قصه کودکانه گرم ترین لانه
هدف از قصه مهربونی و محبت کردن هست.
باد سردی میاومد و درختا رو به شدت تکون میداد ، سحر کوچولو کلاه پشمی خودش رو به سر کرد و دستکش گذاشت که سردش نشه و همراه مادربزرگ برای خرید به بیرون از خونه رفت. مادربزرگ و نوه کوچولو بعد از دو ساعت تونستن همه چیزایی رو که باید تهیه میکردن ، بخرن و چون سحر کوچولو تمام این دو ساعت که همراه مادربزرگ بود دختر خوب و حرف گوش کنی بود و مادربزرگ برای اینکه ازش تشکر کنه بهش قول داد سحر کوچولو رو با خودش به پارک ببره تا سحر بتونه اونجا بازی کنه.
سحر خوشحال بود و تو پارک شروع کرد به تاب بازی و سرسره بازی کردن ، اون داشت بازی میکرد که که بارون تندی شروع به باریدن گرفت و سحر کوچولو که زیر بارون خیس شده بود به طرف مادربزرگ دوید. باد با سرعت بیشتری درختا رو تکون میداد و مادربزرگ دست نوه کوچولو رو گرفته بود و به راه افتاده بودن. اون سعی میکرد تا هر چه زودتر از پارک خارج بشن تا به خونه برن که در همین لحظه بود که یه دفعه چشم سحر به چیزی افتاد. اون مادربزرگش رو صدا زد و گفت: مامان بزرگ ، ببین زیر اون درخت یه چیزی افتاده؟ و بعد به طرف درخت دوید. وقتی مادربزرگ کنار سحر رفت ، متوجه لونه کبوتری شد که برای شدید بودن وزش باد روی زمین افتاده بود و جوجه کوچیکی از بالای درخت روی زمین افتاده بود و جیک جیک میکرد.