قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۱۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه شب» ثبت شده است

داستان کودکانه مورچه کوچولو

داستان کودکانه مورچه کوچولو

داستان کودکانه مورچه کوچولو - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

یه روز صبح مورچه کوچولو همراه مامانش از خونه اومد بیرون

مامانش بهش گفت :از من دور نشی مورچه کوچولو

اما بچه ها مورچه کوچولوی شیطون حرف مامانشو گوش نکرد و گم شد.

همینطوری که داشت می رفت رسید به 5 تا پله پیش خودش گفت اینجا کجاست ؟!

برم بالا شاید مامانمو از روی بلندی پیدا کنم مورچه با زور و زحمت از پله ها رفت بالا

(اینجای قصه انگشتهای دست بچه رو یه کم فشار می دهیم )

اینجا کجاست ؟... یه جاده است!

بهتره برم تا ته جاده شاید مامانم اونجا باشه

(مادر با انگشتاش روی ساق دست بچه حرکت می کنه )

رفت و رفت و رفت تا که رسید به دره !اینجا کجاست یه دره؟!

مورچه کوچولو افتاد توی دره چند دفعه سعی کرد از دره بیاد بالا ولی نمی تونست تا اینکه بالاخره موفق شد و اومد بالا

(دره زیر بغل بچه است که با انگشت قلقلک می دهیم )

رفت و رفت و رفت تا که رسید به یک غار اینجا کجاست؟

یه غاره چه تاریکه !چه تنگه !شاید توش یه پلنگه

(غار گوش بچه است )

ترسید و رفت بالاتر رفت و رفت و رفت تا که رسید به جنگل اینجا کجاست یه جنگل!!

( جنگل در واقع موهای بچه است)

یواش یواش رفت توی جنگل وسطهای جنگل که رسید ترسید و تند دوید ودوید از جنگل که اومد بیرون به یک غار دیگه رسید

چه تاریکه چه تنگه شاید توش یه پلنگه!

ترسید و سرخورد پایین دوباره افتاد تو دره

مورچه کوچولو چند دفعه سعی کرد از دره بیاد بالا تا اینکه موفق شد

رسید به یک دشت وسیع

(شکم بچه )

اینجا کجاست ؟!یه دشته !!خدای من چه نرمه

بهتره اینجا یه کمی بازی کنم مورچه کوچولو می دوید و می پرید پایین و بالا

خوشحال بود و می خندید

(مادر با دستش شکمه بچه رو قلقلک می ده )

اما یه دفعه افتاد توی یه گودال

(ناف بچه که مادر با انگشت ناف بچه رو قلقلک می ده )

خدایا حالا چیکار کنم !اینجا کجاست ؟

مورچه کوچولو ترسید شروع کرد به فریاد زدن مامان مورچه صداشو شنید اومد کمکش

(مادر با دستش پهلوی بچه رو قلقلک میده )

دست مورچه کوچولو رو گرفت از گودال آوردش بیرون بهش گفت مورچه کوچولو دیگه نباید بی اجازه من جایی بری گم میشی.

حالا ببریم به خونه باهم غذا بخوریم .

بعدش مورچه کوچولو و مامانش سرخوردن از دشت اومدن پایین و رفتن خونشون.

(مادر با دو تا دستاش پهلوهای بچه رو قلقلک می ده )

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه با موضوع پول

    قصه کودکانه با موضوع پول

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان موضوع پول - قصه شب - قصه برای دبستانی ها

    در زمانهای قدیم مرد کفاشی زندگی می کرد . او کفشهایی را که می دوخت با چیزهایی که لازم داشت عوض می کرد.

    به نانوا کفش می داد و بجایش از او نان می گرفت.
    به شکاری کفش می داد و از او گوشت می گرفت.

    ولی این کار بی دردسر هم نبود...

    چون یک روز که پیش نانوا رفت تا از او نان بگیرد ، نانوا به او گفت من به کفش احتیاجی ندارم . کوزه سفالی من شکسته است ، برو یک کوزه بیار و بجایش نان ببر .

    کفاش نزد کوزه گر رفت و از او کوزه خواست.
    کوزه گر هم به او گفت : من به کفش احتیاج ندارم ولی کمی گوشت لازم دارم . اگر برایم کمی گوشت بیاوری من هم به تو کوزه می دهم .

    کفاش نزد شکارچی رفت ، ولی او هم کفش لازم نداشت و یک عدد چاقو میگی خواست.

    شکارچی گفت : چاقوی من شکسته برایم یک چاقو بیاور تا به تو گوشت بدهم .

    کفاش نزد چاقو ساز رفت ، اما او هم کفش نمی خواست

    پیرمرد خسته شده بود. این مشکل هر روز بدتر می شد. او با خود گفت:

    آیا برای بدست آوردن یک کالا باید این همه سختی کشید
    پیرمرد به میدان ده رفت و مردم را جمع کرد و مشکلش را گفت . همه مردم با او موافق بودند چون آنها هم دچار همین مشکل بودند . با خود گفتند باید فکر کنیم و راه حلی پیدا کنیم .

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه شکموترین پنگوئن

    قصه کودکانه شکموترین پنگوئن

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان شکموترین پنگوئن - قصه شب - قصه برای دبستانی ها

    یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود.

    پدر و مادر پنگوئن کوچولو که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می گفتند: چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟

    می گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی بگیرم.

    مامانش می گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی.

    پنگوئن کوچولو جواب می داد: مامانی نگران من نباش، من می دونم چی کار کنم.

    هر چی بابا و مامان پنگوئن کوچولو نصیحتش می کردند، اون گوش نمی کرد و فقط می خورد.

    یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن به جزیره ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه ای انجام می دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می بستند و روش راه می رفتند.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه کودکانه عمو نوروز و ننه سرما

    قصه کودکانه

    عمو نوروز و ننه سرما

    صه داستان عمو نوروز و ننه سرما - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها

    یکی بود, یکی نبود. پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی, زلف و ریش حنا بسته, کمرچین قدک آبی, شال خلیل خانی, شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه شهر.

    بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی می کرد که دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار, صبح زود پا می شد, جایش را جمع می کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط, خودش را حسابی تر و تمیز می کرد. به سر و دست و پایش حنای مفصلی می گذاشت و هفت قلم, از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش می کرد. یل ترمه و تنبان قرمز و شلیته پرچین می پوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش می زد و فرشش را می آورد می انداخت رو ایوان, جلو حوضچه فواره دار رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوه پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ و پاکیزه سیر, سرکه, سماق, سنجد, سیب, سبزی, و سمنو می چید و در یک سینی دیگر هفت جور میوه خشک و نقل و نبات می ریخت. بعد منقل را آتش می کرد و می رفت قلیان می آورد می گذاشت دم دستش. اما, سر قلیان آتش نمی گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز می نشست.
    اینو چند وقت پیش پیدا کردم و گذاشتم که قبل از عید پست کنم…

    چندان طول نمی کشید که پلک های پیرزن سنگین می شد و یواش یواش خواب به سراغش می آمد و کم کم خرناسش می زفت به هوا.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه با موضوع بهترین بابای دنیا

    قصه کودکانه

    موضوع: بهترین بابای دنیا

    قصه داستان موضوع بهترین بابای دنیا پدر - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها

    یکی بود یکی نبود، یه موش کوچولو به اسم موش قزی با پدرش زندگی می کرد. بابا موشه از صبح تا شب کار میکرد و شب که به خونه می رسید خسته بود و می خواست استراحت کنه. اما موش قزی شروع می کرد به سر و صدا و بالا و پائین پریدن، تا اینکه بابا موشی سرش درد می گرفت و داد می زد: موش قزی چقد سر و صدا میکنی؟

    موش قزی هم گوشه ای کز میکرد و با بابا موشی قهر می کرد.

    یکبار پیش خودش گفت: فردا از اینجا می رم تا یه بابای خوب برای خودم پیدا کنم.

    فردای آن روز موش قزی از خانه بیرون آمد و رفت و رفت تا به یک قصابی رسید. داخل شد. سلام کرد و به آقای قصاب گفت:

    اینجا و اونجا می کنم بابائی پیدا بکنم

    آیا تو بابا می شوی؟ در دل من جا می شوی

    اما نباید اخم کنی قلب منو زخم کنی

    آقا قصاب خندید و گفت: برو سوخته سیاه، دختر دارم چو قرص ماه، موشه قزی می خوام چیکار؟

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه دم پفکی

    قصه کودکانه دم پفکی

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه داستان دم پفکی - قصه برای دبستانی ها

    یکی بود، یکی نبود. خانم خرگوشی بود که دوازده خرگوش کوچولو داشت. همه سفید و تپلی بودند. در یک روز گرم و آفتابی، مامان خرگوشه داشت یازده خرگوش کوچولویش را می شست؛ ولی خرگوش کوچولوی دوازدهمی گوشه ای نشسته بود و نمی خواست خودش را بشوید.
    خانم خرگوشه گفت: «بیا دم پفکی! بیا و لااقل گوش هایت را بشوی!»
    دم پفکی به حرف مادرش توجهی نکرد. خانم خرگوشه همیشه می گفت: تمیز بودن گوش های خرگوش خیلی مهم است؛
    ولی دم پفکی در جواب می گفت: «من گوش هایم را همین طور که هست دوست دارم؛ خاکستری و کثیف!»
    خانم خرگوشه یازده خرگوش کوچولو را شست و تمیز کرد؛ مخصوصاً گوش هایشان را. آن وقت به طرف دم پفکی رفت تا او را هم بشوید، ولی او با سرعت دوید و گفت:« نه، نه، نمی گذارم مرا بشویی. خانم خرگوشه گفت: « حداقل بگذار گوش هایت را بشویم.»
    ولی دم پفکی قبول نمی کرد و همانطور با سرعت می دوید. خانم خرگوشه خسته شد و دیگر دنبالش نرفت.
    دم پفکی به طرف مزرعه شبدر دوید که در کنار تپه ای بود. دم پفکی مثل همیشه بالای تپه رفت تا از آن بالا همه چیز را ببیند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه با موضوع حساسیت زنبوری

    قصه کودکانه

    حساسیت زنبوری

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه داستان موضوع حساسیت زنبوری

    زنبوری مریض شده بود و هی عطسه می کرد و می گفت: زیچّی...زیچّی ...

    فکر می کرد سرما خورده به خاطر همین شروع کرد به خوردن عسل سرماخوردگی و عسل ضد سرفه...

    اما حالش بهتر نمی شد و هی بیشتر عطسه می کرد ... زیچّی .... زیچّی ...

    عطسه هاش بهتر نشد که هیچی، سرفه هم بهش اضافه شد.

    با هر سرفه صدا می کرد زوه زوه ... زوه زوه...

    کم کم عطسه و سرفه اش با هم قاطی شد... زیچّی... زوه زوه ... زیچّی..... زوه زوه ...

    بالاخره زنبوری مجبور شد بره پیش دکتر.

    دکتر « زا زو زی» زنبوری رو معاینه کرد و گفت:... ززززمریضی شما حساسیته ززز...

    باید چیز میزززایی که برای حساسیت بده نخورید. ززز اگه بخورید اصلا خوب نمی زید.

    زنبوری با عطسه و سرفه گفت هر چی بگید...زیچّی ....گوش می کنم... زوه زوه... زیچّی... زوه زوه...

    دکتر « زا زو زی » گفت: فقط غذاهای آب پززززز بخور. ضمنا روی هر میوه ای هم نباید بشینی اما سیب و هویج برات خوبه.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه با موضوع درختکاری

    داستان کودکانه با موضوع درختکاری

    داستان قصه موضوع درختکاری - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه شب

    سالها پیش، کشاورزی، یک کیسه ی بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد.

    ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کرد

    و یکی از دانه های توی کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد.

    دانه ترسید و پیش خودش گفت: من فقط زیر خاک در امان هستم.

    گاوی که از آنجا عبور می کرد پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد.

    دانه گفت: من تشنه هستم، من به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن احتیاج دارم. کم کم باران شروع به باریدن کرد.

    صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچولوی سبز درآورد. جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلند و بلندتر شد.

    روز بعد اولین برگش درآمد. این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگتر شود.

    یک روز غروب، پرنده ای گرسنه خواست آن را بخورد . اما ریشه های دانه آن را محکم در خاک نگه داشتند.

    سالها گذشت و دانه آب باران زیادی خورد و مدتهای زیادی در زیر نور خورشید نشست تا اینکه در ابتدا تبدیل به یک درخت کوچک شد و بعد به درخت بزرگی تبدیل شد.

    حالا وقتی شما به کوه و دشت می روید. درخت قوی و بزرگی را می بینید که خودش دانه های بسیاری دارد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه خارخاری

    قصه کودکانه خارخاری

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان خارخاری - قصه شب - قصه برای دبستانی ها

    یکی بود یکی نبود.

    خارخاری آب دهانش را قورت داد و به خانم فیله سلام کرد. فکر می کنید خارخاری یک خارپشت بود؟

    خارخاری یک قورباغه بود که همش تنش می خارید.

    خانم فیله گفت: «چی شده؟»

    خارخاری گفت: «می شود پشتم را... بِخارانی؟»

    خانم فیله گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من فقط می توانم ماساژ فیلی بدهم!»

    قورباغه رسید به آقا ماره و با ترس و لرز گفت: «می شود پشتم را بخارانی؟»

    آقا ماره فکر کرد و گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من دو تا کار می توانم بکنم، هم می توانم ماساژ ماری بدهم، هم تو را بخورم!!»

    قورباغه فرار کرد و رفت و رفت. تا رسید به خارپشت و گفت: «می شود پشتم را ...»؛اما با دیدن تیغ های خارپشت فهمید که او فقط می تواند تنش را سوزن سوزن کند». خسته شد، نشست زیر درخت و پشتش را مالید به تنه زبر درخت.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه پسر تنبل

    قصه کودکانه پسر تنبل

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان پسر تنبل - قصه شب

    در روزگاران دور، در روستایی پسری بود که بسیار تنبل بود و فقط از کارِ دنیا خوردن و خوابیدن را بلد بود. پدرش کم کم نگران شده بود زیرا هر روز پسر بزرگتر می شد و هیچ تغییری در رفتارش ایجاد نمی شد. تا اینکه پدر به مادر گفت از فردا این پسرک باید به سرِکار برود وگرنه دیگر جایی در خانه ی من ندارد.
    مادر که پسرک را خیلی دوست داشت و دلش نمی خواست که پسرش سختی بکشد، رفت و با پسر صحبت کرد. ولی پسر اصلاً دوست نداشت کار کند و زحمت بکشد. مادر دلش برای او سوخت و به او گفت:« تو فردا صبح از خانه بیرون برو، من پولی به تو می دهم، آن را به پدرت بده و بگو دست رنج کاری که انجام داده ای است.» پسرکِ تنبل قبول کرد.
    فردا صبح زود پدر پسرک را از خواب بیدار کرد و گفت:« پسر جان بیدار شو و به دنبال کار برو و بدون پیدا کردنِ کار به خانه نیا.»
    پسر به سختی از رختخواب بلند شد و قصد بیرون رفتن از منزل را کرد. مادرش قبل از رفتن او پولی به پسرک داد تا موقع به خانه برگشتن به پدرش بدهد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر