قصه کودکانه میمون بی ادب
یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چندتا میمون وسط درختها زندگی میکردند
در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود.
همیشه روی شاخه ای می نشست وبه یک نفر اشاره میکرد وباخنده میگفت
اینوببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو وزشته وبعد قاه قاه می
خندید.
هر چه مادرش اورانصیحت میکرد فایده ای نداشت.
تااینکه یک روز درحال مسخره کردن بود که شاخه شکست وقهوه ای روی زمین افتاد.
مادرش اوراپیش دکتریعنی میمون پیربرد.