داستان کودکانه شوخی بد
هدف از قصه امشب مهربانی و دوستی در کودکان هست.
روزی روزگاری تو یه جنگل سرسبز و زیبا رودخونه بزرگی بود که داخل اون پر از قورباغه های بزرگ و کوچیک بود و هر روز غروب خرگوشها نزدیک این رودخونه میومدن و بازی میکردن. یه روز یکی از این خرگوشها که مشغول بازی بود چند تا قورباغه رو دید که تو قسمت کم عمق رودخونه شنا میکردن.
خرگوش کوچولو با خودش فکر کرد که یه کمی با این قورباغه ها شوخی کنه پس دوستش رو صدا زد و گفت: بیا به این قورباغه ها سنگ بزنیم و باهاشون شوخی کنیم. فکر کنم خیلی خوش بگذره چون اونا به این طرف و اون طرف میپرن تا سنگ بهشون نخوره. دوست خرگوش کوچولو قبول کرد و اونا شروع کردن به پرتاب کردن سنگ به طرف قورباغه های بیچاره. خرگوش کوچولو و دوستش از این کار خیلی لذت میبردن و با صدای بلند میخندیدن اما بعضی از این سنگا به قورباغه های بیچاره خورد و چندتاشون زخمی شدن.
خرگوش کوچولو و دوستش از دیدن این منظره خوشحال تر شدن و بلندتر خندیدن ، شب شد و خرگوشها از هم خداحافظی کردن و رفتن به لونهاشون. پدر خرگوش کوچولو ازش پرسید: امروز خوش گذشت پسرم؟ خرگوش کوچولو گفت: خیلی خوش گذشت کلی با قورباغه ها شوخی کردیم و خندیدیم. پدر گفت: چه شوخی کردین؟ خرگوش کوچولو گفت: با سنگ زدیمشون و کلی باهاشون شوخی کردیم. پدر که خیلی ناراحت شده بود گفت: بعضی شوخی ها اصلاًخنده دار نیستن ، شما باید باهم دوست باشین و با همدیگه بازی کنین. الان خودت دوست داری که اون قورباغه ها با سنگ شما رو بزنن و بخندن؟ خرگوش کوچولو گفت: نه دوست ندارم. پدر گفت: دیدی پسرم اونا هم دوست ندارن که با سنگ بزنیشون ، فردا باید برین ازشون معذرت خواهی کنین.
خرگوش کوچولو که متوجه شد چه اشتباه بدی کرده به پدرش قول داد که دیگه از این کارا نمیکنه. فردا خرگوش کوچولو و دوستش از قورباغه ها معذرت خواهی کردن و باهم دوست شدن و قول دادن که دوستای خوبی برای هم باشن و تا شب باهم بازی کردن و کلی بهشون خوش گذشت.
قصه برای کودکانه زیر سه سال
در مزرعه ای کوچک اردک کوچولویی از تخم بیرون آمد
او از خودش پرسید : مامان من کجاست ؟
🐤اردک کوچولو در مزرعه گشت تا اینکه سگی را دید
از او پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
و سگ گفت : نه ، ولی به تو کمک می کنم تا او را پیدا کنی
اردک کوچولو گفت : متشکرم
اردک کوچولو در مزرعه به راه افتاد تا به گربه رسید
🐤
از گربه پرسید: تو مامان مرا ندیدی ؟
گربه گفت : نه من مامان تو را ندیدم
🐤دوباره اردک کوچولو رفت تا به یک اسب مهربان رسید
از اسب پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
و اسب مهربان جواب داد : نه من مامان تو را ندیدیم
ولی اردک کوچولو باز هم رفت تا به ببعی رسید
از ببعی پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
و ببعی گفت : نه من مامان تو را ندیدم
🐤
🐤دوباره اردک کوچولو به راه افتاد تا به آقای گاو رسید
از آقای گاو پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
آقای گاو گفت : من مامان تو را ندیدم
جوجه اردک کوچولو خیلی غمگین بود و دلش برای مادرش تنگ شده بود
🌟یکدفعه اردک کوچولو صدای سگ را شنید
آقا سگه فریاد کشید : من مامان تو را پیدا کردم
جوجه اردک کوچولو گفت : آقای سگ از شما متشکرم
🐤
🐤جوجه اردک به طرف مامانش دوید
با صدای بلند گفت : مامان دوستت دارم
و مامان هم گفت : من هم تو را دوست دارم عزیزم.
قصه کودکانه شیر کوچولو نمیتونه بخوابه
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون، هیشکی نبود. زیر گنبود کبود، یه شیر کوچولو بود. شیر کوچولو خیلی خسته شده بود ولی هر کاری میکرد نمیتونست بخوابه.
به خاطر همین رفت پیش دوستش فیل کوچولو و گفت:
ـ سلام فیل کوچولو.
ـ سلام شیر کوچولو.
ـ من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری میکنم نمیتونم بخوابم، میتونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ خب برا اینکه خوابت ببره، باید بری خونتون و سرت رو بذاری روی بالشِت تا خوابت ببره.
شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و بخوابه.
رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشتش، از این ور شد، از اون ور شد، ولی هر کاری کرد خوابش نبرد.
به خاطر همین از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش زرافه کوچولو و بهش گفت:
ـ سلام زرافه کوچولو.
ـ سلام شیر کوچولو.
ـ من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری میکنم نمیتونم بخوابم، میتونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ وقتی میخوای بخوابی، سرت رو میذاری روی بالش تا خوابت ببره؟
ـ بله زرافه کوچولو، این کار رو کردم ولی خوابم نبرد.
ـ خب ببینم، وقتی سرت رو گذاشتی روی بالش، چشاتو بسته بودی؟
ـ نه.
ـ خب اگه میخوای خوابت ببره باید چشاتو ببندی تا خوابت ببره.
قصه کودکانه فرشته و بچه خرگوش
یه روز از روزای خدا فرشته ی قصه ی ما وقتی که داشت از اون بالای بالا بالا از بالای آسمونا زمینو نگاه می کرد صدای گریه ای نگاهشو از کوهها و دریاها و دشتها به یه جنگل کوچیک تو یه دشت سبز کشوند
صدای گریه بلند و بلندتر شنیده می شد ... خوب که نگاه کرد فهمید صدای گریه ماله بچه خرگوشیه که زیر یه درخت بلوط بلند بی توجه به اطراف بلند بلند داره گریه می کنه ...
فرشته صدای نفس زندنها و بو کشیدن حیون دیگه رو اون اطراف شنید و نگاهشو بسمت اون گرفت و دید گرگ گرسنه ای بدنبال غذا همه جا داره بو می کشه بسمت بچه خرگوش پیش می آد...
دلش گرفت با خودش گفت باید کاری بکنم سر به سجده گذاشت و از خدای مهربون اجازه خواست تا به کمک بچه خرگوش بره ....
خدای مهربون درخواست فرشته را اجابت کرد و اون بی درنگ در یک چشم بهم زدنی خودشو به بچه خرگوش رسوند ...
وقتی رسید رسیدنش همزمان شده بود با رسیدن گرگ گرسنه .
سریع خرگوشو تو بغلش گرفتو به آسمون پرواز کرد
از اون طرف گرگ گرسنه دهنش وامونده بود که چگونه بچه خرگوش داشت پرواز می کرد ..{.اخه اون نمی تونست.
قصه کودکانه روزی که ماشین مورچه ها خراب شد
[گروه سنی: 2 تا 4 ساله]
یه ملخ مرده، نزدیک در حیاط روی زمین افتاده بود و مورچه ها دورش جمع شده بودن.
مورچه ها داشتن سعی می کردن ملخ رو با خودشون ببرن.
نی نی از عقب حیاط به ملخ نگاه می کرد اما تنهایی جلو نمی رفت.
دوست داشت ملخ رو به همه نشون بده .
نی نی بلد نبود حرف بزنه به خاطر همین شروع کرد به سر و صدا کردن و هی می گفت:
این... این ...
مامان اومد پیش نی نی و گفت چی شده عزیزم .نی نی به سمت ملخ که زیر در حیاط بود اشاره می کرد و می گفت: این ...این...
مامان ملخ رو نمی دید.
فکر می کرد نی نی در رو نشون می ده . مامان گفت :
در چی شده ؟
درحیاط چی شده ؟
نی نی از دست مامان خسته شد.
از پیش مامان رفت پیش بابا و دست بابا رو گرفت.
بابا راه نیومد .
بابا فکر می کرد نی نی می خواد از خونه بره بیرون.
بابا گفت چیکار کنم؟
دوست داری بریم بیرون؟
نی نی عصبانی شد .
قصه کودکانه مداد سیاه و رنگین کمان🌈✏️
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود.
پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه.
مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می توانستم آسمان نقاشی اش را آبی کنم. جنگل را سبز و دشت را طلایی… اما نمی توانست. او فقط یک مداد سیاه بود.
پسر کوچولو از صبح تا شب نقاشی می کشید. مداد سیاه کوچک و کوچک تر می شد. سرانجام، خیلی کوچک شد؛ آن قدر که پسر کوچولو نتوانست آن را بین انگشت هایش بگیرد.
پسر کوچولو بغض کرد. مداد را برد و توی باغچه گذاشت. مداد توی دلش گفت: چه قدر مهربان است! حتی دلش نیامد مرا دور بیاندازد و گریه اش گرفت.
قصه تمیزی چه خوبه
یک روز کلاغ کوچولو روی شاخهی درختی نشسته بود که یکدفعه دید کلاغ خالخالی ناراحت روی شاخهی یک درخت دیگر نشسته است. کلاغ کوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خالخالی جون؟ چرا اینقدر ناراحتی؟» خالخالی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: «آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی کلاغها و پرهامو مرتب و کوتاه کنه. مامانم چندبار گفت خالخالی بیا پنجههاتو تمیز کنم، اما من که داشتم پروانهها را تماشا میکردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!»
قصه سنگ کوچولو
یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد میشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی دیگر. سنگ کوچولو خیلی غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده میشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.
یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: « هندونه ی قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک برای خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه دیگر توی آن کوچه ی پرسروصدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکرد .
قصه آدم برفی
یک روز در فصل زمستان که هوا خیلی سرد بود، ایلیا و الین در حیاط خانه برای خودشون یک آدم برفی درست میکردند. ایلیا دستش یخ کرد. الین گفت: «دستکشت را دستت کن.» ایلیا از توی جیبش یک جفت دستکش درآورد و دستش کرد. آدم برفی آنها خیلی خوشگل شد.
آنها رفتند توی اتاق. مامان بخاری را زیاد کرده بود تا اتاق گرم بشود. الین دستش را به بخاری چسباند و جیغ زد. مامان جلو آمد و گفت: نباید دستت را به بخاری بزنی. خیلی خطرناک است. میسوزی. بعد مامان دست الین را فوت کرد.