قصه کودکانه کپلی و جنگل سحر آمیز
یکی بود، یکی نبود …
🌺در سرزمینی دور، جنگلی سرسبز و زیبا، اما اسرارآمیز، به اسم جنگل عجیب وجود داشت.🌺
💚در انتهای جنگل عجیب، کلبهای زیبا بود که کپلی، در آن زندگی میکرد. با اینکه جنگل عجیب، خیلی ترسناک بود، اما کپلی، بهراحتی، آنجا زندگی میکرد و هر شب، بدون ترس و دلهره، در جنگل قدم میزد و برای حیوانات کوچک غذا میبرد.💚
🌵با درختان حرف میزد و برای قارچها و بوتههای تمشک آواز میخواند.🌵
🌙یک شب که کپلی به جنگل رفته و گرم صحبت با درختان شده بود، از درون تاریکی، گرگ ژنرال آمد بیرون.🍃
🌻کپلی، تا به حال، او را ندیده بود، اما چون در این جنگل، همه چیز عجیب بود، تعجب نکرد و با مهربانی، به او سلام کرد.🌻
🐾گرگ ژنرال تعجب کرد و از او پرسید که چرا برایش عجیب نبود؛ چون حتی درختان هم با دیدن او، کنار رفتند و تعجب کردند.🌹
😊کپلی خندید و گفت: «چون همه چیز در این جنگل، مثل اسم خودش، عجیب است، نباید از چیزی تعجب کرد.من، هر شب، در این جنگل قدم میزنم.😊
🍁 راستی، شام خوردی؟ من، امشب، خوراکیهای زیاد و خوشمزهای آوردهام.»🍁
💝آن شب، گرگ ژنرال و کپلی، در کنار هم، شام خوشمزهای را خوردند و جنگل عجیب، تا صبح، در سکوت، خوابید.💝
😍تا به حال، به جنگل رفتهای؟ چه چیز عجیب و جدیدی، آنجا دیدی؟😍