قصه کودکانه قوقولی قوقو
وقتی آقا خروس از خواب بیدار شد، گلویش درد میکرد. او کمی آب خورد؛ ولی وقتی خواست قوقولیکند، صدایش خیلی آرام بود: «قوقو…»
او بالای نرده پرید و عقب و جلو رفت. حیک جیک پرسید: «چی شده پدر؟»
خروس به گلویش اشاره کرد: «قوقوقو!»
جیکجیک گفت: «وای! حالا حیوانها چطور بیدار شوند؟»
خروس، ماشین کشاورز را دید و فکری به نظرش رسید. بعد داخل تراکتور پرید. جیک جیک به گاوها نگاه کرد؛ حتی یک گاو هم بیدار نشده بود. بچه خروس فکری کرد؛ اما قبل از اینکه جیک بزند، خروس داخل تراکتور رفته بود. او پشت سر پدرش فریاد می زد: «صبر کن، من فکری دارم!»
تراکتور یک رادیوی جدید داشت. خروس با نوکش روی دکمهها زد و یک دفعه صدایی از رادیو درآمد. صدای آهنگ بود. خروس صدا را بلند کرد. جیک جیک فریاد زد: «پدر!» اما صدای آهنگ خیلی بلند بود و پدر فریاد جیکجیک را نشنید. او نگاهی به سگ کرد. سگ یکی از چشمهایش را آهسته باز کرد. بعد پنجههایش را روی گوشهایش گذاشت و شروع کرد به خرّو پف کردن.
خروس با خودش گفت: «فایده ندارد! من هم که نمیتوانم آواز بخوانم.» بعد رادیو را خاموش کرد.
جیکجیک دوباره فریاد زد: «پدر!»
وقتی خورشید به مزرعه تابید، خروس صدای ضعیفی شنید: «قوقولی … قوقو؟»
او با عجله به طرف دیوار دوید. چند تا از پرهایش هم افتاد! جیکجیک بود! بالای نرده رفته بود و با گردن کشیده رو به آسمان قوقولی میکرد.
حیوانات یکییکی بیدار شدند و روز شروع شد.
پدر پرسید: «جیکجیک! تو چطور آواز را یاد گرفتی؟»
– من هر روز، از وقتی که از تخم بیرون آمدم شما را تماشا میکردم. خوب قوقولی میکنم؟
پدر با خوشحالی گفت: «تو حیوانها را بیدار کردی پسرم!»