قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۲۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کودکانه» ثبت شده است

قصه کودکانه ابر کوچولو و مامانش

قصه کودکانه ابر کوچولو و مامانش

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه برای کودکانه زیر 3 سه سال - قصه داستان ابر کوچولو و مامانش - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه کودکانه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه شب

ابر کوچولو، ناراحت بود. رفت پیش مامان ابر. مامان ابر گفت: چی شده؟ باز با ابرهای دیگر دعوایت شده؟

ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده است. هی مرا هُل می دهد و میزند به ابرهای دیگر.

مامان ابر خندید و گفت: باد دوست ماست. مگر تو دوست نداری باران شوی؟

چشم های ابر کوچولو برق زد. آرزو داشت باران شود. برود روی زمین. گل های کوچولو را آب بدهد. با قطره های توی رودخانه همبازی شود.

ابر کوچولو گفت: دوست دارم باران شوم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه مهتاب و ستاره

    قصه کودکانه مهتاب و ستاره

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان مهتاب و ستاره

    مهتاب کوچولو دخترکوچولوی نازیه که در یک خانه ی کوچک با مامان وباباش زندگی میکند. او آسمان را خیلی دوست دارد.شبها قبل ازخواب به ستاره های آسمان نگاه می کند و با آنها حرف می زند. اودختر خیلی مرتب و منظمی است و کارهایش را خوب انجام می دهد.مامان و باباش خیلی دوستش دارند و از او راضی هستند.
    شبها که مهتاب کوچولو به رختخوابش می رود تا بخوابد، همین که چشمهایش را می بندد، فرشته ی مهربان از پنجره وارد اتاقش می شود وکارهای خوب مهتاب را می شمارد و به تعداد کارهای خوبی که مهتاب در آن روز انجام داده ،برایش از آسمان ستاره می چیند و می گذارد روی سقف اتاق.سقف اتاق مهتاب به خاطر کارهای خوبش، پر از ستاره های کوچولوشده است. اگر روزی اشتباه کند وحواسش هم نباشد، فوری معذرت خواهی میکند.
    یک روز که مهتاب رفته بود کودکستان،دوستش ستاره،خیلی دیر آمد.مهتاب ازاو پرسید:«ستاره چرا دیر اومدی؟ »ستاره گفت:« آخه مامانم مریض بود نتونست منو به موقع بیاره .» مهتاب متوجه شد که لباس ستاره اتو ندارد و موهایش هم به هم ریخته است.مهتاب نگاهی به سرتاپای ستاره انداخت و به او گفت:«ستاره خیلی خنده دار شدی لباسات ، موهات… وای چقدر امروز خنده دار شدی!» بعد هم به ستاره خندید.
    ستاره خیلی ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد و چیزی نگفت.آن روزوقتی مهتاب به خانه رفت ،ناهارش را خورد و در کارها به مامان کمک کرد، تمام کارهایش را هم خوب انجام داد تا شب .آن شب موقع خواب چشمهایش را که بست، منتظر فرشته ماند اما هرچه صبر کرد فرشته نیامد.دوباره چشمهایش را بست اما فرشته مهربان نیامد که نیامد. مهتاب با خودش فکر کرد؛ گفت خوب من امروز صبح که از خواب بیدار شدم رفتم دست وصورتم رو شستم ،به مامان و بابا سلام کردم. صبحانه رو کامل خوردم،مامان لباس تنم کرد.وسایلمو برداشتم رفتم کودکستان،برگشتم خونه تلویزیون دیدم، تمرینهامو انجام دادم خوراکی خوردم با دوستم بازی کردم بعد از شام هم که مسواک زدم… او هرچه فکرکرد، نفهمید چه کار کرده که فرشته مهربان به سراغش نیامده.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه کودکانه لانه جدید

    قصه کودکانه لانه جدید🌿⚜️

    قصه داستان لانه جدید - داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    هزار پا هر روزوبا خودش می گفت: آخه هزار تا پای کوچولو به چه دردم می خورد! من که نمی توانم با این پاها هیچ کار بزرگ و مهمی انجام بدهم.یک روز که هزار پا داشت تو باغ راه می رفت صدایی شنید .


    صداها می گفتند: کمک،کمک. لطفا به ما کمک کنید.لطفا به ما کمک کنید.

    هزار پا دورو برش رانگاه کرد . یک چاله کوچک آب دید که چند تا مورچه داشتند در آب دست و پا می زدند. هزار پا گفت: نترسید.نترسید. الان خودم نجاتتان می دهم. بعد زودی رفت تو پاله و مورچه ها از روی پاهای او بالا آمدند و نجات پیدا کردند.

    هزار پا همان طور که مورچه ها روی پشتش سوار شده بودند پرسید:پی شد که تو چاله افتادید؟ یکی از مورچه ها که داشت شاخک هایش را صاف می کرد گفت: امروز صبح وقتی بیدار شدیم دیدیم باران آمده و آب در لانه مان جمع شده و همه خوراکی هایمان را خیس کرده.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه میمون پر حرف

    قصه کودکانه میمون پر حرف

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان میمون پر حرف

    #رازداری

    یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود.

    در جنگلی بزرگ و زیبا حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی حیوانات جنگل با هم مهربان بودند، ولی سه تای آن ها پنگوئن و آهو و میمون سال های زیادی بود که با هم دوست بودند.
    🐧🐒
    یک روز پنگوئن و آهو یه عالمه میوه پیدا کردند و تصمیم گرفتند آن را قایم کنند و به کسی نگویند. در راه آن ها میمون را می بینند، میمون که خوشحالی آن ها را دید از آن ها دلیلش را پرسید. آن ها به او گفتند که نمی توانند بگویند و این که این یک راز است. اما میمون از آن ها خواست که به او اعتماد کنند. آن ها هم در مورد میوه همه چیز را گفتند.
    🍏🍎🍊🍋🍌🍇🍒🥕🥝
    وقتی آهو و پنگوئن و میمون به روستا رسیدند، میمون قولش را فراموش کرد و راز را به همه گفت. وقتی پنگوئن و آهو به جایی که میوه ها را پنهان کرده بودند رفتند، دیدند که همه ی حیوانات جنگل به آن جا آمده اند و تمام میوه ها را خورده اند.😕😠
    🧀🍞🍪🥜🌰
    همان روز پنگوئن و آهو یک عالمه غذا پیدا کردند و دوباره همانند دفعه ی قبل میمون را دیدند. آن ها از دست او عصبانی بودند، چون به قولش عمل نکرده بود، به همین خاطر تصمیم گرفتند درس خوبی به میمون بدهند.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه کودکانه سرمایه های سارا کوچولو

    قصه کودکانه سرمایه های سارا کوچولو

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی

    روزی که سارا کوچولو به دنیا اومد، مامان بزرگ و بابابزرگ و عمه و خاله و عمو و دایی خیلی خوشحال شدند. اون روز هرکدوم به سارا کوچولو هدیه های مختلفی دادند. بعضی ها هم بهش پول هدیه دادند تا مامان باباش هرچی خواستند براش بخرند. مامان و بابا ی سارا تصمیم گرفتند یک حساب بانکی برای سارا باز کنند و پولهاش رو اونجا نگهداری کنند تا وقتی بزرگتر شد خودش تصمیم بگیره چطور از اونها استفاده کنه.
    وقتی سارا پنج سالش شد یک روز از باباش در مورد هدیه هاش پرسید. بابا بهش گفت که از وقتی کوچیک بوده کلی هدیه گرفته مقداری هم پول گرفته که الان توی بانک براش پس‌انداز کردند. سارا پرسید بابا جون پس‌انداز به چه دردی میخوره ؟بابا گفت آدمها بخشی از پولی که لازم ندارند رو میذارند توی بانک تا کم کم بیشتر بشه و بعدا اگه خواستند یک چیزی بخرند از اون پولها بردارند و استفاده کنند. سارا گفت چه خوب یعنی من میتونم برای خودم یه ماشین بزرگ بخرم ؟ بابا خندید و گفت نه عزیزم حالاها باید صبر کنی تا هم پول بیشتری جمع کنی هم بزرگ بشی تا بتونی برای خودت ماشین بخری.

    عمو مجید که اونجا نشسته بود و به حرف‌های پدر و دختر گوش میداد گفت پس‌انداز کردن خیلی خوبه ولی یک راه دیگه هم هست برای اینکه ادم از پول‌هاش استفاده کنه اونم سرمایه گذاریه. یعنی به جای اینکه پولهات رو جمع کنی میتونی از پولهات استفاده کنی تا باهاشون یک کاری کنی و پولهات بیشتر بشن.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه خرگوش باهوش و گرگ طمع کار

    قصه کودکانه خرگوش باهوش و گرگ طمع کار

    قصه داستان خرگوش باهوش و گرگ طمع کار - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه

    روزی همه‌ی حیوانات، در وسط جنگل دور هم جمع شده بودند. از بزرگ‌ترین تا کوچک‌ترین حیوان، همه آمده بودند اسب، گاو، خرگوش، روباه، اردک، موش، پرنده و تمام حیواناتی که در جنگل زندگی می‌کردند.

    همه ترسیده بودند؛ چون یک گرگ بزرگ به جنگل آمده بود و گفته بود که اگر هر روز برای من غذا نیاورید، شماها را خواهم خورد بدین ترتیب حیوانات تمام روز را مجبور بودند برای گرگ غذا جمع کنند و چیزی برای خودشان نمی‌ماند. برای همین دور هم جمع شده بودند تا راه حلی پیدا کنند.

    اردک گفت: «باید چه کار کنیم؟»

    اسب گفت: «باید چه‌کار بکنیم؟»

    و همه با هم، هم صدا گفتند: «باید چه کار بکنیم؟» خرگوش گفت: «من می‌دانم چه کار باید کرد، باید گرگ بزرگ را کشت... و من این کار را انجام می‌دهم.» و به طرف خانه‌ی گرگ رفت.

    اردک به بقیه گقت: « او می‌خواهد چه کار بکند؟» هنگامی که خرگوش از جنگل عبور می‌کرد چشمش به یک رودخانه افتاد و فکری به ذهنش رسید.

    به داخل آب پرید و وقتی که بدنش خیس خیس شد از آب بیرون آمد و به روی زمین غلتید تا خاکی شد خرگوش الان ظاهری زشت و کثیف پیدا کرده بود و به سوی خانه‌ی گرگ رفت...

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه گرم ترین لانه

    قصه کودکانه گرم ترین لانه

    قصه داستان گرم ترین لانه - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    هدف از قصه مهربونی و محبت کردن هست.

    باد سردی می‏‌اومد و درختا رو به شدت تکون میداد ، سحر کوچولو کلاه پشمی خودش رو به سر کرد و دستکش گذاشت که سردش نشه و همراه مادربزرگ برای خرید به بیرون از خونه رفت. مادربزرگ و نوه کوچولو بعد از دو ساعت تونستن همه چیزایی رو که باید تهیه میکردن ، بخرن و چون سحر کوچولو تمام این دو ساعت که همراه مادربزرگ بود دختر خوب و حرف گوش کنی بود و مادربزرگ برای اینکه ازش تشکر کنه بهش قول داد سحر کوچولو رو با خودش به پارک ببره تا سحر بتونه اونجا بازی کنه.
    سحر خوشحال بود و تو پارک شروع کرد به تاب بازی و سرسره بازی کردن ، اون داشت بازی میکرد که که بارون تندی شروع به باریدن گرفت و سحر کوچولو که زیر بارون خیس شده بود به طرف مادربزرگ دوید. باد با سرعت بیشتری درختا رو تکون میداد و مادربزرگ دست نوه کوچولو رو گرفته بود و به راه افتاده بودن. اون سعی میکرد تا هر چه زودتر از پارک خارج بشن تا به خونه برن که در همین لحظه بود که یه دفعه چشم‏ سحر به چیزی افتاد. اون مادربزرگش رو صدا زد و گفت: مامان بزرگ ، ببین زیر اون درخت یه چیزی افتاده؟ و بعد به طرف درخت دوید. وقتی مادربزرگ کنار سحر رفت ، متوجه لونه کبوتری شد که برای شدید بودن وزش باد روی زمین افتاده بود و جوجه کوچیکی از بالای درخت روی زمین افتاده بود و جیک جیک میکرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه درخت کاج

    قصه کودکانه درخت کاج

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان درخت کاج - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    هدف از قصه کمک کردن و مشورت کردن هست.

    روزی روزگاری توی یک جنگل سبز و قشنگ یه درخت کاج بود که از همه درختهای جنگل بلندتر و زیباتر بود. این درخت در جایی قرار داشت که از روی شاخه هاش همه جنگل و درختای سرسبزش دیده میشدن. به خاطر همین مدتها بود که به خاطر این درخت بین بعضی از حیوونای جنگل دعوا میشد سنجاب و گنجشک و دارکوب و کلاغ و … همه میخواستن لونشونو روی این درخت بسازن. بالاخره اختلاف و درگیری بین اونا بالا گرفت و همه تصمیم گرفتن برای مشورت از جغد دانا مشورت بگیرن که چیکار باید بکنن تا مشکلشون حل بشه.
    همه حیوونا رفتن پیش جغد دانا و همه اتفاقهارو براش تعریف کردن ، جغد دانا بعد از یه کمی فکر کردن گفت: من توی شهر آدمها دیدم که خونه هایی روی هم میسازن که بهش میگن آپارتمان.
    بهترین کار اینه که روی درخت کاج هم یه آپارتمان چند طبقه درست کنیم تا همه حیوونای درخت نشین جنگل بتونن یه خونه روی اون درخت داشته باشن. این نظر با موافقت همه روبرو شد و قرار شد تا همه حیوونا با کمک هم اولین آپارتمان رو تو جنگل سبز بسازن. دارکوب که مهارت زیادی توی خونه ساختن روی درختا
    داشت ، نقشه آپارتمان رو کشید و به همه نشون داد و همه از نقشه دارکوب خوششون اومد چونکه اون یه آپارتمان ده طبقه خیلی زیبا طراحی کرده بود. طبقه اول برای سنجاب ، طبقه دوم برای لک لک پیر ، طبقه سوم برای گنجشک ، طبقه چهارم برای دارکوب ، طبقه پنجم برای کلاغ و… قرار شد دو طبقه از آپارتمانشون رو هم برای پذیرایی از مهمونایی که به جنگل اونا مهاجرت میکنن خالی نگهدارن.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه درخت بی میوه

    قصه کودکانه درخت بی میوه

    قصه داستان درخت بی میوه - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه

    هدف از قصه امشب مهربونی و دوستی هست...

    شروع داستان درخت بی میوه:

    درخت سرو یه نگاهی به اطراف خودش انداخت ، جنگل پر بود از درختای کوچیک و بزرگ. روی هر درخت یه جور میوه بود آلبالو ، گیلاس ، زرد آلو و میوه های خوشمزه دیگه که روی درختا بودن. درخت سرو با ناراحتی گفت: کاش منم میوه ای داشتم تا مردم برای خوردن اون به من نزدیک میشدن و از شاخ و برگهام بالا و پایین میرفتن و با شاخه هام بازی میکردن. درخت سرو با این فکر ها خیلی ناراحت بود و احساس تنهایی میکرد. یه روز یه پرنده قشنگ و زیبا پر زد و روی شاخه سرو نشست و با دقت اطراف رو نگاه کرد. درخت سرو ازش پرسید: برای چی این طرف و اونطرف رو نگاه میکنی؟ پرنده گفت: خیلی وقت هستش که دنبال جایی میگردم تا لونه خودم رو اونجا درست کنم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه دم آقا خرسه چی شده؟

    قصه کودکانه دم آقا خرسه چی شده؟

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    🐻😊🐻😊🐻😊🐻😊🐻😊🐻😊

    فصل زمستون❄️ از راه رسیده بود و خرسه 🐻مدتی بود که به خواب😴 زمستونی رفته بود .حیوونای جنگل که همیشه از خرس بزرگ جنگل می ترسیدن😨 حالا که به خواب رفته بود کنجکاو شده بودن تا برن خونه ی آقا خرسه رو ببینن.

    آقا خرسه توی یه غار زندگی می کرد . حیوونا که می دونستن آقا خرسه تا آخر زمستون خوابه، با جرات وارد غار خرس شدن .اونا از اینکه می تونستن اطراف آقا خرسه با خیال راحت راه برن و نگران نباشن، خوشحال بودن .☺️

    خرگوشه🐇 دوربین عکاسی شو آورده بود تا کنار آقا خرسه عکس بگیرن تا بعدا به همه نشون بدن و به شجاعت خودشون افتخار کنن. اونا چندتا عکس یادگاری با آقا خرسه گرفتن .اما وقتی می خواستن برن یه دفعه سنجاب🐿 جیغ زد ای وای دم آقا خرسه کجاست کی دمشو کنده؟

    همه با تعجب😯 نگاه کردن. مثل اینکه دم آقا خرسه کنده شده بود و فقط یه ذرش مونده بود . اونا اول یه خورده با هم دعوا کردن هیچ کس به کندن دم خرس اعتراف نکرد.همشون می گفتن ما اصلا از اولش دمشو ندیدیم . به هر حال تصمیم گرفتن هر جوری شده دم خرسه رو پیدا کنن و تا از خواب😴 بیدار نشده اونو به بقیه دمش وصل کنن.

    حیوونای بیچاره با نگرانی همه جای جنگل رو گشتن تا اینکه بلاخره موفق شدن و یه دم خیلی بزرگ پیدا کردن که زیر سایه درختها🌴 مخفی شده بود.اونا با خودشون گفتن حتما همین دم آقا خرسه🐻 است .بعد همه باهم سرشو گرفتنو کشیدن .دم بزرگ یه دفعه تکون خورد و خودش رو جمع و جور کرد و از توی دست حیوونا روی زمین انداخت .حیوونا با ترس و وحشت از اطرافش فرار کردن. اونا فکر کردن مگه یه دم هم می تونه حرکت کنه ؟

    دم بزرگ صدا زد اصلا معلوم هست چکار می کنید ؟می خواستید منو کجا ببرید؟ خرگوشه🐇 گفت مگه تو دم آقا خرسه نیستی می خواستیم ببریمت سر جات بذاریمت. دم بزرگ خندید😀 و گفت من دم آقا خرسم؟ کی همچین حرف خنده داری زده . چطور فکر کردید که من دم کسی هستم؟

    سنجابه گفت آخه آقا خرسه خودش خیلی بزرگه دمش هم باید خیلی بزرگ باشه .اما الان فقط یه خورده از دمش مونده، ما همه جا رو گشتیم تا قبل از اینکه بیدار بشه بقیه دمشو پیدا کنیم. دم بزرگ گفت شما اشتباه می کنید دم خرسه اصلا کنده نشده بلکه دم خرسها خیلی کوچیکه.

    تازه من فقط یه مارم یه مار !🐍 هنوز خیلی هم بزرگ نشدم و دلم می خواد با شما دوست باشم .اصلا بیایید باهم بازی کنیم . حیوونا وقتی ماجرا رو فهمیدن از مار تشکر🙏 کردن و با هم مشغول بازی شدند.☺️

    ____________________________________

    دانلود کتاب 20 داستان شیرین و جداب

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر