها کاغذ رنگی و پرچم زده بودند.

    نرگس به کاغذهای رنگی و چراغانی نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ ، نگاه کنید ! همه جا چراغونه.چقد قشنگه!»

    مادربزرگ باخوشحالی گفت:«آره عزیزم، تولد امام رضاست.»

    نرگس گفت:«کی؟امام رضا؟»

    مادربزرگ جواب داد:«آره عزیزم،امام هشتم.مگه یادت نیست پارسال با هم رفتیم زیارت حرم امام رضا.»

    نرگس گفت:«آهان! یادم اومد.همون جا که گنبدش طلایی بود.نقاره می زدن.تو حیاطش هم کبوتر بود واسه کبوترا دونه پاشیدیم.»

    مادربزرگ خندید و گفت:«آفرین، چه خوب یادت مونده!»

    نرگس گفت:«من امام رضا را خیلی دوست دارم. دلم می خواد بازم بریم زیارت حرم امام رضا. »

    مادربزرگ با خنده پرسید:« دیگه دلت چی می خواد؟»

    نرگس فکری کرد و جواب داد«: دلم می خواد اسم داداش کوچولوم رو رضا بذاریم.»

    مادربزرگ با خوشحالی گفت:«وای! چه فکر خوبی!منم موافقم.داداشت شب تولد امام رضا به دنیا اومده.اسمش رو می ذاریم رضا. بذار وقتی بابات رفت و مامان را از بیمارستان آورد خونه بگو که دوست داری اسم بچه رو رضا بذاری.باشه؟»

    نرگس گفت:«باشه مادربزرگ.چشم.»

    مادربزرگ و نرگس کمی توی خیابان قدم زدند و به پارک رفتند. نرگس حسابی بازی کرد و خیلی بهش خوش گذشت.وقتی به خانه برگشتند، مادربزرگ غذای خوبی درست کرد و ناهار نرگس را داد.نرگس از او تشکرکرد و ناهارش را با اشتها خورد و منتظر برگشتن مادرش شد.آن روز مادر به خانه برنگشت.

    فردای آن روز نرگس هنوز خواب بود که با صدای مادربزرگ بیدارشد:«نرگس جون، پاشو دخترم.مامانت برگشته خونه.پاشو ببین مامان و بابا و داداش کوچولو منتظرتو هستند.»

    نرگس خمیازه ای کشد و خواب آلود جواب داد:«الان پا میشم.»

  • ۱ لایک
  • ۱ نظر

    قصه پری کوچولو

    قصه پری کوچولو

    قصه شب - قصه متن بلند - قصه بلند کودکانه - قصه برای دبستانی ها - داستان کودکانه - داستان - قصه کودکانه - قصه - قصه داستان پری کوچولو

    پری کوچولو، دختری خوب و مهربان و با سلیقه بود که اتاق مرتّب و منظمی داشت. اتاقش صندلی خیلی خوشگلی داشت و گل های قشنگی روی میزش گذاشته بود. او کتاب هایش را منظّم می چید و لباس و کیف و کفش مدرسه اش را تمیز نگه می داشت و حتّی اسباب بازی هایش را تمیز و مرتّب نگه می داشت.

    پری کوچولو، عروسک زیبایی داشت که خیلی آن را دوست داشت و همیشه با عروسکش صحبت می کرد. اگر کسی عروسکش را دست می زد، به او می گفت که عروسکم را خراب نکنی.

    روزی دوستانش را به خانه شان دعوت کرد. آنان به اتاق پری کوچولو رفتند و شروع کردند به بازی کردن. مادر پری کوچولو برای دوستانش کیک پخته بود، به پری کوچولو گفت: بیا به من کمک کن میوه ها و کیک را به اتاقت ببریم تا از دوستانت پذیرایی کنی.

    پری کوچولو به مادرش کمک کرد کیک و میوه ها را به اتاق آورد و از دوستانش پذیرایی کرد. یکی از دوستان پری کوچولو گفت: پری جان! عروسکت چقدر قشنگ است، آن را بیاور بازی کنیم.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه چهار خرگوش کوچولو

    قصه چهار خرگوش کوچولو

    قصه داستان چهار خرگوش کوچولو - قصه برای دبستانی ها - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه شب - داستان کودکانه - داستان - قصه متن بلند - قصه بلند کودکانه

    روزی و روزگاری، در جنگلی پر از درختهای سوزنی، چهار بچه خرگوش همراه مادرشان در حفره ای شنی زیر ریشه های یک درخت زندگی می کردند. اسمهای آنها ، فلاپسی ، ماپسی ، دم پنبه ای و پیتر بود.

    یک روز صبح مامان خرگوشه گفت: عزیزان من ، حالا شما می توانید بیرون بروید و در مزرعه ها بگردید ولی یادتان نرود که وارد باغ آقای مک نشوید. پدرتان هم در آن باغ دچار مشکل شده بود.
    بروید و بگردید ولی شیطونی نکنید. من هم می خواهم برای خرید بیرون بروم.

    سپس خانم خرگوشه سبد و چترش را برداشت و به جنگل رفت او می خواست از نانوائی،کمی نان و پنج عدد کلوچه کشمشی بخرد.

    فلاپسی و ماپسی و دم پنبه ای که کوچکتر بودند با هم پایین رفتند و به یک بوته توت جنگلی رسیدند.

    اما پیتر که شیطون و حرف گوش نکن بود بسمت باغ آقای مک دوید و از زیر در به داخل خزید.

    اول کمی کاهو خورد و بعد سراغ لوبیا و تربچه رفت
    کمی احساس ناراحتی و دل درد کرد او تصمیم گرفت، چیز دیگری برای خوردن پیدا کند.

    اما در انتهای مزرعه خیار، آقای مک را دید.
    آقای مک که مشغول کاشتن بوته های خیار بود با دیدن پیتر از جا پرید و در حالیکه شن کشش را در هوا تکان می داد ، فریاد می زد: بایست ای دزد

    پیتر بدجوری ترسیده بود، او با سرعت به هر طرف می دوید ولی در ورودی را پیدا نمی کرد.
    یک لنگه کفشش در میان بوته های کلم از پایش در آمد و لنگه دیگر هم در میان گل ها گیر کرد .

    وقتی کفشهایش گم شدند او توقف نکرد و با سرعت بیشتری دوید. او می توانست فرار کند اگر بدشانسی نمی آورد و دکمه های لباسش به خارهای توتهای فرنگی گیر نمی کرد.

    آقای مک با یک الک در دستش، بالای سر خرگوش آمد. اما پیتر با یک حرکت ناگهانی از جا جنبید در حالیکه کتش همانجا در بوته ها ماند خودش را رها کرد و دوید

    او داخل یک آبپاش پرید البته جای خوبی برای قایم شدن بود به شرط اینکه داخلش آبی نبود.
    آقای مک مطمئن بود که پیتر جایی در همان اطراف قایم شده است . او فکر کرد، شاید خرگوشک زیر گلدانها قایم شده باشد . او با دقت شروع به گشتن کرد و زیر همه آنها را یک به یک گشت .

    ناگهان پیتر عطسه ای کرد و آقای مک بدون اتلاف وقت به سراغش رفت. او سعی کرد پایش را روی پیتر بگذارد که پیتر از پنجره بیرون پرید و روی گلدانها افتاد. پنجره خیلی کوچک بود و آقای مک نمی توانست از آن رد شود.

    پیتر کمی نشست تا استراحت کند. او به سختی نفس می کشید و از ترس می لرزید. چون توی آبپاش پریده بود تنش خیس بود. بعد از مدتی او آهسته به راه افتاد ، سلانه سلانه می رفت و اطرافش را نگاه می کرد تا ببیندد چکار می تواند بکند.

    دری را دید که قفل بود و جایی هم برای عبور یک خرگوش چاق نبود .
    موش پیری که دانه ای را حمل می کرد به کنار در دوید . پیتر در مورد راه خروج سوال کرد ولی دانه ای که دهان موش بود اینقدر بزرگ بود که نمی توانست حرفی بزند و فقط سرش را تکان داد پیتر گریه اش گرفت.
    او به راه افتاد و سعی کرد راهی پیدا کند ولی هر چه می رفت بیشتر و بیشتر گیج می شد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر