قصه کودکانه کرمی که اعداد را می دانست🐛
روزی، روز گاری کرمی در باغی زندگی می کرد. کرمی که اعداد را می دانست. یک روز صبح که برای بازی اش از لانه اش بیرون آمد، دختر کوچکی را دید. دختر کوچولو گریه می کرد کرم با مهربانی از او پرسید: چرا گریه می کنی دختر خانم؟ دختر کوچولو پاسخ داد: من اعداد را بلد نیستم.
کرم گفت: خوب، پس دوست داری اعداد را یاد بگیری؟ دخترک گفت: آه، بله، بله. چه قدر خوب می شود. خیلی عالی می شود. کرم گفت: پس شروع می کنیم.
کرم: اول باید به سوالات من جواب بدهی. تو چند تا بینی داری؟ دختر کوچولو سعی کرد بینی اش را ببیند، ولی نتوانست. چون می دانست که یک بینی بیشتر ندارد، گفت: یکی، من یک بینی دارم .کرم گفت: تو می دانی که عدد یک شکل چیست؟ دخترک گفت: نه! نمی دانم کرم گفت: ببین! شکل من است. و خود را به شکل عدد یک درآورد.
کرم دوباره گفت: سوال دیگری هم دارم. تو چند تا پا داری؟ دختر کوچولو به پاهایش نگاه کرد و با خود گفت: شمردن پاها خیلی راحت تر از نگاه کردن به بینی است. بعد به کرم گفت: من دو تا پا دارم. کرم گفت: درست است .تو دوتا پا داری ولی من پا ندارم. بعد خود را به شکل عدد دو در آورد. دختر کوچولو گفت: عدد دو همین شکل است؟ کرم با خنده گفت: بله .درست است. عدد دو به همین شکل است.