قصه کوکانه گنجشک و روباه
یکی بود یکی نبود. در یک جنگل کوچک و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی میکردند. خانم گنجشکه بتازگی 2تا جوجه کوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری میکرد.روزها به اطراف جنگل میرفت تا برایشان غذا پیدا کند و بیاورد، اما چند روزی بود که آقا روباه مکار دوباره سروکلهاش پیدا شده بود و دوروبر گنجشکها میپرید.یک روز از این روزها که خانم گنجشکه میخواست دنبال غذا بره دید که روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچههایش نگاه میکند. با خودش گفت این روباهه دوباره آمده تا جوجههایم را بخوره... برای همین پشیمان شد و برگشت خانه و از بچههایش مراقبت کرد.گنجشکهای کوچولو خیلی گرسنه بودند و خانم گنجشکه حتما باید میرفت به جنگل تا غذا تهیه کند، ولی روباه مکار که فکر میکرد از همه زرنگتر و مکارتره، 4چشمی مراقب جوجهها بود تا سر یک فرصتی آنها را یه لقمه چرب کند.خانم گنجشکه فکری کرد و با خودش گفت: ای روباه بدجنس! دیگه نمیگذارم بچههایم را بخوری و با خودش گفت حالا من چطوری خانه و بچههایم را تنها بگذارم و بروم... همین طور که با خودش صحبت میکرد، ناگهان فکری به ذهنش رسید و بعد رفت نزدیک روباه و گفت: سلام روباه عزیز. از این طرفا...!روباه گفت: سلام گنجشک مهربون، داشتم از اینجا رد میشدم، گفتم یک سری به شماها بزنم.گنجشک گفت: وای چقدر کار خوبی کردی. روباه عزیز دوست خوب من! من باید بروم و برای بچههایم غذا بیاورم، تو میتوانی از آنها مراقبت کنی تا من برگردم.روباه گفت: بله حتما من خیلی خوب از آنها مراقبت میکنم. برو خیالت راحت باشه.گنجشک گفت: روباه عزیز! برعکس صحبتهایی که دربارهات میکنند تو چقدر مهربانی، ولی من به همه میگم که تو با وجود مریضیات از بچههای من نگهداری کردی.