قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۲۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه کودکانه» ثبت شده است

داستان با موضوع روزی که خورشید خانم قهر کرد

داستان روزی که خورشید خانم قهر کرد

داستان قصه روزی که خورشید خانم قهر کرد - قصه کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه شب - قصه بلند کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه متن بلند - داستان کودکانه - داستان

خورشید خانم تازه از خواب بیدار شده بود. موهای طلایی رنگ و پرنورش را شانه زد و به زمین نگاه کرد. بچه ها دستهایشان رابه هم گره کرده بودند و میچرخیدند. گلها و درختان سرسبز، شبنم روی برگهایشان را نوازش میکردند. پروانه ها خنده کنان دور گلها پرواز میکردند و بالاخره همه و همه شاد و خوشحال بودند. خورشید خانم با نوک انگشتش پشت گنجشک کوچکی را قلقلک داد. اما گنجشک عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت: وای ...چقدر امروز هوا گرم شده، فکرکنم بهتره بروم جایی که خورشید به هم نتابد. بعد هم پرواز کرد و در سایه درختی نشست. خورشید خانم خیلی دلش گرفت. او دلش میخواست مثل همه موجودات، شاد و دوست داشتنی باشد وهمه او را دوست داشته باشند. خورشید خانم با دلخوری انگشتش را روی سر قورباغه ای که کنار برکه نشسته بود کشید و گفت: سلام دوست من. قورباغه جستی در برکه زد و بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد و گفت: آخی ...چقدر خنک شدم. خیلی گرمم شده بود. اشک در چشمهای خورشید خانم پیچید. با خودش گفت: مثل اینکه هیچ کس من را دوست ندارد. باهر کسی که میخواهم بازی کنم خودش را از من دور میکند. کسی از بودن من خوشحال نیست. آن شب خورشید خانم گریه کنان پشت کوهها رفت و تصیم گرفت دیگر هیچ وقت از خانه اش بیرون نیاید. آن شب حیوانها هر چقدر خوابیدند، صبح نشد. با اینکه ساعتها بود که از خوابشان میگذشت اما هنوز هم شب بود وهوا روشن نمیشد.

  • ۰ لایک
  • ۱۵ نظر

    قصه با موضوع تمیزی چه خوبه

    قصه تمیزی چه خوبه

    قصه داستان موضوع تمیزی چه خوبه - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 2 ساله - داستان - داستان کودکانه

    یک روز کلاغ کوچولو روی شاخه‌ی درختی نشسته بود که یکدفعه دید کلاغ خال‌خالی ناراحت روی شاخه‌ی یک درخت دیگر نشسته است. کلاغ کوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» خال‌خالی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: «آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی کلاغ‌ها و پرهامو مرتب و کوتاه کنه. مامانم چندبار گفت خال‌خالی بیا پنجه‌هاتو تمیز کنم، اما من‌ که داشتم پروانه‌ها را تماشا می‌کردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!»

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه کبوتر و سنجاب

    قصه کبوتر و سنجاب

    قصه داستان کبوتر و سنجاب - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه برای دبستانی ها - قصه بلند کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - داستان - داستان کودکانه

    یکی بود یکی نبود تو یه جنگل سرسبز و بزرگ یه سنجاب زبر و زرنگ بود که تو یک درخت مهربان زندگی می کرد.

    درخت با همه حیوانات جنگل خوب بود و میوه های رنگارنگش را در اختیار همه حیوانات جنگل می گذاشت.

    اما این کار سنجاب را اذیت می کرد او دوست داشت که درخت فقط مال او باشد.اما چون درخت این طورمی خواست سنجاب هم چیزی نمی گفت.

    یک روز که هوا خیلی طو فانی بود یک کبوتر تنها که تو طوفان گرفتار شده بود به درخت پناه آورد و درخت هم بهش میوه و جاداد.
    باز هم این کار باعث ناراحتی سنجاب شد و سنجاب حسادت کرد.

    یک روز که کبوتر برای تهیه آب و دانه به اطراف جنگل رفته بود سنجاب شروع به غیبت کردن کرد و به درخت گفت که کبوتر همش می گه که درخت خیلی کهنه است و همین روزهاست که خشک بشه و میوه هاش هم تلخ و بی مزه است.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه یک روز خوب

    قصه یک روز خوب

    شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

    در یک روز برفی جوجه کوچولو دید مامانش خواب است. یواشکی در مرغ دانی را باز کرد و آمد بیرون.
    وی زمین همه جا برف پوشیده شده بود. رفت طرف آغل گوسفندها.
    یک روزخوببا نوکش تیک تیک زد به در آغل و یواش یواش جیک جیک کرد و گفت: پشمالو
    یک روزخوب پشمالو یواشکی از تو آغل بیرون آمد. آهسته بع بع کرد: وای چه برفی! چه قدر برف بیا بریم بازی.
    یک روزخوب جوجه کوچولو گفت: فقط یواشکی بازی کنیم چون مامان هایمان بفهمند دعوایمان می کنند.
    یک روزخوب پشمالو یک کم در مزرعه راه رفت و یک لاستیک پیدا کرد. جوجه کوچولو پرید روی کمر پشمالو. پشمالو هم پرید روی لاستیک.

    جوجه کوچولو و پشمالو شروع کردند به سر خوردن روی برف ها.

    یه کم بعد مامان جوجه کوچولو و مامان پشمالو بیدار شدند، آمدند بیرون.

    قیافه هایشان اخم آلود بود جوجه کوچولو تا مامانش و دید گفت: چیزه. ما اومدیم برف بازی.
    مامان پشمالو گفت: چرا اجازه نگرفتید؟

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه دو موش بد

    قصه دو موش بد

    قصه برای دبستانی ها - قصه بلند کودکانه - قصه - قصه کودکانه - قصه متن بلند - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - داستان - داستان کودکانه - قصه داستان دو موش بد

    روزی و روزگاری یک خانه عروسکی بسیار زیبایی در کنار شومینه اتاق قرار داشت .دیوارهای آن قرمز و پنجره هایش سفید بود . آن خانه پرده های توری واقعی داشت. همچنین یک درب در جلوی خانه و یک دودکش هم روی سقفش دیده می شد. این خانه متعلق به دو عروسک بود. یک عروسک بلوند که لوسیندا نام داشت و صاحبخانه بود ولی هیچوقت غذا سفارش نمی داد. دیگری هم جین نام داشت و آشپز بود اما هیچوقت آشپزی نمی کرد چون غذاهای آماده از قبل خریداری شده بودند و در یک جعبه قرار داشتند. توی جعبه دو عدد میگوی درشت قرمز ، یک ماهی ، یک تکه ران ، یک ظرف پودینگ و مقداری گلابی و پرتقال بود. آنها را نمی شد از بشقابها جدا کرد ولی بی نهایت زیبا بودند. یک روز صبح لوسیندا و جین برای گردش با کالسکه عروسکیشان بیرون رفتند. هیچکس در اتاق کودک نبود و همه جا سکوت بود.

    یکدفعه صدای حرکت آرام چیزی به گوش رسید . صدای خراشیدگی از گوشه ای نزدیک شومینه می امد جائیکه سوراخی در زیر قرنیز وجود داشت . تام شستی سرش را برای لحظه ای بیرون آورد و دوباره صداها شروع شد. لحظه ای بعد خانم موشه هم سرش را بیرون آورد .او وقتی دید کسی در اتاق نیست با جرات و بدون ترس بیرون آمد. خانه ی عروسکی در سمت دیگر شومینه قرار داشت آنها با دقت از روی قالیچه ی مقابل شومینه گذشتند و به خانه عروسکی رسیدند و درب را باز کردند. دو موش از پله ها بالا رفتند و چشمشان به اتاق غذاخوری افتاد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه روباه و لک لک

    قصه روباه و لک لک

    قصه داستان روباه و لک لک - قصه - قصه کودکانه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - داستان کودکانه - داستان - داستان کوتاه کودکانه

    روزی روزگاری روباه بدجنسی در جنگل زندگی می کرد که دوست داشت حیوانات دیگر را اذیت کند و به آنها بخندد. کسی از این کارهای او خوشش نمی آمد اما خودش از مسخره کردن دیگران لذت می برد و خیلی می خندید. در آن جنگل لک لکی زندگی می کرد که باادب و خوش اخلاق بود. روباه تصمیم گرفت لک لک را هم مسخره کند. یک روز به لکل لک گفت:« من شما را برای ناهار به خانه ام دعوت می کنم. فردا ظهر به خانه ام بیایید تا با هم ناهار بخوریم.»
    لک لک که خیلی مهربان بود، دعوت او را قبول کرد و برای ناهار به خانه اش رفت. روباه بدجنس شیربرنج پخت و آن را داخل دوتا بشقاب صاف ریخت و سر سفره گذاشت. لک لک با منقار بلندش نمی توانست شیربرنج را از داخل بشقاب بخورد اما روباه با زبانش تا ته بشقاب را لیسید و شیربرنج را خورد و از طعم خوب آن تعریف کرد و به لک لک که نتوانسته بود از آن بخورد خندید و مسخره اش کرد. لک لک چیزی نگفت اما نقشه ای کشید و چند روز بعد روباه را به خانه اش دعوت کرد. آش خوشمزه ای پخت و آن را در دو کوزه با دهانه های تنگ و باریک ریخت و سر سفره آورد و به روباه تعارف کرد تا آش بخورد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه مرغ حنایی

    قصه مرغ حنایی

    قصه داستان مرغ حنایی - قصه - قصه کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه برای دبستانی ها - قصه شب - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه بلند کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی

    یک مرغ حنایی کوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگی می کرد.دوستان او یک سگ خاکستری، یک گربه ی نارنجی و یک غاز بودند.
    یک روز مرغ حنایی مقداری دانه گندم پیدا کرد. او پیش خودش فکر کرد ، "من می توانم با این دانه ها ، نان درست کنم .
    مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی به من کمک می کند تا این دانه ها را بکارم؟
    سگ گفت: من نمی توانم.
    گربه گفت: من دلم می خواهد ولی کار دارم و نمی توانم.
    غاز گفت: من امروز باید به بچه هایم شنا یاد بدهم و نمی توانم.
    مرغ حنائی گفت: پس من خودم این کار را خواهم کرد.او بدون کمک کسی دانه ها را کاشت.
    مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی می تواند در دروکردن گندم به من کمک کند؟
    سگ گفت: من باید به شکار بروم.
    گربه گفت: من تازه از خواب بیدار شدم و حال ندارم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان گرگ و الاغ

    داستان گرگ و الاغ

    قصه داستان گرگ و الاغ - قصه کودکانه - قصه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه - داستان

    روزی الاغ هنگام علف خوردن ،‌کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید.
    الاغ خیلی ترسید ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ،
    برای همین لنگان لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید.
    الاغ ناله کنان گفت : ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل از خوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری.
    گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم.
    الاغ گفت : چون این خار که در پای من است و مرا خیلی اذیت می کند اگر مرا بخوری در گلویت گیر می کند وتو را خفه می کند. گرگ پیش خودش فکر کرد که الاغ راست می گوید برای همین پای الاغ را گرفت و گفت : تیغ کجاست ؟ من که چیزی نمی بینم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه کنه.
    در همین لحظه الاغ از فرصت استفاده کرد و با پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ زد و تمام دندانهای گرگ شکست. الاغ با سرعت از آنجا فرار کرد . گرگ هم خیلی عصبانی بود از اینکه فریب الاغ را خورده است.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه طاووس و کلاغ

    قصه طاووس و کلاغ

    قصه داستان کودکانه طاووس و کلاغ - قصه کودکانه - قصه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه - داستان - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی

    روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
    طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
    کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟
    طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
    بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
    کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه قشنگ جینگیلی و فینگیلی

    قصه کودکانه قشنگ جینگیلی و فینگیلی

    قصه داستان قشنگ جینگیلی و فینگیلی - قصه کودکانه - قصه - قصه بلند کودکانه - داستان - داستان کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه شب - قصه متن بلند

    در ده قشنگی دو برادر زندگی میکردند .اسم یکی ازآنها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود.
    فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود وهمیشه بقیه مردم ده را اذیت میکرد.اما برادرش که اسمش جینگیلی بود پسر با ادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمیگفت و به مردم کمک میکرد.
    یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند وبا بچه های انجا شروع به بازی کردند. بازی الک دولک ،طناب بازی و توپ بازی.در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شکست .بچه ها از ترس فرار کردند و هرکس به سمتی دوید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر