قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۲۴۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده» ثبت شده است

قصه کودکانه انجیر زیبا

قصه کودکانه انجیر زیبا

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان انجیر زیبا

قسمت اول:

خانه ی ننه زیبا کنار جوی قنات بود،کمی از سطح کوچه بالاتر بود و با یک پل سنگی کوچک به کوچه راه داشت. خانه در چوبی دو لنگه ای داشت که هیچگاه بسته نمی شد و همیشه دولنگه باز بود، درست در دست راست در درخت توت قدیمی ای بود با تنه ای بسیار کلفت و شیار بزرگی در میان آن و شاخه هایی فراوان که نیمی تا نیمه دو پشت بام گنبدی خانه ی ننه زیبا رفته بودند و نیمی بر جوی و کناره ی جوی سایه داشتند. اگر پاتوق جوانهای روستا زمین والیبال پشت مسجد بود و پاتوق نوجوانها زمین فوتبال ریگی بیرون روستا، برای ما بچه های پنج شش ساله تا هفت هشت نه ساله آنجا پای دیوار خانه ی ننه زیبا، زیر سایه ی درخت توت، کنار جوی بهترین جا بود برای دور هم جمع شدن و بازی کردن؛ آبیاری بازی، تیله بازی، هفت سنگ، بازی با ماهی های قنات و آبتنی، بویژه که ننه زیبا هم کاری به ما نداشت که هیچ گهگاه هم برایمان کشمش، خرما، توت خشک، گردو یا مغز بادام می آورد. او تنها زندگی می کرد، شوهرش خیلی سالها پیش مرده بود و تنها فرزندش، پسرش هم در شهر زندگی می کرد. از نیمه های تیر تا نیمه های شهریور دلمان برای یکی سوغاتی دیگر از ننه زیبا پرپر می زد و هر روز منتظر بودیم ننه زیبا بیاید صدایمان کند و بگوید: «بچه ها دساتونو بشورین بیاین امروز انجیرچینیه». درست در وسط حیاط خاکی خانه ی ننه زیبا درخت انجیر بزرگی بود که هر سال پر بار و بر بود. از نیمه های تیر دانه های سبز و سفت انجیر کم کم آب می افتاد تویشان، زرد و بزرگ می شدند، شیرین می شدند و می رسیدند. ننه زیبا که صدایمان می کرد بدو دستهایمان را سر جو می شستیم و خودمان را به درخت انجیر می رساندیم؛ گاهی ده دوازده نفر می شدیم، تنه انجیر کوتاه بود و با اینکه خیلی از بچه ها می توانستند از آن بالا بروند تنها دو سه تایمان را که بزرگتر بودیم ننه زیبا اجازه می داد بالا برویم، به سه چهار تای دیگر از بچه ها نفری یک کاسه می داد. بچه هایی که روی درخت بودند انجیرهای رسیده را می چیدند و از آن بالا می انداختند توی کاسه ها. بقیه بچه ها هم بیکار نمی نشستند و از پایین خوب اینور و آنور و لای شاخ و برگ درخت انجیر را نگاه می کردند و هر جا دانه ی رسیده ای می دیدند داد می زدند و به آنها که بالا بودند جایش را می گفتند. انجیرهای رسیده که همه شان چیده می شدند همراه ننه زیبا کاسه ها را می بردیم سر آب، ننه زیبا آبی می زد رویشان، یک کاسه را خودش بر می داشت و به زنهایی که سر آب ظرف و لباس می شستند تعارف می کرد و بقیه را هم می گذاشت لب جوی برای ما، ما هم تا ده می شمردی همه را می خوردیم. ماهی های قنات هم بی نصیب نمی ماندند؛ دانه هایی که گنجشکها نوک زده بودند را له می کردیم و می ریختیم توی آب برای آنها. خیلی خوش می گذشت به ما و تا نیمه های شهریور که انجیرها تمام می شد هفته ای یکی دو بار برنامه انجیرچینی داشتیم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه چه کسی کمک می کند؟

    قصه کودکانه چه کسی کمک می کند؟

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان چه کسی کمک می کند؟ - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    یک مرغ حنایی کوچولو🐔 همراه با دوستانش در مزرعه زندگی می کرد.دوستان او یک سگ خاکستری🐩، یک گربه ی نارنجی🐹 و یک غاز زرد 🐤بودند.


    یک روز مرغ حنایی مقداری دانه گندم پیدا کرد. او پیش خودش فکر کرد ، "من می توانم با این دانه ها ، نان درست کنم .

    مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی به من کمک می کند تا این دانه ها را بکارم؟

    سگ گفت: من نمی توانم.

    گربه گفت: من دلم می خواهد ولی کار دارم و نمی توانم.

    غاز گفت: من امروز باید به بچه هایم شنا یاد بدهم و نمی توانم.

    مرغ حنائی گفت: پس من خودم این کار را خواهم کرد.او بدون کمک کسی دانه ها را کاشت.


    مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی می تواند در دروکردن گندم به من کمک کند؟

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه همسایه های خوب

    قصه کودکانه همسایه های خوب

    داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی - داستان کوتاه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان همسایه های خوب

    یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
    توی یک جنگل سرسبز و قشنگ ، حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی آنها مهربان بودند و با خوبی و خوشی در کنار هم به سر می بردند. خرگوش ها و موش ها زیرِ زمین لانه داشتند و همسایه های خوبی برای هم بودند.🐰🐁
    بسیاری از حیوانات لابلای شاخ و برگ درختان آشیانه داشتند .عده ای هم توی تنه ی درختان لانه درست کرده بودند. میمون های دم دراز روی درخت ها می خوابیدند و از میوه ی آنها می خوردند و از شاخه ای به شاخه ای و از درختی به درختی دیگر می پریدند، اما مزاحم پرنده ها و حیوانات دیگر نمی شدند.🐒🕊
    بقیه ی حیوانات نیزهمسایه هایشان را اذیّت نمی کردند؛مثلاً جغد وقتی شب ها به دنبال غذا می رفت سروصدا نمی کرد تا میمون ها بیدارنشوند. میمون ها هم روزها که جغد استراحت می کرد، سروصدا نمی کردند تا او بخوابد و خستگی درکند.🙉

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه آفرینش حلزون

    داستان کودکانه آفرینش حلزون

    داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان قصه آفرینش حلزون - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    روزهای اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرمتر می شد و حیوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند .
    آقای چهاردست همینطور سوت زنان و شادی کنان به این طرف و آن طرف می جهید و می خندید . بعد با خودش گفت : چه هوای خوبی بهتر است به دیدن دوستم بروم و با هم از این هوای خوب لذت ببریم .

    وقتی که به طرف خانة دوستش به راه افتاد توی مسیر پایش لیز می خورد و نمی توانست درست راه برود و یکدفعه پرت شد روی زمین .
    عنکبوت از راه رسید و با دیدن ملخ که روی زمین افتاده بود و پهن شده بود ، حسابی خنده اش گرفت ، طوری که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد ! ملخ خیلی ناراحت شد و گفت : عنکبوت کجای زمین افتادن خنده دارد ؟
    عنکبوت خودش را جمع و جور کرد و گفت : نه دوستم ، من تو را مسخره نمی کنم ، از من ناراحت نشو ! اصلاً به من بگو ببینم چه کسی اینجا را لیز کرده است تا خودم حسابش را برسم !

    یکدفعه خود عنکبوت هم لیز خورد و افتاد و هر دو با هر زحمتی که بود از زمین بلند شدند و به راه افتادند و با احتیاط قدم بر می داشتند .
    همینطور که می رفتند به جایی رسیدند که دیگر زمین لیز نبود.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه مورچه شکمو

    قصه کودکانه مورچه شکمو

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا برود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.

    هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.»
    یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«مبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!»
    مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.»
    مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند»
    مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»
    بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
    مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
    بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
    مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه روباه نادان گربه دانا

    داستان کودکانه روباه نادان گربه دانا

    داستان قصه روباه نادان گربه دانا - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    گربه ای به روباهی رسید .گربه که فکر می کرد روباه حیوان باهوش و زرنگی است ، به او سلام کرد و گفت: حالتان چطور است؟

    روباه مغرور نگاهی به گربه کرد و گفت : ای بیچاره! شکارچی موش! چطور جرات کردی و از من احوالپرسی می کنی؟ اصلا تو چقدر معلومات داری؟ چند تا هنر داری؟

    گربه با خجالت گفت: من فقط یک هنر دارم

    روباه پرسید: چه هنری؟

    گربه گفت: وقتی سگها دنبالم می کنند ، می توانم روی درخت بپرم و جانم را نجات بدهم.

    روباه خندید و گفت : فقط همین؟ ولی من صد هنر دارم . دلم برایت می سوزد و می خواهم به تو یاد بدهم که چطور با ید با سگها برخورد کنی.

    در این لحظه یک شکارچی با سگهایش رسید . گربه فوری از درخت بالا رفت و فریاد زد عجله کن آقا روباه.

    تا روباه خواست کاری کنه ، سگها او را گرفتند.

    گربه فریاد زد: آقا روباه شما با صد هنر اسیر شدید؟ اگر مثل من فقط یک هنر داشتید و این قدر مغرور نمی شدید، الان اسیر نمی شدید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه کرمی که اعداد را می دانست

    قصه کودکانه کرمی که اعداد را می دانست🐛

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان کرمی که اعداد را می دانست - داستان کوتاه کودکانه

    روزی، روز گاری کرمی در باغی زندگی می کرد. کرمی که اعداد را می دانست. یک روز صبح که برای بازی اش از لانه اش بیرون آمد، دختر کوچکی را دید. دختر کوچولو گریه می کرد کرم با مهربانی از او پرسید: چرا گریه می کنی دختر خانم؟ دختر کوچولو پاسخ داد: من اعداد را بلد نیستم.
    کرم گفت: خوب، پس دوست داری اعداد را یاد بگیری؟ دخترک گفت: آه، بله، بله. چه قدر خوب می شود. خیلی عالی می شود. کرم گفت: پس شروع می کنیم.
    کرم: اول باید به سوالات من جواب بدهی. تو چند تا بینی داری؟ دختر کوچولو سعی کرد بینی اش را ببیند، ولی نتوانست. چون می دانست که یک بینی بیشتر ندارد، گفت: یکی، من یک بینی دارم .کرم گفت: تو می دانی که عدد یک شکل چیست؟ دخترک گفت: نه! نمی دانم کرم گفت: ببین! شکل من است. و خود را به شکل عدد یک درآورد.
    کرم دوباره گفت: سوال دیگری هم دارم. تو چند تا پا داری؟ دختر کوچولو به پاهایش نگاه کرد و با خود گفت: شمردن پاها خیلی راحت تر از نگاه کردن به بینی است. بعد به کرم گفت: من دو تا پا دارم. کرم گفت: درست است .تو دوتا پا داری ولی من پا ندارم. بعد خود را به شکل عدد دو در آورد. دختر کوچولو گفت: عدد دو همین شکل است؟ کرم با خنده گفت: بله .درست است. عدد دو به همین شکل است.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه آقا غوله و بزهای ناقلا

    قصه کودکانه آقا غوله و بزهای ناقلا

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    داستان ما در یک روز سرد، در یک چمنزار سبز و زیبا اتفاق افتاد. سه بز برادر بودند که با هم در یک چمنزار بزرگ زندگی می کردند.یک روز بز بزرگ به دو تای دیگر گفت "خسته شدم از این که هر روز به این چمنزار اومدم، دلم می خواد چمن های اون طرف نهر رو هم مزه مزه کنم."
    برادر کوچکتر گفت "ما نمی تونیم به اون طرف بریم، چون نهر خیلی عمیقه و ما رو با خودش می بره."
    برادر وسطی گفت "ما حتی نمی تونیم از روی پل رد بشیم، چون یک غول بزرگ زیر اون زندگی می کنه و اگه ما رو ببینه، یه لقمه ی چربمون می کنه."
    بز بزرگ سرش را که شاخ های بزرگ گردی داشت باغرور بالا گرفت و گفت "من از آقا غوله نمی ترسم." بعد پاهایش را روی زمین کوبید و گفت "باید باهاش بجنگیم. بعد ببینیم کی توی این مبارزه برنده می شه."
    بز وسطی گفت "ولی ما به اون جا نمی آیم، چون آقا غوله حتماً بز کوچیکه و منو می خوره."
    بز بزرگتر چرخی توی چمنزار زد و سمش را با قدرت روی زمین کوبید و گفت "هرگز این اتفاق نمی افته، چون من یه نقشه دارم."

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه هزارپا

    قصه کودکانه هزارپا

    داستان - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان هزارپا - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه

    هزار پا هر روزوبا خودش می گفت: آخه هزار تا پای کوچولو به چه دردم می خورد! من که نمی توانم با این پاها هیچ کار بزرگ و مهمی انجام بدهم.یک روز که هزار پا داشت تو باغ راه می رفت صدایی شنید .
    🐛

    صداها می گفتند: کمک،کمک. لطفا به ما کمک کنید.لطفا به ما کمک کنید.

    هزار پا دورو برش رانگاه کرد . یک چاله کوچک آب دید که چند تا مورچه داشتند در آب دست و پا می زدند. هزار پا گفت: نترسید.نترسید. الان خودم نجاتتان می دهم. بعد زودی رفت تو پاله و مورچه ها از روی پاهای او بالا آمدند و نجات پیدا کردند.
    🐛

    هزار پا همان طور که مورچه ها روی پشتش سوار شده بودند پرسید:پی شد که تو چاله افتادید؟ یکی از مورچه ها که داشت شاخک هایش را صاف می کرد گفت: امروز صبح وقتی بیدار شدیم دیدیم باران آمده و آب در لانه مان جمع شده و همه خوراکی هایمان را خیس کرده.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه گربه تنها

    قصه کودکانه گربه تنها

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان گربه تنها - داستان کوتاه کودکانه

    در یک باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می کرد.

    او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد .

    یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند .

    پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم
    دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود .

    آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید . شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .

    صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر