قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۲۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

قصه کودکانه فرشته و بچه خرگوش

قصه کودکانه فرشته و بچه خرگوش

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 2 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی

یه روز از روزای خدا فرشته ی قصه ی ما وقتی که داشت از اون بالای بالا بالا از بالای آسمونا زمینو نگاه می کرد صدای گریه ای نگاهشو از کوهها و دریاها و دشتها به یه جنگل کوچیک تو یه دشت سبز کشوند
صدای گریه بلند و بلندتر شنیده می شد ... خوب که نگاه کرد فهمید صدای گریه ماله بچه خرگوشیه که زیر یه درخت بلوط بلند بی توجه به اطراف بلند بلند داره گریه می کنه ...
فرشته صدای نفس زندنها و بو کشیدن حیون دیگه رو اون اطراف شنید و نگاهشو بسمت اون گرفت و دید گرگ گرسنه ای بدنبال غذا همه جا داره بو می کشه بسمت بچه خرگوش پیش می آد...
دلش گرفت با خودش گفت باید کاری بکنم سر به سجده گذاشت و از خدای مهربون اجازه خواست تا به کمک بچه خرگوش بره ....
خدای مهربون درخواست فرشته را اجابت کرد و اون بی درنگ در یک چشم بهم زدنی خودشو به بچه خرگوش رسوند ...
وقتی رسید رسیدنش همزمان شده بود با رسیدن گرگ گرسنه .
سریع خرگوشو تو بغلش گرفتو به آسمون پرواز کرد
از اون طرف گرگ گرسنه دهنش وامونده بود که چگونه بچه خرگوش داشت پرواز می کرد ..{.اخه اون نمی تونست.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه روباه نادان گربه دانا

    داستان کودکانه روباه نادان گربه دانا

    داستان قصه روباه نادان گربه دانا - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    گربه ای به روباهی رسید .گربه که فکر می کرد روباه حیوان باهوش و زرنگی است ، به او سلام کرد و گفت: حالتان چطور است؟

    روباه مغرور نگاهی به گربه کرد و گفت : ای بیچاره! شکارچی موش! چطور جرات کردی و از من احوالپرسی می کنی؟ اصلا تو چقدر معلومات داری؟ چند تا هنر داری؟

    گربه با خجالت گفت: من فقط یک هنر دارم

    روباه پرسید: چه هنری؟

    گربه گفت: وقتی سگها دنبالم می کنند ، می توانم روی درخت بپرم و جانم را نجات بدهم.

    روباه خندید و گفت : فقط همین؟ ولی من صد هنر دارم . دلم برایت می سوزد و می خواهم به تو یاد بدهم که چطور با ید با سگها برخورد کنی.

    در این لحظه یک شکارچی با سگهایش رسید . گربه فوری از درخت بالا رفت و فریاد زد عجله کن آقا روباه.

    تا روباه خواست کاری کنه ، سگها او را گرفتند.

    گربه فریاد زد: آقا روباه شما با صد هنر اسیر شدید؟ اگر مثل من فقط یک هنر داشتید و این قدر مغرور نمی شدید، الان اسیر نمی شدید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه کرمی که اعداد را می دانست

    قصه کودکانه کرمی که اعداد را می دانست🐛

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان کرمی که اعداد را می دانست - داستان کوتاه کودکانه

    روزی، روز گاری کرمی در باغی زندگی می کرد. کرمی که اعداد را می دانست. یک روز صبح که برای بازی اش از لانه اش بیرون آمد، دختر کوچکی را دید. دختر کوچولو گریه می کرد کرم با مهربانی از او پرسید: چرا گریه می کنی دختر خانم؟ دختر کوچولو پاسخ داد: من اعداد را بلد نیستم.
    کرم گفت: خوب، پس دوست داری اعداد را یاد بگیری؟ دخترک گفت: آه، بله، بله. چه قدر خوب می شود. خیلی عالی می شود. کرم گفت: پس شروع می کنیم.
    کرم: اول باید به سوالات من جواب بدهی. تو چند تا بینی داری؟ دختر کوچولو سعی کرد بینی اش را ببیند، ولی نتوانست. چون می دانست که یک بینی بیشتر ندارد، گفت: یکی، من یک بینی دارم .کرم گفت: تو می دانی که عدد یک شکل چیست؟ دخترک گفت: نه! نمی دانم کرم گفت: ببین! شکل من است. و خود را به شکل عدد یک درآورد.
    کرم دوباره گفت: سوال دیگری هم دارم. تو چند تا پا داری؟ دختر کوچولو به پاهایش نگاه کرد و با خود گفت: شمردن پاها خیلی راحت تر از نگاه کردن به بینی است. بعد به کرم گفت: من دو تا پا دارم. کرم گفت: درست است .تو دوتا پا داری ولی من پا ندارم. بعد خود را به شکل عدد دو در آورد. دختر کوچولو گفت: عدد دو همین شکل است؟ کرم با خنده گفت: بله .درست است. عدد دو به همین شکل است.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه آقا غوله و بزهای ناقلا

    قصه کودکانه آقا غوله و بزهای ناقلا

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    داستان ما در یک روز سرد، در یک چمنزار سبز و زیبا اتفاق افتاد. سه بز برادر بودند که با هم در یک چمنزار بزرگ زندگی می کردند.یک روز بز بزرگ به دو تای دیگر گفت "خسته شدم از این که هر روز به این چمنزار اومدم، دلم می خواد چمن های اون طرف نهر رو هم مزه مزه کنم."
    برادر کوچکتر گفت "ما نمی تونیم به اون طرف بریم، چون نهر خیلی عمیقه و ما رو با خودش می بره."
    برادر وسطی گفت "ما حتی نمی تونیم از روی پل رد بشیم، چون یک غول بزرگ زیر اون زندگی می کنه و اگه ما رو ببینه، یه لقمه ی چربمون می کنه."
    بز بزرگ سرش را که شاخ های بزرگ گردی داشت باغرور بالا گرفت و گفت "من از آقا غوله نمی ترسم." بعد پاهایش را روی زمین کوبید و گفت "باید باهاش بجنگیم. بعد ببینیم کی توی این مبارزه برنده می شه."
    بز وسطی گفت "ولی ما به اون جا نمی آیم، چون آقا غوله حتماً بز کوچیکه و منو می خوره."
    بز بزرگتر چرخی توی چمنزار زد و سمش را با قدرت روی زمین کوبید و گفت "هرگز این اتفاق نمی افته، چون من یه نقشه دارم."

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه هزارپا

    قصه کودکانه هزارپا

    داستان - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان هزارپا - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه

    هزار پا هر روزوبا خودش می گفت: آخه هزار تا پای کوچولو به چه دردم می خورد! من که نمی توانم با این پاها هیچ کار بزرگ و مهمی انجام بدهم.یک روز که هزار پا داشت تو باغ راه می رفت صدایی شنید .
    🐛

    صداها می گفتند: کمک،کمک. لطفا به ما کمک کنید.لطفا به ما کمک کنید.

    هزار پا دورو برش رانگاه کرد . یک چاله کوچک آب دید که چند تا مورچه داشتند در آب دست و پا می زدند. هزار پا گفت: نترسید.نترسید. الان خودم نجاتتان می دهم. بعد زودی رفت تو پاله و مورچه ها از روی پاهای او بالا آمدند و نجات پیدا کردند.
    🐛

    هزار پا همان طور که مورچه ها روی پشتش سوار شده بودند پرسید:پی شد که تو چاله افتادید؟ یکی از مورچه ها که داشت شاخک هایش را صاف می کرد گفت: امروز صبح وقتی بیدار شدیم دیدیم باران آمده و آب در لانه مان جمع شده و همه خوراکی هایمان را خیس کرده.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه گربه تنها

    قصه کودکانه گربه تنها

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان گربه تنها - داستان کوتاه کودکانه

    در یک باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می کرد.

    او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد .

    یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند .

    پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم
    دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود .

    آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید . شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .

    صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه دختر مو طلایی و خانه ی خرس ها

    قصه کودکانه دختر مو طلایی و خانه ی خرس ها 🌸
    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در جنگلی بزرگ سه خرس در خانه ای زیبا و بزرگ زندگی می کردند. یکی از این خرس ها خیلی بزرگ بود و خرس پدر نام داشت و دیگری متوسط بود و خرس مادر و آخری خیلی کوچک و خرس بچه نام داشت.

    یک روز صبح، آن ها برای صبحانه فرنی داشتند. فرنی آن قدر داغ بود که آن ها نمی توانستند آن را بخورند. پس تصمیم گرفتند کمی در جنگل قدم بزنند. وقتی آن ها از خانه شان بیرون رفتند، دختر کوچولویی به نام موطلایی از میان درختان جنگل بیرون آمد و خانه ی آن ها را دید. او در خانه را زد، اما کسی جواب نداد، در خانه نیمه باز بود، مو طلایی در را هل داد و وارد خانه شد.

    در خانه یک میز با سه صندلی بود، یک صندلی بزرگ، یک صندلی با اندازه متوسط و دیگری کوچک. روی میز هم سه کاسه با اندازه ی بزرگ و متوسط و کوچک قرار داشت. در هر کاسه هم یک قاشق بود.[babystory.blog.ir]

    موطلایی بسیار گرسنه بود و فرنی هم به نظر خوشمزه می آمد. پس اون روی صندلی بزرگ نشست و قاشق بزرگ را برداشت و سعی کرد کمی از فرنی بخورد. اما صندلی بزرگ و سفت بود، قاشق هم سنگین و فرنی هم خیلی داغ.

    موطلایی سریع از روی صندلی بزرگ پرید و رفت روی صندلی متوسط نشست. این صندلی خیلی نرم بود واز میز زیاد فاصله داشت. وقتی موطلایی می خواست از فرنی بخورد اون خیلی سرد می شد. پس از روی صندلی پرید و روی صندلی کوچک نشست و قاشق کوچولو را برداشت و شروع کرد به خوردن فرنی.

    این بار فرنی نه خیلی گرم بود نه خیلی سرد.اون خیلی خوشمزه بود و موطلایی همه ی آن را خورد. اما یک اتفاقی افتاد. صندلی خرس کوچولو شکست، چون اون تحمل وزن موطلایی را نداشت.

    بعد موطلایی از پله ها بالا رفت و سه تخت دید، یکی بزرگ، یکی متوسط و دیگری کوچک. موطلایی خسته بود پس روی تخت بزرگ پرید تا کمی استراحت کند. اما تخت خیلی بزرگ و سفت بود. پس اون روی تخت متوسط رفت اما اون خیلی خیلی نرم بود. پس اون روی تخت کوچک رفت تا کمی بخوابد. این تخت نه خیلی سفت بود و نه خیلی نرم، اون خیلی خوب و گرم و راحت بود. و موطلایی خیلی تند و سریع خوابش برد.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه کودکانه روزی که ماشین مورچه ها خراب شد

    قصه کودکانه روزی که ماشین مورچه ها خراب شد

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 2 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    [گروه سنی: 2 تا 4 ساله]

    یه ملخ مرده، نزدیک در حیاط روی زمین افتاده بود و مورچه ها دورش جمع شده بودن.
    مورچه ها داشتن سعی می کردن ملخ رو با خودشون ببرن.

    نی نی از عقب حیاط به ملخ نگاه می کرد اما تنهایی جلو نمی رفت.
    دوست داشت ملخ رو به همه نشون بده .
    نی نی بلد نبود حرف بزنه به خاطر همین شروع کرد به سر و صدا کردن و هی می گفت:
    این... این ...

    مامان اومد پیش نی نی و گفت چی شده عزیزم .نی نی به سمت ملخ که زیر در حیاط بود اشاره می کرد و می گفت: این ...این...

    مامان ملخ رو نمی دید.
    فکر می کرد نی نی در رو نشون می ده . مامان گفت :
    در چی شده ؟
    درحیاط چی شده ؟

    نی نی از دست مامان خسته شد.
    از پیش مامان رفت پیش بابا و دست بابا رو گرفت.
    بابا راه نیومد .
    بابا فکر می کرد نی نی می خواد از خونه بره بیرون.
    بابا گفت چیکار کنم؟
    دوست داری بریم بیرون؟

    نی نی عصبانی شد .

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه مزرعه کوچک

    قصه کودکانه مزرعه کوچک

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    ⛱⛱سارا در قوطی کوچک را باز کرد. از داخل آن یک چای کیسه‌ای برداشت، نخ کیسه را گرفت. کیسه را توی لیوان آب جوش زد.
    آب خوش‌رنگ و خوش‌بو شد. بعد چای را برای پدرش برد.

    ⛱⛱چای کیسه ای به سارا نگاه کرد و آرام گفت: «فکر می‌کنم دختر مهربانی باشد.»

    ⛱⛱سماور صدای چای را شنید و گفت: «بیخودی خوش‌حال نشو! درست است که تو برای او یک چای درست کرده ای؛

    ⛱⛱ولی دیگر هیچ فایده‌ای نداری، او تو را به سطل زباله می‌اندازد.»

    ⛱⛱چای کیسه ای ناراحت شد.

    ⛱⛱سارا به طرف آشپزخانه آمد و او را برداشت. چای کیسه‌ای ترسید، چشم‌هایش را بست.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه ببر و مرد مسافر

    قصه کودکانه ببر و مرد مسافر

    صه داستان ببر و مرد مسافر - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    🐅👨🏻🐅👨🏻🐅👨🏻🐅👨🏻🐅👨🏻🐅👨🏻

    روزی چند مسافر ببری🐅 را به دام انداختند و او را در قفس اسیر کردند. آن ها قفس او را در کنار جاده قرار دادند تا همه ببینند ببری که تاکنون جان حیوانات و بچه های بسیاری را گرفته الان خود به دام افتاده.

    حالا ببر توی یک دردسر بزرگ افتاده بود. او نه غذایی🍗 برای خوردن داشت و نه آبی💧 برای نوشیدن. ببر درنده از هر رهگذر و عابری درخواست می کرد تا او را نجات دهد و به آن ها قول می داد اگر او را از این قفس نجات دهند کاری به کار آن ها نخواهد داشت. اما هیچ کس حرف ببر وحشی🐅 و درنده را باور نمی کرد.

    اما در آخر مسافری👨🏻 مهربان🙂 بعد از این که قول ببر را شنید حاضر شد او را از بند رها کند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر